eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
324 دنبال‌کننده
21هزار عکس
14.8هزار ویدیو
203 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 اخلاقی فرمانده ● زمستان سال۶۴ در تهران زندگی می‌کردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند. ● او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم باخودرو سپاه برود که نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد! ● گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم وگرنه نمی‌روم. او کیسه ۲۵ کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پراز چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند... ✍راوی: همسرشهید @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠(۲۱۰) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و دهم:من و دل افروز ♦️از آسایشگاه ما هم پنج شش نفر رفتن و به قبیله گرگ‌ها پیوستن و به جای اونها چند دسته گل خوش‌بو وارد جمع ما شدن. از دست قضا یکی‌شون از همشهریهای خودم بود که همراه حاج محمود منصوری اسیر شده بود. همون عبدالله دل افروز بود که چند ماه قبل حاج محمود وعده شو بهم داده بود و خیلی دوست داشتم ببینمش. 🔹️عبدالله هم از کسانی بود که حلوای منو خورده بود و برای شادی روحم فاتحه نثار کرده بود.کلی با هم حال کردیم و از اوضاع ایران و خونواده و عملیات‌های ایران گفت که چقدر بعثیها تلفات دادن و چه پیروزی‌هایی که به دست اومده بود. جیگرم حال می‌ومد وقتی می‌دیدم ایران و رزمنده هامون روی نوار پیروزی بودن و اون همه کتک و شکنجه، بی دلیل نبوده. دیگه عبدالله پیشم بود و مثل حاج محمود ملاقاتی نبود. آوردمش پیش خودم و تا چند روز، اندازۀ کلیله و دمنه حرف زدیم. راستش همش هم حرفِ حسابی نبود. گاهی هم چرت و پرت هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. 📌طفلکی پوست و استخون شده بود. گفتم: عبدالله چرا این جوری شدی؟ گفت: داستان داره.گفتم: بگو! شروع کرد یه حکایت غم‌انگیزش رو برام تعریف کردن. گفت: زخمی شده بودم و بچه‌ها نتونستن پیدام کنن. همه رفته بودن و من بی‌حرکت مونده بودم. یه روز گذشت، روزِ دوم سپری شد و روز سوم اومد. گفتم: نکنه تو هم مثل من سه روز وسط آتیش دو طرف بودی! گفت خدا پدرتو به این زنده‌ای بیامرزه. گفتم: پدرخودتو. گفتم: راستی حال بابام چطوره؟ گفت: تا روزی که ایران بودم الحمدلله خوب بود. فقط غمش نبودن تو بود. پدرم ناشنوا بود و خیلی از چیزها و درد دلهایی که دیگران می‌کردن رو نمی شنید و همین هم باعث می‌شد غم و غصه‌هاش رو بریزه تو خودش. گفتم: عبدالله ادامه بده. گفت: با یه قمقمه آب و یه جیره جنگی مختصر ده شبانه روز همونجا موندم و می‌ترسیدم خودم رو تسلیم کنم. 📍عبدالله تو مناطق کردستان عراق اسیر شده بود که پر بود از پناهگاه‌ها و کوهای بلند و جنگل. همینم باعث شده بود تو یه مخفیگاه قایم بشه و عراقیها نتونن پیداش کنن. به شوخی گفتم خب عبدالله بعد از ده روز چی شد؟ شهید شدی یا برگشتی!؟ چیزی نمونده بود یکی بخابونه تو گوشم! گفت لابد این روحمه که داره با تو حرف می زنه.؟!! گفتم: آها. خب چطوری گرفتنت؟ گفت: یه گروه از گشتیهای عراقی در حال گشت زنی بودن که منو پیدا کردن و بی وجدانها با همون حالت، کلی هم کتکم زدن! وضع بدِ تغذیه و اذیت و آزاری که تو یه سال گذشته دیده بود، تموم گوشتهای بدنش آب شده و نحیف و ضعیف شده بود. ولی خیلی خوش کلام و بذله‌گو بود. 💥خلاصه همدم و همنشین خوبی بود که روزهای پایانیِ اردوگاه یازده رو باهاش سپری کردم...  ☀️ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
و پدرم در حالی كه دو مأمور عذاب می‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت : دخترم! به این آقا خوب نگاه كن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر می‌دارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند! لطف خدا شامل حال من می‌شود و شماره‌ای كه می‌گیرد، شماره خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی ! به طرفی كه پدرم اشاره كرده بود، نگاه كردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شكل و قیافه آنجا ایستاده‌اید و به من نگاه می‌كنید ! و امروز درست ساعت 9 صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه از شما خواست كه تلفن را قطع نكنید و بقیه ماجرا را كه خود بهتر می‌دانید ! مثل اینكه از یك خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی كشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم. شرایط تازه‌ای كه داشت در زندگی من اتفاق می‌افتاد به اندازه‌ای خارق‌العاده و غافلگیر كننده بود كه نمی‌توانستم باور كنم! مگر می‌شود زندگی یك انسان در كمتر از چند ساعت این‌قدر دستخوش دگرگونی شود؟! من ، طلبه‌ای كه از ترس آبرو و بیم طلبكاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها كرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم كه یكی از ثروتمندترین خانواده‌های اشرافی تهران عاجزانه از من می‌خواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم كه نمی‌توانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ ! راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود كه این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟! جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟! بر درگاه كریمه اهل بیت علیها‌السلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار كردن؟! و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV !
به دستور بانوی خانه، كلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز كنم، و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز كردم. محتویات صندوق از این قرار بود : الف- یكصد هزار تومان پول نقد ! ب – یكصد و پنجاه عدد سكه طلا ! ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر ! د- سند مالكیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هكتار در شمال تهران . هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی ! سردفتری را به آنجا احضار كردند و فی‌المجلس مالكیت زمین یاد شده را به نام من تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم حركت كردیم . هنگامی كه به قم رسیدیم، به راننده گفتم : در نزدیكی میدان آستانه توقف كند، و من پس از تشرف به حرم مطهر كریمه اهل بیت، حضرت معصومه علیها‌السلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كریمانه آن حضرت در گشودن گره كور زندگی‌ام، در آن مكان مقدس با خدای خود پیمان بستم كه از ثروت بی‌حسابی كه نصیب من شده، در بر طرف كردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموری كه خشنودی خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمایم . اولین كاری كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهی‌هایی بود كه از آن رنج می‌بردم، و بعد خانه نقلی كوچكی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سال‌ها خانه به دوشی در خانه‌ای كه متعلق به خودم بود سكونت دادم . با مشورت با افراد خدوم و كاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایه‌گذاری كردم كه منافع قابل ملاحظه‌ای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزی احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لوله‌كشی تأمین كردم. از آن روز تاكنون از منافع سرمایه‌گذاری‌هایی كه كرده‌ام هزینه تحصیلی ده‌ها كودك بی‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالی و نیز هزینه‌های جاری چندین مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت می‌كنم و آمار دقیق این خدمات را به تفكیك در كتابی كه ملاحظه می‌كنید ذكر كرده‌ام و آرزو می‌كنم افراد نیكوكاری كه این كتاب را مطالعه می‌كنند، در گره گشایی از كار بندگان خدا و تأمین نیازمندی‌های آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان دهند برگرفته از کتاب : در محضر لاهوتیان، ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
«⁦✿» مِہـرَت‌بہ‌دِلَم‌نِشَست‌وَدِلَم‌رَنـگ‌وبـوگِرِفت...✨(: 🌱/ ♥️
♦️ ⚡️شهید جهاد مغنیہ: امام زمانت را یارۍ کن...! و خـودت را بہ گونہ‌اۍ آماده کن کہ یارۍ کننده امام زمانت باشۍ 📎یک روز تا هشتمین سالگرد شهادت 🌸 اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی های ابومهدی المهندس و زمزمه های زیر لب در آخرین زیارت مزار فرمانده.... سی و ششمین سالگرد شهادت فرمانده مخلص و مقتدر سپاه اسلام سرلشر 🕊🌷 ⤵️
پَر پروانه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت سی و سوم ۰۰۰من و لوطی صالح دوتایی رو هم میشیم یه آدم ، لوطی خندید ُ و گفت : از اینکه تُو ماشینت موتور سوزونده شَکی نیست ، ولی داداش من موتورم آک ِ آکه ِ حالا حالاها با دویستا سرعت تُو اُوتوبان خیلی از این جوونای زِپرتی رو جا می زاره ، بی بی میدونه ، مَگه نه بی بی ؟ بی بی از خجالت سرش رو انداخت پائین ُ و بعد تندی گفت : بفرمائید ، تُو رو خدا بفرمائید ، چایی تون سرد نشه ، میثم گفت : خُوب لوطی ، دوستاتو به من معرفی نمی کنی ؟ لوطی سکوت کرد ، من از جام بلند شدم ، رفتم جلو دست چپ میثم رو گرفتم تُو دستم ، ظل زدم تُو چشماش ، چایی تُو دست راستش بود ، چایی رو برده بود نزدیک دهنش همون جا خشکش زد ، چایی رو گذاشت زمین با دوتا دستش دست منو گرفت تُو دستاش و چند ثانیه ایی اونا رو لمس کرد ، بعد بُرد نزدیک صورتش بُو کرد ُو خواست ببُوسه سریع دستمو کشیدم عقب ُ و بغلش کردم ، داد زد حسن تویی ؟ حسن جونم خودتی ؟ خودتی ؟ بغلش کردم صدای گریه مون ، همه رو به گریه انداخت ، داداش تا حالا کجا بودی ، خیلی دنبالت گشتم ، وقتی از اسارت برگشتم ، تو نبودی حاج آقا قلعه قوند نبود ، ناصر و جمشید نبودن ، علی و احمد نبودن ، محمد رفته بود ، همه گریه می کردیم ، حاج قلعه قوند یه کمی اونور تر از من نشسته بود ، میثم دولا شد یه نگاهی به صورت حاجی انداحت ، عینکش رو برداشت ظل زد به صورت حاج آقا قلعه قوند ، حاجی خندید ، یه هو میثم گفت : الهی قربون اون خنده های قشنگت بشم ، فدات بشم حاجی ؟ میثم از جاش بلند شد تا حاجی رو بغل کنه ، با یه پا نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه افتاد کف بالکن ، حاج آقا قلعه قوند دوئید بغلش کرد ، هممون گریه می کردیم ، صحنه عجیبی بود ، سرم بلند کردم به طرف آسمون ، دیدم محمد و ناصر و احمد و علی بالای سرمون وایسادن و دارن گریه میکنن ، صحنه واسم عوض شد ، خیلی خسته بودم ، تُو سنگر خوابیده بودم تُو خواب عمیق ، داشتم پروانه ها رو دنبال می کردم ، پروانه ها پَر هاشون رو می مالیدن به صورتم تا می اومدم بگیرمشون فرار می کردن ، هی تند و تند دماغم رو می خاروندم ، یه دفعه از خواب پریدم دیدم دور تا دورم بچه ها نشتن ُ و دارن می خندن ، ناصر یه پَر دَستشه ، تو خواب هی دماغ منو قلقک می ده ُ و من هی دماغم رو می خارونم و اونا می خندن ، زودی از جام بلند شدم ُ و نشستم گفتم : کِی اومدید ، ناصر خندید ُ و دوئید دَم درب سنگر ، جمشید داد زد حسن ؟ به خدا نقشه ناصر بود ده دقیقه ایی هست که تو خواب داره تو رو اذیت می کنه هرچی میگم نکن گناه داره گوش نمی کنه ، بعد یه چش غوره به بقیه رفت ُ و گفت این حضرات هم نشستن به کج کرد دماغ و صورت تو می خندن ، تازه نمی دونم احمد این دوربین کتابی صد وده رو از کجا آورده از صورت کج ُ و کوله تو عگس میگره ، یه دفعه همه زدن زیر خنده ، جمشید عصبانی شد ُ و گفت ، خُنناق ، خنده داره ، هِه هِه هِه ، علی خندید ُ و گفت خُنناق نه حُنناق ، جمشید دَهنش رو کج کرد ُ و گفت : خوبه ، خوبه ، نمی خاد جنابعالی از من غلط دیکته بگیری ، جمشید یه قیافه ایی پیدا کرد که منم خندم گرفت و وقتی دید منم دارم می خندم ، خودش هم زد زیر خنده ، صدای خنده مون بلند شد ، یه هو آقا قلعه قوند اومد داخل ُ و گفت : چیه ؟ بازم شما دور هم جمع شدید ، باز نقشه چه آتیشی رو دارید می ریزید ، خراب کاری نکنید هااا ؟ هنوز جواب خرابکاری قبلی تون رو ندادم ، هنوز کبلایی با من سنگینه ، احمد خندید ُ و گفت : آخه واسه چی ؟ ما که کمپوتا رو پس دادیم ، یه هو ناصر یه خنده رگباری کرد ُ و گفت : آره مخصوصا" تو ، که به هسته های کمپوت هم رحم نکردی ، آقا هسته ها برده کنار سنگر بکاره ، میگم چی کار می کنی ؟ میگه می خام بکارم درخت گیلاس ُ و آلبالو در بیاد ، بهش می گم بابا جان ؟ ساده ، این گیلاس ُ و البالو ها پخته شده ، که شده کمپوت میگه : نخیرم ، کِی گفته ، وای یه دفعه سنگر صد و بیست از خنده تَرکید ، این دفعه آقای قلعه قوند هم که همیشه لبخند می زد ُ و می گفت قَه قَه قلب رو پیر میکنه ، شروع کرد با ما بلند بلند خندیدن ، بعد من یه قیافه جدی به خودم گرفتمو اَخم کردم ، یه هو همه ساکت شدن ، ناصر با تعجب پرسید چی شد ؟ بنزین تموم کردی ، جمشید یه سیخونک به ناصر زد ُ و اشاره کرد ،ساکت باش ، شروع کردم خیلی جدی و با اَخم تو چشش تک تک شون ظل زدن ، و سری تکون دادن ، شرایط یه جوری شد که آقای قلعه قوند هم با تعجب و جدی منو برانداز می کرد ، یه دفعه ناصر گفت : بچه ها فکر کنم گُل به خودی زدیم آخه بچه که بودیم یه دفعه احمد خندید ُ و گفت : یعنی الان بزرگیم ، علی خیلی جدی گفت : هِیس ، ناصر ادامه داد آخه بچه که بودیم یه تیم فوتبال تُو کوچمون داشتیم به اسم تیم عقاب ، حسن مثلا" کاپیتان ُ و مربی ُ و بزرگ تیم مون ، بود ، سر کوچه مون یه نون بربری فروشی بود۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کاش صدا و سیما این ویدئوهای براندازا رو منتشر کنه مردم باید بدونن توی این روزهای سرد این ها چطور دارن خیانت میکنن در حد توان باید انتشار بدیم این ویدئو‌ها رو ✍ علی بیطرفان @shahidmostafamousavi