🔸️ اعمال روز اول ماه رجب
به همراه
🔸اعمال مشترک ماه رجب
🌱#اعمال_ماه_رجب
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۱۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و چهاردهم:روز از نو روزی از نو
♦️هیچ وقت فکر نمیکردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم های مذاکره کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می نشستن و با بگو بخند مذاکره میکردن، ما به روزهای#اول_اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزهای آغازین اسارت چشم و دستهای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن.
🔸️نمیدونستیم کجا میبرنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی میبرن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورها دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانها به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردن.
دیگه داشت باورمون میشد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانهای تکریت میبرن و همونجا دفنمون میکنن. توی حالتِ بیخبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرهای جوراجور دیگه.
💥شاید تنها فکری که به ذهنمون نمیرسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پسگردنیِ یکی از بعثیها به جلو پرت میشدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمون را جم و جور میکردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم . ما رو به داخل هدایت کردن و چشامونو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانهای ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت .
خداحافظ تکریت ۱۱ .
خداحافظ دوستانِ خوبم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
ساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi
تخمه۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت چِهلُم
دیدم حلقه ضامن نارنجکه ، به فکر فرو رفتم ، یعنی ممکنه این چوب داخل لوله خمپاره یه تله انفجاری باشه ، ترسیدم چوب رو تکون بدم ، یه هو صدای آقا قلعه قوند رو شنیدم ، حسن جان ؟ به هیچی دست نزن ، صبر کن ، نگاه کردم دیدم میثم همراهشون اومده ، داخل لوله تاریک بود ُ و مشخص نبود ، میثم با چراغ قوه کوچیکی که همراه داشت ، به داخل لوله نگاه کرد ُ و گفت تاریکه ُ و زیاد مشخص نیست ولی به نظر می رسه با نارنجک یه تله انفجاری درست کرده باشن ، محمد پرسید حالا باید چیکار کنیم اَگه منفجرش کنیم به لوله اسیب می زنه یا ممکنه سوزن ته خمپاره رو از بین ببره ، بهتر دست نزنیم ُ و از بچه های تخریب بپرسیم ، اونا اطلاعات بیشتری دارن ، به بقیه بچه ها هم چیزی نگیم ، برگشتیم به سنگر ، سقف سنگر کوتاه بود و موقعه راه رفتن داخلش باید سرت رو خم می کردی ، بچه ها خواب بودن ، محمد یه کناری دراز کشید ، میثم رفت جای خودش خوابید ، آقا قلعه قوند قرآن جیبی شو دراورد و شروع کرد به تلاوت قرآن ، من بدجوری تُو فکر فرو رفتم همونجا تُو ورودی سنگر نشستم ُ و به خودم گفتم ، اُکه اتفاقی واسه قبضه بیفته بد میشه ، آخه بعد از مدت ها با اینکه هیچ کشوری به ما هیچی نمی فروخت ، حتی' سیم خاردار ، ایران تونسته بود از راههای دیگه ، مقداری تجهیزات خریداری کنه ، یکیش هم این خمپاره ها بود که واسه ما خیلی ارزش داشت و از دست دادن اون ها ضربه بزرگی محسوب میشد ، یه دفعه میثم داد زد حسن ؟ ناصر کجاست ؟ تُو جاش نیست ، نره سُراغ قبضه پائین ، یه هو احمد از جاش پرید و گفت : ناصر رفت توالت ، همه داد زدیم وای بیچاره شدیم ، آخه توالت رو بین دو تا قبضه یه کمی دورتر ، تُو سینه کش کوه پشت یه سنگ بزرگ که از کوه جدا شده بود ُ و افتاده بود ساخته بودیم یا سید الشهداء گفتم و دوئیدم ، بقیه هم دنبال من ، داد می زدیم ناصر دست نزن ، جیغ می کشیدم ناصر جوون مادرت دست نزن خطرناکه ، که یه هو خشکم زد ، وایسادم ، میثم که پا برهنه دنبال من می دوئید از پشت خورد به من محمد یه کفشش رو پوشیده بود یکیش هم دستش پشت سر اون آقا قلعه قوند پشت سرش ، بقیه هم بیدار شده بودن ُ و از ترس از سنگر اومده بودن بیرون ، دیدم ناصر یه چوب دستش گرفته با یه حالت خنده داری میگه : بعضی یا مرض دارن ، آخه یکی نیست بگه جای کُنده چوب داخل لوله خمپارست ، تا منو دید گفت حسن ؟ این چوب رو تو کرده بودی تُو لوله خمپاره ، نه تو عاقل تر از این حرفایی ، کار ، کار این موش موشک احمده ، خودم دیدن بعضی وقت ها تُو خواب راه می ره ، ناصر این ُ و گفت ُ و با تعجب یه نگاه به ما انداخت ُ و گفت : اولندش شما چرا اول صبحی داد می زنین ، دومندش حسن تو مگه پاس چهارم نبودی ، من اومدم برم توالت تُو و محمد رو ندیدم ، آهان دودره کرده بودین نه ؟ سومندش میثم تو چرا پابرهنه اومدی بیرون از پات داره خون می یاد ، چهارمندش صد بار گفتم هر کِی می ره توالت بابا جان آفتابه رو پُر کنه ممکنه یکی عجله داشته باشه نتونه خودش رو نگه داره ، می ره اون تُو خدمت صدام یزید گیر می اُفته ، باز دید ما سکوت کردیم و ظل زدیم بهش ادامه ، پنجم ندش ، اصلا" چرا همه شما اینجائید ، یعنی همتون می خاید برید مستراح ، مگه چه خبر شده ، اسهال گرفتید ، یه هو جمشید داد زد : اولندش زهر مار ، دومندش زهر عقرب ، سومندش زهر حلائل ، چهارمندش مگه نباید تو الان خواب باشی ، اینجا چه غلطی می کنی ، مگه نگفتم هر جا خواستی بری منو صدا کن ، تنها نرو ، ناصر یه قیافه مظلومانه به خودش گرفت ُ و گفت ، خوب داداش رادیاتورم جوش آورده بود معطل می کردم جام خیس شده بود ، بعدش هم تُو انقدر ناز خوابیده بودی که حیف اومد بیدارت کنم ، با انگشت اشاره کردم بیا جلو ، یه نگاه به من و اشاره انگشتم انداخت ، برگشت پشت سرش رو نگاه کرد ُ و گفت ، کِی ، من ، با منی ؟ با سر اشاره کردم بله با تواَم ، با ترس همون طور که چوب دستش بود آروم آروم اومد جلو ، با ترس گفت سلام ، با سر جوابش رو دادم ، بعد گفت حسن نمی دونم کدوم بی فکری این چوب رو کرده بود تُو اون سوراخه ، خنده ام گرفته بود ولی هر طور بود خودم رو نگه داشتم ، پرسیدم کدوم سوراخه ؟ گفت مگه چند تا سوراخ داریم ، خوب سوراخ خمپاره دیگه ، یه هو جمشید داد زد اون سوراخ نیست ، لوله خمپاره اس ، بقیه خندیدن دستم رو بلند کردم همه ساکت شدن ، تا دستم رو بلند کردم یه دفعه ناصر خودش کشید عقب ُ و گفت نزنی هاااا۰۰۰، گُل که نخوردم ، آخه بچه که بودیم ناصر دروازبان تیممون بود هر وقت گُل می خورد از ترس من فرار می کرد ، دنبالش می کردم و می گفتم ، بیا وایسا تُو دروازه ، از دور داد می زد نمی یام تو می خای منو بزنی ، می گفتم آخه چقدر بهت بگم موقعی که تُو دروازه وایسادی تخمه نشکن حواست به بازی باشه ، آخه کی این تخمه های مغازه بقالی شما تموم میشه ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
وات
قهر۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت چهل ُ و یکم
۰۰۰آخه کِی این تخمه های مغازه بقالی شما تموم میشه تا من یه نفس راحت بکشم ، باید برم همه تخمه های بقالی حاج گل ممد رو بخرم تا راحت شم ، گفتم اون چوب رو بده من ، گفت نمی دم ، می خای بزنی گفتم نمی زنم ، بده ، گفت بگو به جوون مادرم نمی زنم ، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم همه دارن می خندن حتی' آقا قلعه قوند ، گفتم به جوون مادرم نمی زنم ، چوب رو خواست بده به من ، گفتم مطمئنی این چوب داخل لوله خمپاره بود ، گفت آره به جوون مادرم ، تازه یه نارنجکم بهش بسته شده ، اینهاش ، وای دیدم نارنجک به چوب بسته شده تُو دست ناصره داد زدم بدش من همه بخوابید ، چوب رو از دست ناصر گرفتم پرتش کردم به سمت سینه کش کوه نارنجک خورد به کوه ُ و منفجر شد چرا تا حالا منفجر نشده بود خودم هم نمی دونم سنگ های ریز پرت شدن اینور و ُ اون ور یه دفعه ناصر گفت : آخ ، سرش رو گرفت یه سنگ خیلی کوچیک خورد به سرش و سرش رو شکست جمشید داد زد و دوئید به سمت ناصر ، بلند بلند گریه می کرد دیدم ناصر داره می خنده ، جمشید ُ و بغل کرد و گفت : چیزی نیست یه خراشه نگاش کردم باز با انگشتم اشاره کردم بیا جلو گفت دیگه چی شد بازم بیام جلو ، یادت باشه جوون مادرت رو قسم خوردی بغلش کردم بوسیدمش گفتم بابا مگه تو آموزش ندیدی ، مگه تو آموزش به تو نارنجک رو آموزش ندادن ، تو ندیدی که اون نارنجک ضامن نداره و روی یه چوب بسته شده فکر نکردی ممکنه کار عراقیا باشه ، یه دفعه جمشید با بُغض گفت مگه این آقا فکرم می کنه ؟ همه زدن زیر خنده ، بعد گفت هنوزم که هنوزه به شاخص خمپاره میگه شاخه ، به خمپاره میگه کونپاره ، باز همه خندیدن ، همین طور که داشتم می خندیدم دیدم تُو دفتر حاج آقا دلبری تُو مسجد نشستم ، یه هو سید پرسید ، حاج حسن آقا به چی می خندی ، بگو ما هم بخندیم ، گفتم یه لحظه یاد جبهه و جنگ افتادم ، سید گفت خوبه تو یاد خنده هاش می اُفتی ، من بیشتر یاد گریه هاش می اُفتم ، آقا باصری گفت : سید خوبه آدم تعادل رو حفظ کنه ، هر دو طرف رو در نظر بگیره ، سید با عصبانیت گفت : اَخوی تُو طول جنگ سه بار گردان چهار صد نفری من شد چهل نفر ، دوباره از نو جمعش کردم ، تیکه تیکه گوشت عزیزام رو از روی سیم خاردارا جمع کردم ، به کدوم قسمتش بخندم ، بعد زد زیر گریه ، به معاونم که تُو عملیات با تیر مستقیم سرش رو زدن و بدون سر جلوی چشام می دوئید ، به بیسیم چیم که چهارده سالش بود ُ و با قناسه زدنش خونش پاشید تُو دهن من و بی اختیار قورتش دادم ، صدای گریه سید بلند تر شد ، به اون هیجده تا گُل یاسم که شب عملیات وقتی پشت میدون مین گِیر افتادیم خودم فرستادمشون تُو حجله دامادی ، رفتن رو مین ها تا اون هارو خنثی ' کنن تا بقیه گردان بتونه از میدون مین رد بشه ُ و زمین گِیر نشه ، سید زار زار بلند بلند گریه می کرد انگار بعد چهل سال ترکیده بود ، رفتم جلو بغلش کردم ، نوازش کردم ، سید جان ؟ عزیز دلم آروم باش ، سعی کن نفس عمیق بکشی ، به قلبت فشار نیار ، ترکش تُو سرت حرکت کنه خطر ناک میشه ، آروم نشوندمش دو تا خانم تُو جلسه گریه می کردن ، دکتر گفت راست میگه بنده خدا ، آخه این جنگ واسه ما جزء بدبختی چی داشت ، رفیق دکتر ، بلافاصله حرف دکتر رو تائید کرد ُ و گفت جنگ چیز خوبی نیست ، سید همونطور که نفس نفس می زد ، باعصبانیت گفت ، جنگ خیلی هم خوب بود ما هر چی داریم از همون جنگ داریم ، جنگ به ما عزت داد ، خودباوری داد ، استعدادهامون رو شکوفا کرد ، باعث شد بتونیم دوستامون رو از دشمنامون تشخیص بدیم ، خودی رو از ناخودی بشناسیم ، جنگ با تمام سختی هاش واسه ما نعمت بود ، یه درب بهشت بود که خدا مدتی به رومون باز کرد ، و بعضی هامون که زرنگتر بودن ازش رد شدن و یه کسایی مثل من جا موندن ، سید دوباره زد زیر کریه ، انگار اَشکهاش بند نمی اومد خیلی هارو به گریه انداخت ، یه هو مش قربون با سینی چایی وارد شد ، آقای باصری واسه اینکه اوضاع رو جمع کنه داد زد سلامتی رزمندگان و خادمین اسلام صلوات ختم کن ، داشتم به سید نگاه می کردم یه هو آقای افکاری همون آقایی که قهر کرده بود اومد تُو تا دیدمش یاد اتفاقات قبل از نماز اوفتادم ، سلام داد ُ و گفت : حاج آقا می تونم چند دقیقه وقتون رو بگیرم ، حاج آقا دلبری با مهربونی خاصی گفتم عزیز دلم اَگه امکان داره یه وقت دیگه باشه ، الان یه جلسه مهم داریم ، نیم ساعتی طول می کشه ، آقای افکاری تا چشمش به من افتاد گفت : آقای عبدی در جریانه ، پس اَگه صلاح دیدن خودشون با شما صحبت می کنن ، بعد خدا حافظی کرد ُ و رفت ، آقای باصری پرسید ، برادر عبدی قضیه چی بود ؟ قیافش آشنا نبود ، گفتم : اتفاقا" قضیه در مورد همین آشنا بودن ُ و آشنا نبودن نماز گزارهای مسجده که مشگل ایجاد کرده ، حاج آقا دلبری پرسید چرا ، مگه چی شده ؟ گفتم امروز قبل از نماز برای این دوستمون یه اتفاقی ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
ایتا
@shahidmostafamousavi