eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
336 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
غَش ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و هشتم ۰۰۰ ما قبلا" به هر نفر دوتا غذا می دادیم ، بعضی دوستان پیشنهاد کردن که برای اینکه به تعداد بیشتری از عزادارها غذا برسه ، به هر نفر یه غذا بدیم ، بعد من همون روز دیدم که بعضی از دوستان هم پیاله شما چهارتا چهارتا غذا با خودشون بردن خونه ، یه هو دکتر گفت : ببخشید سید جان ، منی که یک میلیون تومن به صندوق هیت کمک کردم حقّمه که چهارتا غذا ببرم ، ولی اون پیرمرد دو زار هم کمک نکرده بود ، چه انتظاری داشته ؟ یه هو برادر باصری گفت : جناب آقای دکتر ، این چه منطقی شما دارید ، خوب شد شما طبیب نشدید و مدرک دکترای شما پزشکی نیست ، وگرنه تا از بیمار در حال مرگ کل پول رو دریافت نمی کردی ، اصلا" تُو مطب راش نمی دادی ، آقای ولی زاده گفت : آقای دکتر قدیمی ها گفتند، درخت میوه هر چقدر میوه اش زیاد باشه و بیشتر بار بیاره سرش افتاده تر می شه ، ولی به نظرم شما خیلی مغرورانه به قضایا نگاه می کنید ، فکر می کنید چون دیگران مدرک شما و امثال شما رو ندارن بیسوادن ، یه هو سید گفت اصلا" دُکی جون چند وقته قول درست کردن دیوارهای مسجد ُ و دادی ، چند وقته بنا به پیشنهاد خودت قراره این تابلوی قدیمی شهید جمال عشقی رو از روی این دیوار برداری ُ و جاش گُل و بوته سوار کنی ، پس چی شد ؟ این آقای شهردار رفیق فابریک شما کِی تشریف فرما می شن خدمت ما ُ و مسجد می رسن ، نکنه خالی بستی داداشم ؟ نه کنه مسجد ُ و سر کار گذاشتی عمو جون ؟ دکتر به حالت نیش خند جواب داد : نخیرم سر کار نزاشتم ، بلکه مقصر اصلی شمائید که جعبه شیرینی ها رو می برید واسه یه تعداد پیر ُ و پاتال که هیچ خیری واسه مسجد ندارن ، و وقتی می گم واسه جناب آقای شهردار که باید دَمِشو دید دوتا جعبه شیرینی ُ و یه تاج گُل ببریم ناز می کنید ، خُوب من با چه رویی برم بگم آقای شهردار بیا دیوار مسجد ما رو درست کن ، وای یه دفعه سید از عصبانیت منفجر شد ، نتونست خودش رو کنترل کنه ُ و داد زد : مردیکه ؟ تو به پدر ُ و مادر شهداء میگی پیر ُ و پاتال چطور جراَت میکنی جلسه بهم ریخت ، حاج آقا دلبری از جاش بلند شد با عصبانیت یه چش غوره به دکتر رفت دکتر وا رفت ، احساس کردم دکتر متوجه اشتباهش شده چون یه دفعه رنگ صورتش مثل کچ سفید شد ، ولی سید با همون عصبانیت ادامه داد اون موقع که جنابعالی و رُفقات به بربری می گفتی پَپِه ُ و از ترس صدای انفجار بمب ُ و گوله خودت رو خیس می کردی ُ و زیر چادر مادرت قائم می شدی این پدر ُ و مادرای شهداء بودن که عزیزترین کساشون و جگر گوشه هاشون رو فرستادن جلوی تیر ُ و تفنگ تا شما تُو آرامش و لذت وقت پیدا کنی ُ و بری تُو بهترین دانشگاه های داخل ُ و خارج درس بخونی ، حالا که با وایسادن رو گُرده اینا دکتر شدی ، این پدر مادرا شدن پیر پاتال ، لابُد پدر ُ و مادر جنابعالی و رُفقات (عمو سام ُ و سیندرلا) هجده ساله باقی موندن ، یه دفعه سید دستش رو گذاشت روی سرش ُ و افتاد ، باصری داد زد وای بیچاره شدیم مثل اینکه تَرکِش تُو سرش ، کار خودش رو کرد ، دوئیدم به طرف سید ، کف سفیدی از داخل دهنش زد بیرون چشمهاش نیم باز موند ، نبضش خیلی ضعیف می زد گفتم سریع زنگ بزنید اورژانس ، حاج آقا سریع به مامورین اورژانس اطلاع داد ، سر سید رو برگردوندم و کف داخل دهانش رو تخلیه کردم یکی از بالشتک های صندلی رو زیر گردنش قرار دادم تا راحت تر بتونه نفس بکشه از آقای باصری پرسیدم ؟ سید بیماری صَرع داره ؟ باصری گفت بیماری سر چیه ؟ خانمش می گفت ، تازگی ها یکی دو بار غش کرده ، گفتم خودشه از شدت فشار دچار غش یا همون صَرع شده ، میثم گفت بهتر دورش رو کاملا " خالی کنید ، دکتر بد جوری ترسیده بود ُ و داشت می لرزید ، بریده بریده می گفت به خدا من قصد اهانت نداشتم ، اصلا منظور بدی نداشتم ، نمی خواستم عصبانیش کنم ، آقای ولی زاده با بغض جواب داد ، ولی آقای دکتر کار خودت رو کردی ، بلاخره بار کَجت ریخت روی یکی از بهترین افراد مسجد روی یه فرمانده جنگ ، یه زحمتکش بی ادعا ، حالا دیگه چه فرقی می کنه که قصد شما چی بود ، گر چه همیشه از نیش ها ُ و متلک های شما و این دوستاتون می شد تشخیص داد که شما یه جورایی از بچه حزب الهی ها خوشت نمی یاد و بیشتر طرفدار افراد کِراواتی هستی ، حاج آقا دلبری رو کرد به دکتر ُ و گفت : آقای دکتر اصلا " از شما انتظار نداشتم ، شوکم کردی ، آقای رضایی نماینده ۰۰۰ ، یه دفعه حرفش رو برید ُ و گفت : خیلی از شما تعریف کرده بود ، حتی ' به من گفت شما می خاید دوره بعد کاندید نمایندگی مجلس بشی ، واسه همین من شما و بعضی از این دوستان رو وارد جلسات تصمیم گیری مسجد کردم ، با خودم گفتم : می تونید به رفع مشکلات مردم محله بریانک کمک کنید ، یه دفعه آقای ولی زاده پرید وسط حرف حاجی ُ و گفت : که البته مثل اینکه هدف شما ُ و دوستانتون ایجاد محبوبیت و جمع کردن راَی واسه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @
این هف هشت نفر۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و نهم ۰۰۰ هدف شما و دوستانتون ایجاد محبوبیت و جمع کردن راَی واسه خودتون ُ و حزبتون بوده ، یه دفعه آقای باصری پرسید ؟ حزب ، کدوم حزب ؟ آقای ولی زاده گفت : آقای باصری از شما بعیده ، شما که از جیک ُ و بُوک ِ این محل ُ و مسجد اطلاع داری ،نمی دونی که آقای دکتر و این چند نفر دوستشون از اعضای فعال حزب مشارکت هستند که تُو این چند سال گذشته پوست این مردم بدبخت رو کَندن ، آقای دکتر چنان شوکه شده بود که نتونست رو پاهاش وایسه و نشست روی صندلی چرخونش ، یکی از دوستاش سریع رفت ُ و واسش آب ِ قند آورد ، اورژانس رسیده بود ُ و تشخیص اونا این بود که سید تشنج کرده و دچار بیماری غَش یا همون صَرع شده و اگه خانوادش بخوان میشه منتقلش کرد به بیمارستان ولی اصولا " این بیماری درمان خواصی نداره و با دارو کنترل میشه ، یه سِرُم همونجا به سید زدن رنگ لب های کبود شده سید کم کم طبیعی شد و چشمهاشو باز کرد ، همه خوشحال شدیم ، آقای دکتر پَر و بال باز کرده بود ، سریع سید رو بغل کرد و ازش عذر خواهی کرد ، من و میثم خیلی نگران سید بودیم و بیشتر نگران تَرکِش تُوی سرش و البته هممون یادمون رفته بود به مامورین اورژانس بگیم و من نشنیدم کسی هم به این قضیه مهم اشاره کنه با میثم از درب مسجد اومیدم بیرون یه هو دیدم صحنه عوض شد و داریم از درب سنگر فرماندهی تُو عقبه اول شاخ شِمران خارج میشیم ، گفتم کاک میثم ، مطمئنی این برادر محمد به درد کار ما می خوره ؟ جُسَش خیلی کوچیکه ، بهش نمی یاد هفده ساله باشه ، شناسنامه شو دستکاری نکرده ، احتمال داره چهارده ساله یا حتی کمتر باشه هااا ؟ میثم گفت نه به جُسَش نگاه نکنه ، پروندش ُ و خوندم ، خوب می شناسمش ، پیش خودم گفتم ، آخه این کاک میثم کیه که به پرونده همه رزمنده ها دسترسی داره ، حتما" خالی می بنده ، کاک میثم گفت چیه ، تعجب کردی ؟ انگار کاک میثم صدای افکار من ُ و شنیده بود ، دستپاچه گفتم ، نه نه اصلا" ، کاک میثم گفت : نه مشخصه تعجب کردی ، خوب یه موقع من کارم شناسایی ُ و اطلاعات و عملیات بوده و برای این کار یه دوره هایی دیدم ، هیچ می دونی از بعضی کسایی که برای اولین بار به جبهه اعزام می شن پنهانی تست گرفته میشه ، تا سطح تحملشون و توانایی شون مورد سنجش قرار بگیره ، تا حالا از خودت نپرسیدی چطور میشه که یه جوون بیست ساله میشه فرمانده یه گردان یا یه تیپ یا حتی ' یه لشگر ؟ مگه برادر رضایی فرمانده کل سپاه چند سالشه ، یا برادر باقری ، برادر کاوه ، زین الدین ، بروجردی ، خررازی ، همت ، وزوایی ، رستگاری ، یا حتی ' همین برادر قاسم سلیمانی فرمانده لشگر مگه چند سالشِه ؟ خوب اینا روی یه اصولی انتخاب شدن ، من یکی از کسانی بودم که بطور ناشناس و به شکل یه بسیجی ساده تُو موقعیت های مختلف این تست رو می گرفتم ، حتی از تو هم تست گرفتم ، شوکه شدم گفتم من ؟ کِی ؟ کجا ؟ من اصلا" شما رو ندیدم ، کاک میثم گفت : وقتی واسه اولین بار اعزام شدی به من ماموریت داده شد از یه گروهی از اعزامی های جدید تست بگیرم ، اسم تو جزء اون گروه بود ، اون صبح اوایل بهار که بارون شدیدی اومده بود و شهرک اناهیتا کرمانشاه غرق گِل بود شما از اتوبوس پیاده شدید ؟ یادت می یاد ؟ گفتم آره ، مگه میشه اون روز زیبا و دوست داشتنی رو فراموش کنم ، کاک میثم ادامه داد ، اون روز لیست شما رو به من دادن ، شما اومدید داخل اون ساختمون نیمه کاره شهرک اناهیتا تا صبحانه بخورید و تقسیم بشید ، مسئول تقسیم شما من بودم ، همه شما رو که اسمتون رو به من داده بودن فرستادم گردان حبیب ، چرا ؟ واسه اینکه گردان حبیب تازه از خط برگشته بود و یه گروه از بچه هاش شهید و زخمی شده بودن ، و فرمانده ُ و معاون فرماندش هم زخمی شده بودن ُ و برای درمان اعزام شده بودن تهران ، شما رو فرستادم گردان حبیب ، چون می دونستم این گردان به این زودی ها به خط مقدم اعزام نمیشه و من فرصت دارم از شما یه تست دقیق بگیرم ، وقتی دیدم حاج آقا قلعه قوند که از نیروهای قدیمی و شناخته شده بود شما چند نفر رو می شناسه و شما شاگردان او هستید ، تصمیم گرفته بعد تست دقیق شما رو به فرمانده تیپ ذوالفقار معرفی کنم ، اونجا هم یک هفته زیر نظر بودید ، تا برای آموزش دیدن خمپاره تامپلای کره ایی صد و بیست انتخاب شدید ، چون تامپلاهای جدید ، نیاز به آموزش دقیق تر و بچه های با استعداد تری داشت ، من از شنیدن حرف های میثم خشکم زده بود ، گفتم پس چطور من شما رو دیدم اصلا" بجا نیاوردم و آقای قلعه قوند هم جوری عمل کرد که اصلا" شما رو نمی شناسه ، میثم گفت : تُو کرمانشاه من محاسن بلندی داشتم و خوب لباس کردی تَنم نبود و اصلا" تیپ و چهره ام فرق می کرد ، پرسیدم ، از من چطور تست گرفتی و من رو چطور انتخاب کردی ؟ میثم گفت یک هفته زیر نظرت داشتم ، دیدم این هف هشت نفر۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
🛑 مایک پمپئو وزیر خارجه سابق آمریکا در کتاب خود نوشت: 🔘ما می دانیم که ایران می تواند در داخل آمریکا فعالیت کند، بنابراین پس از اینکه بخش دولتی را ترک کردم، همچنان از پروتکل های امنیتی حمایت می کنم. 🔹️ اگر بخواهم به بقالی بروم و ارزیابی کنم که کدام بادمجان مناسب تر از بقیه است، حضور نیروهای امنیتی به نوعی این موضوع را تحت الشعاع قرار می دهد. وقتی سوزان، همسرم، می‌خواهد موهایش را اصلاح کند، باید امیدوار باشیم که عوامل مخفی حزب‌الله اطراف سالن را احاطه نکنند. 🔸️ احتمالاً دیگر هرگز با ماشینم رانندگی نخواهم کرد و از سطح حریم خصوصی که قبلا داشتم لذت نخواهم برد.» ـــــــــــــــــــــــ پایگاه خبری صابرین نیوز↙️ 🆘@sabreenS1_official
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺امام زمان علیه السلام در آینه کلام معصومین علیهم السلام 🌹امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) فرمودند:ما منّا احدٌ اِلاّ ویقع فی عنقه بیعه لطاغیه زمانه اِلاّ القائم الّذی یصلّی روح اللّه عیسی بن مریم خلفه فان اللّه عزّوجلّ یخفی ولادته و یُغیّب شخصه لئلاّ یکون لأحد فی عنقه بیعه. 🌹هیچ یک از ما اهلبیت نیست مگر آنکه بیعتی از طاغوت زمانش را اجباراً بر عهده دارد. مگر حضرت قائم که عیسی بن مریم، روح اللّه پشت سر او نماز می‌گذارد. خداوند ولادت او را مخفی می‌دارد و شخص او را از دیدگان، غایب می‌گرداند، تا بیعت هیچ کس را بر گردن نداشته باشد. 📚کمال‌الدین و تمام النعمه جلد 1 باب 29 صفحه 316 🌹 امام حسین (علیه السلام):«... اما ان الصابر فى غیبته على الاذى والتکذیب، بمنزلة المجاهد بالسیف بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله» 🌹.. به تحقیق که صبرکنندگان در غیبتش بر اذیت ها و تکذیب ها، مانند مجاهدان با شمشیر در سپاه پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)هستند. 📚اعلام الورى، ص 384 🌹 امام زین العابدین (علیه السلام): «من ثبت على ولایتنا فى غیبة قائمنا، اعطاه الله أجر الف شهید مثل شهداء بدر و احد» 🌹هر که در دوران غیبت قائم ما، بر ولایت ما ثابت قدم باشد، خداوند پاداش هزار شهید مانند شهداى بدر و احد را به او عطا مى فرماید. 📚کشف الغمه، ج 3، ص 312 🌹امام صادق (علیه السلام): «المنتظر للثانى عشر کالشاهر سیفه بین یدى رسول الله صلى الله علیه و آله یذب عنه». 🌹کسى که منتظر امام دوازدهم است مانند کسى است که در کنار رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم) و براى دفاع از آن حضرت شمشیر مى زند. 📚غیبت نعمانى، ص 41 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV سروش 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید
🔴🔴 خیلی جالب ومهم/ خیلی زیبا ♦️ سید جوانی وارد جلسه درس آیت الله قاضی ره (که استاد آیت الله بهجت و صاحب کراماتی عظیم و عجیب هستند) شد ♦️ناگهان آیت الله قاضی ره درس را متوقف کردند و برخواستند و در میان بهت شاگردان آن جوان را با احترام به بالای مجلس دعوت کردند. ♦️موضوع درس آیت الله تغییر کرد و شروع کردند به صحبت از قیام علیه ظلم! بهت شاگردان بیشتر شد! ♦️جلسه که تمام شد آن سید جوان رفت و حضرت آیت الله قاضی ره تا دم در بدرقه اش کرد! ♦️شاگردان دیگر تاب نیاوردند و سوال کردند که حضرت آیت الله این جوان که بود که اینچنین احترامش کردید؟ ♦️فرمودند ایشان کسی است که علیه ظلم قیامی خواهد کرد که احدی نکرده و غالب خواهد شد و تصویرش بر سکه ها زده میشود و بعد از این سید است که امام عصر عج قیام خواهد کرد. 🕊سالروز رحلت عالم جلیل القدر آیت الله قاضی/شادی روح بلندشان صلوات 🌹 راوی: آیت الله ناصری / پخش از شبکه قرآن ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیشگویی مرحوم آیت الله سید علی قاضی درباره سرانجام انقلاب اسلامی و اتصال به قیام حضرت مهدی(عج) بعد از نائب امام خمینی (ره) 📚 پخش شده از شبکه قرآن از زبان آیت الله ناصری درتاریخ ۹۷/۰۳/۱۳ 🕊سالروز رحلت عالم جلیل القدر آیت الله قاضی/شادی روح بلندشان صلوات 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
✫⇠(۲۱۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و نوزدهم:معجزه پنکه سقفی 🍂تمام امکانات سرمایشی مون هم در اون اتاق کوچک یه پنکه سقفی بود که اون بالا بسته بودن و معلوم بود متعلق به عصر دقیانوس است. بی انصافها روی کمترین درجه هم تنظیمش کرده بودن. ما هم که مثل چوب کبریت کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و از سر و رومان شرشر عرق می‌ریخت. معجزۀ این پنکه این بود فقط یه نفر رو که مستقیما زیرش بود رو کمی خنک می‌کرد. خدا رو شکر دیگه مجروح نداشتیم. بچه ها به یکی یکی زیر پنکه قرار می‌گرفتیم و کمی که عرقمون خشک می شد دیگری جاشو می‌گرفت. ⚡یکی از زیباترین خاطراتی که در اسارت بیاد دارم تو همین زندان ۳۱ نفره بود. چهار ماه از گرم ترین ماه‌ها و روزهای سال با اون تراکم و مضیقۀ جا، هیچ نزاع و حتی تنش جزئی پیش نیومد. بیشتر به یه افسانه یا معجزه شبیهه. ولی این یه واقعیت بود که نه سرِ جا و خنک شدن زیر پنکه و نه تقسیم غذا و سایر مسائل در این مدت نسبتا طولانی هیچ دلخوری و ناراحتی بین ما پیش نیومد. حتی یادمه بارها اتفاق افتاد که افراد بخشی از سهمیه غذا یا دارو یا چای خودشون رو به دیگری که احساس می‌کردن نیازمندتره یا چند روزی مریض شده بود و نیاز به مراقبت داشت می‌دادن و این اوج و از خود گذشتگی بچه‌ها توی اون شرایط بود. 🔸️ که می‌شد همه با هم بلند می‌شدیم و مقید بودیم اول وقت نماز بخونیم. اونقدر جا کم بود که وقتی بلند می شدیم نماز می‌خوندیم، انگار داشتیم می‌خوندیم. تازه همه با هم نمی‌تونستیم بایستیم و نماز بخونیم و تو دو سه شیفت نمازمون رو می‌خوندیم. ولی توی اون جای کم نماز فرادامون شبیه نماز جماعت بود. 🔹️یه نگهبان گاگول و بدقواره بنام لفته داشتیم که مدام به ما گیر می‌داد که مگه نگفتم نماز جماعت ممنوعه!؟ چرا مخالفت می کنید؟! و شروع به تهدید و فحاشی  و گاهی هم کتک کاری می کرد، ما هر چه براش توضیح می دادیم که نماز جماعت این جوری نیست و یکی تو رکوعه و یکی سجده و یکی تشهد، حالیش نبود و شاید اصلا نمی‌دونست نماز جماعت چجوریه؟!!!. تا آخرش نتونستیم این عقب مونده رو تفهیم کنیم و تنها خوبی که برامون داشت این بود که حرف‌ها و رفتارش شده بود دستمایۀ طنز و خندیدن بچه ها و نوعی تنوع برامون بود...   ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
☘ فرياد رسي در قبـر شبلي نقل نموده است: من همسايه اي داشتم که وفات نمود. او را خواب ديدم، از او پرسيدم: خدا با تو چه کرد؟ گفت : اي شيخ ! هول هاي بزرگ ديدم، و رنج هاي عظيم کشيدم. از آن جمله به وقت سوال منکر و نکير، زبان من از کار باز ماند. با خود مي گفتم : واويلاه، اين عقوبت از کجا به من رسيد؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دين اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبيدند. ناگاه شخصي نيکو موي و خوش بوي آمد ، ميان من و ايشان حايل شد و مرا تلقين کرد تا جواب ايشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسيدم : تو کيستي – خدا تو را رحمت کند – که من را از اين غصه خلاصي دادي؟ گفت: من شخصي هستم که از صلواتي که تو بر پيغمبر (صلی الله علیه وآله) فرستادي آفريده شده ام، و مامورم در هر وقت و هر جا که در ماني به فرياد تو رسم منبع: آثار و برکات صلوات ص ۱۳۱ ✨به نیت فرج آقا صاحب الزمان (عج) سـه صلـوات هـدیه کنید✨ 🌹 ‌ 🌺
حسن عبدی (ابوتراب): عقرب های سیاه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجاهم ۰۰۰دیدم این هف هشت نفر که اومدن همشون از دانش آموزای هنرستان توحید دو راه قپون ِ خیابون قزوین هستند خیلی با تو مهربونن ، تو رابطه گرمی با اونا داری ، مشخص بود تو اونارو خیلی دوست داری ، اونا هم تو رو خیلی دوست دارن و برای تو احترام قائل هستند ، واقعا" یه جورایی سرگروه اونا هستی ، از تو حرف شنوی دارن ، یه روز وقتی داشتید فوتبال بازی می کردید اومدم سُراغتون ، دیدم بچه ها بیشترین پاس رو به تُو میدن و بازی تو رو قبول دارن ، گفتم آره این بازی رو از (ساسان صمدبین) یاد گرفتم از بچه های هنرستانه خیلی بازی گُل کوچیکش خوبه فانتزی بازی می کنه ، دیریب های ریز قشنگی تُو فوتبال میزنه ، میثم ادامه داد دیدم از تو سوال می پرسن و جواب می گیرن ، یه روز دنبالتون بودم دیدم بچه ها رو جمع کردی ُ و ماسک های شیمیایی رو زدید ُ و دارید تُو کوه های اطراف شهرک آناهیتا همراه با ماسک ُ و تجهیزات شیمیایی تمرین می کنید ، فهمیدم تُو و این بچه ها طاقت ُ و تحمل خوبی دارید و به درد آموزش سخت ُ و فشرده ما می خورید ، گفتم آره یادش بخیر وقتی با اون جُسه های کوچیکمون چهار چرخ های نمکی ُ و نون خشک جمع کنی رو هول می دادیم ، فقط صد و بیست کیلو نون خشک جمع می کردیم ، میثم وقتی خبر رسید بعثی ها یه سری توپ فرانسوی دور بُرد خریدن ، و ما باید برای خنثی کردن آتیش اونا از خمپاره های تامپلای جدید استفاده کنیم ، من تُو جلسه ، آقای قلعه قوند و گروه شما رو معرفی کردم ، چون همه جوون بودید ُ و با استعداد و البته آماده برای آموزش ، یادت می یاد وقتی شماها به همراه برادر قلعه قوند رفتید پیش حاج رسول فرمانده وقت ِ تیپ ذوالفقار ، اون به تک تک شما چی گفت ، گفتم نه یادم نیست ، میثم گفت ولی من همه شو یادمه ، چون تُو گزارشم نوشتم ، من اونجا بودم ، حاج رسول اول با آقا قلعه قوند حال و احوال پرسی کرد ُ و گفت : سلام آقا معلم ، بازم برگشتی ، حتما" باز بوی عملیات به دماغت خورده ، وگرنه بچه ها ُ و مدرسه رو وِل نمی کردی ، و با اینکه قبلا" شما بهش معرفی شده بودید و شما رو می شناخت یه نگاه به لیست درخواست شما انداخت ُ و گفت تو باید حسن عبدی باشی ، از قیافت مشخصه که پیر جبهه ایی ؟ گفتم اره اره یادم اومد ، اتفاقا" از حرفش خجالت کشیدم ، چون بیچاره نمی دونست این اولین اعزام منه ، میثم ادامه داد : حاجی یه نگاهی به احمد انداخت َ و گفت : تو رو موقعه مداحی ُ و مُکَبری تُو چادر نماز خونه دیدم ، صدای خوبی داری آفرین ، بعد یه نگاه به علی شاهرخی انداخت و گفت ، تو با این قَدِت به درد دیده بانی می خوری ، همه خندید ، علی خواست بلند شه بره ، حاجی گفت کجا بشین ، لازمت دارم ، یه هو یادت ناصر شروع کرد مُسَلسلی خندیدن ، حاجی گفت شما هم باید ناصر قدیمی باشی ، جُوکر گروه ، ناصر از خنده غَش رفت ، بعدش جمشید یه تَنه به ناصر زد ، حاج رسول متوجه شد ُ و گفت ، شما هم باید جمشید آقایی باشی ، پسر خاله ناصر خان ، و جمشید از خجالت سرش رو انداخت پائین ، گفتم کاک میثم چه خوب همه اینا یادت مونده ، خیلی حواست به گروه ما بوده ، میثم گفت : خیلی زیاد تا اونجا که میدونم زمان بچه گی ، اسم گروهتون تُو وصفنار گروه عقرب های سیاه بوده ، پیش خودم گفتم وای ابرومون رفت این کاک میثم از تمام گذشته ما اطلاع داره ، بعد به خودم گفتم خوب باشه ، اولا" اون مال دوران بچه گی ما بوده ، دوما" اون موقع دوره شاه بود ُ و هنوز انقلاب نشده بود ، یه هو میثم گفت آره خوب اون مال قبل انقلابه ، دیگه مطمئن شده بودم کاک میثم نیروی غیبی داره و صدای درون من رو می شنوه ، پرسیدم خوب با محمد چطور آَشنا شدی ؟ گفت قضیه محمد اصلا" فرق میکنه ، گفتم میشه تعریف کنی ؟ یه هو آقا قلعه قوند اومد ، سلام کردم ُ و با تعجب نگاش می کردم ، رو کرد به کاک میثم ُ پرسید ، حتما" همه چی رو بهش گفتی ، نه ؟ بعد رو کرد به من پرسید ، حسن جان ، همه چی رو گفت ؟ سرم رو تکون دادم ُ و گفتم آره ، گفت خُوب پس دیگه خیالم راحت شد ، می خواستم خودم بهت بگم ، ولی واسم سخت بود ، میثم گفت چرا وایسادید ، بیاید بشینیم ، نیم ساعتی تا نماز مونده بود ، کنار چادر نماز خونه رو زمین خدا نشستیم ، گفتم کاک میثم میشه بگی چطور با این آقا محمد آشنا شدی ، گفت یه روزی واست تعریف می کنم ، رفتیم تا آماده بشیم برای نماز ، وقتی وارد محل وضوع خونه مقعر شدم دیدم داخل وضوع خونه مسجدم ُ و دارم وضوم می گیرم ، یکی زد رو شونم ُ و گفت سلام جناب عبدی ، برگشتم نگاه کردم دیدم آقای افکاریه گفتم علیک سلام ، گفت ممنونم از اینکه من رو به حاج آقا معرفی کردید ، گفتم ، خواهش میکنم خواستم کمکی کرده باشم ، آیا تونستم به شما کمک کنم ، گفت : بله البته ، شما باعث شدید من تمام حرف هایی که تُو این سه ماه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سرو
حسن عبدی (ابوتراب): شاخ جمشید۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجاه و یکم ۰۰۰ گفت : بله البته شما باعث شدید من تمام حرف هایی که تُو این سه ماه تُو دلم مونده بود رو به حاج آقا بزنم ، گفتم خوب ، نتیجه هم گرفتی ، گفت بله حالا قراره یه جلسه مُفصل با آقای دلبری صحبت کنم ، گفتم میشه بپرسم قراره راجب چی صحبت کنی ؟ گفت راجب همین اتفاقاتی که تُو این سه ماه تُو مسجد دیدم ، گفتم خُوب شاید بعضی از این موارد از نظر شما خوب نباشه یعنی می خام بگم شاید با سلیقه شما نمی خونه و از نظر بقیه خوب باشه ، گفت بله امکان داره ولی من به مواردی اشاره می کنم که از نظر اخلاق اجتماعی نقاط منفی به حساب می یان ، گفتم آقای افکاری خیلی سخت نگیر ، یه کمی باید مدارا کنی ، وگرنه زندگی سخت میشه ، گفت اتفاقا" حاج آقا دلبری هم همین رو گفت ، یه هو آقای باصری اومد داخل وضوع خونه ، سلام علیک کرد ُ و گفت : شما باید جناب افکاری باشید معلم و دبیر پرورشی و هنرمندی که حاج آقا دلبری صحبتش رو می کرد ، ساکن کوچه مسجد ، بغل نون لواشی ، مستجر طبقه دوم ، که دوتا پسر و یه دختر سه ساله داره ، یه موتور صد و بیست پنج ِ تلاش داره و کارهای فرهنگی و سرود و تاتر انجام میده ، آقا باصری یه جوری خواست به آقای افکاری بفهمونه که بسیج مسجد به همه اوضاع مسلطه و مو لای دَرزش نمی ره ، من واسه اینکه اوضاع رو طبیعی جلوه بدم ، گفتم برادر باصری نیروی فعالیه و جزء بهترین هاست ، آقای افکاری گفت بله مشخصه ، نماز شروع شد ، بین دو نماز حاج آقا دوباره راجب گرفتن جا برای نماز صحبت مفصلی کرد ُ و گفت ، تا نماز شروع نشده کسی حق نداره با گذاشتن کیسه کفش ُ و مُهر ُ و جانماز جا واسه خودش نگه داره ، این مشگل قبلا" داخل خانم ها بود حالا هم به آقایون سرایت کرده ، مخصوصا " صف اول نماز ، هر کس زودتر تشریف اورد هر جا که خواست می تونه بشینه ، ولی کسی حق نداره دیرتر بیادو به زور دیگران رو جابجا کنه یا خودش رو بین دیگران جا بده ُ و جای مردم رو تنگ کنه ، من یه نگاهی به جماعت انداختم ،دیدم بعضی ها زیر زبونی نِق می زنن و به صحبت های آقای دلبری اعتراض دارن ، اون شب تُو خونه تا دیر وقت به صحبت های آقای دلبری فکر می کردم ، بنده خدا داشت تمام سعی خودش رو می کرد که اوضاع مسجد شرایط خوبی داشته باشه ، ولی خوب کار سختی بود ، فردای اون روز یه زنگ به میثم زدم ُ و گفتم اَگه امکان داره همه عگس هایی رو که ازمن ُ و بچه ها داره رو با خودش بیاره دفتر کار حاج آقا قلعه قوند ، ادرس محضر ازدواج و طلاق ِ آقای قلعه قوند رو هم بهش دادم ، ساعت پنج بعد از ظهر داخل محضر به همراه حاج آقا منتظر بودم که میثم درب رو زددکمه درب باز کن رو زدم درب رو باز کردم گفتم لطفا" پله ها رو بیا بالا ، دیدم جلوی چهار چوب درب وایساده داره می خنده ، گفتم چیه میثم جان خبری شده ؟ خندید ُ و ازجلوی درب رفت کنار وای من ُ و آقای قلعه قوند از چیزی که می دیدیم خشکمون زد ، باور نمی کردیم ، دیدیم یه قاب بزرگ زیبای کنده کاری شده که روی عکسش رو با کاغذ کادویی پوشوندن ، کمک کردم تابلو آوردیم داخل محضر ، آقای قلعه قوند آروم کاغذ کادو رو از تابلو جدا کرد ، وای از چیزی که می دیدم لذت بردم ، عکس دو کوهه بزرگ شده ، زیبا به طوری که صورت همه بچه ها بزرگ و دقیق مشخص بود ، میثم گفت : یکی از دوستان من که عکاس ماهریه روی این عکس چند ساعت کار کرده و عگس رو بازسازی کرده و عکس دوباره رنگی شده ، به عکس نگاه کردم ، آدم فکر می کرد که همه بچه ها زنده شدن و دارن می خندن ، اندازه تابلو فکر می کنم یک و نیم در یک بود ، من ُ و آقای قلعه قوند محو چهره زیبای بچه ها تُو عکس شده بودیم ، اولین نگاهم به صورت محمد افتاد ، دست من دورگردنش بود دستمال یزدی رو پیچیده بود دور دست چَپش ، به جای نگاه کردن به لنز دوربین ، داشت به صورت من نگاه می کرد ُ و می خندید ، کنار من ناصر وایساده بود دهانش بااون خنده های مسلسلی باز مونده بود ، تُو دست چپش یه حوله بود ، یادم افتاد که حوله برداشته بود برگرده حموم تا دوباره غسل شهادت کنه ، که ما نزاشتیم و به زور همراه خودمون آوردیمش ، دست راستش رفته بالای سر جمشید و از پشت سر با دو تا انگشتش دو تاشاخ واسه جمشید درست کرده بود ، یاد حرف ناصرافتادم (عجب عکسی بشه این عکس) ، جمشیددستش دورکمر ناصر بود ُ و ظُل زده بود به دوربین و داشت می خندید ، احمد دوباره تُو عکس ژست مداح هارو گرفته بودیه دستش توی دست جمشید بود ُ ویه دستش روبه صورت میکروفون مشت شده آورده بود بالا ،علی شاهرخی حوله رو پیچیده بود دور سرش وبا اون قدبلندش از هممون تُو عکس بلند تر بود ، یادم میاد ناصر ازش پرسید ؟ علی حوله رو چرا پیچیدی دور سرت ، گفت : موهام خیسه سرما می خورم ، احمد خندید ُو گفت : آخه خوب من ؟ کِی تو هوای گرم جنوب سرما می خوره ، ناصر گفت : اصلا" مگه سرما گِیر می یاد۰۰۰ ادامه دارد؛ شهید حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎥 کاخ شمس پهلوی، خواهر شاه 🏛مهرشهر کرج ۲۸ اسفند ۱۳۵۷ 👈 مجاهدین خلق محافظت از قصر مروارید را بر عهده گرفته‌اند. ⭕️ بسیاری از لوازم کاخ از طلاست و مجسمه‌هایی با امضای سالوادور دالی در کاخ وجود دارد. ⭕️هزینه ساخت این کاخ در زمان خود ۱ میلیون دلار بوده است. 🌏 👇 🆔 @takhribchi110 ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌