✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۲۱)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و بیست و یکم:گوشه گیری ممنوع!
🍂یه ویژگی بارز بچه ها این بود تا فرصت مناسبی پیش میومد و امکان فعالیت آموزشی و فرهنگی مهیا میشد سریع جنب و جوش هم شروع میشد و هیچ وقت انزوا و گوشهگیری و غصه خوردن در دستور کار بچهها نبود. به استثنای ماه اول که اختناق کامل حاکم بود. تو سه ماه دیگه واقعا استفادههای خوبی کردیم و بصورت چهره به چهره و کلاسهای متعدد چند نفره برگزار میشد و عراقیها هم نمیتونستن تشخیص بدن که داریم صحبت معمولی میکنیم یا برنامۀ کلاسی و آموزشیه. چون همیشه بصورت متراکم کنار هم بودیم و هر وقت می پرسیدن چی میگید؟ میگفتیم: داریم از خاطراتمون تو ایران برای هم میگیم که حوصله مون سر نره. لا مصبها انگار اگه ما دو کلمه به هم یاد میدادیم از اونها چیزی کم میشد و خسارتی بهشون میخورد.
🔸️یکی دیگه از مشکلات بزرگ بچه ها در فصول گرما، تشدید بیماریهای پوستی مانند گال بود که قبلا اینو تو خاطرات تکریت یازده توضیح دادم. ولی اینجا بخاطر کمبود جا و شرجی بودن داخل اتاق این مشکل مضاعف شده بود. چند نفر از بچه ها مبتلا شدن و تکرار همون معالجه کذایی عراقیها. این طفلکیها رو اینقدر جلو آفتاب گذاشته بودن که مثل قیر سیاه شده بودن و پوست بدنشون سوخته بود. ما هم تنها کاری که تو این جور مواقع از دستمون بر میومد این بود که دستهامون رو به درگاه خدا دراز کنیم و برای شفای عزیزانمون دعا کنیم. یه نفر هم به بیماری سل مبتلا شد و خطر شیوع این بیماری میرفت که خوشبختانه بردنش بیمارستان و مداوا شد.
💥دوران پر از فراز و نشیب زندان ملحق داشت طولانی می شد و به ماه چهارم خودش رسید و ما باورمون شده بود که دیگه تا آخر اسارت همین جا جامونه و باید خودمون رو با شرایط موجود وفق بدیم ، ولی خیلی وقتها هم به درگاه خدا التماس میکردیم که شرایطی فراهم بشه که دوباره برمون گردونن اردوگاه ۱۱ پیش بچه ها.
📌تنگی جا و نداشتن هواخوری بشدت آزارمون میداد. بالاخره خداوند همیشه بندههای مضطر و گرفتار خودشو دائم در سختی قرار نمی ده و اونها را رها نمیکنه. دعای بچهها که با اخلاص تموم باخدا مناجات میکردن مستجاب شد و از گوشه و کنار زمزمههایی بگوش میرسید که احتمالا دوباره برمون میگردونن اردوگاه. بالاخره انتظارات به سر رسید. چهار ماه تموم در اون زندان تنگ، همراه با اعمال شاقه و بدون حق استفاده از هواخوری سپری شد. زمزمههایی از برخی نگهبانهای عراقی بگوش میرسید که بزودی جابجا میشید ، اما کجا ؟معلوم نبود!!...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
نفر بر پی ام پی۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت پنجاه و پنجم
۰۰۰وای تا حالا ندیده بودم دعایی به این تندی براورده بشه ، کیف کردم با محمد دوباره برگشتم داخل حیاط ، یه صحنه زیبا بین این رزمنده ُ و پدر و مادرش ایجاد شد ، حیف بود این صحنه رو از دست بدم ، به مسئولمون گفتم : میشه خواهش کنم ده دقیقه اضافی بمونیم ، خوشحال شده بود قبول کرد ، کمی که گذشت از محمد پرسیدم چند روز می مونی ؟ گفت : یه هفته بهم تشویقی دادن ، پرسیدم واسه چی ؟ گفت واسه رَمز گشایی یه رَمز نوشته ، با تعجب پرسیدم اون کار تو بود ، پرسید کدوم ؟ گفتم همون برگه ایی که من از اون منافق شکارچی تُو کمین شاخ شِمران گرفتم ، گفت پس اون رو تو گرفتی ؟ گفتم آره ، گفت پس عقاب کوهستان تویی ؟ گفتم آره منم ، من کاک میثم هستم ، دیروز از دوست هایی که اومده بودن تهرون شنیدم یه نُخبه برگه رمز رو رَمز گشایی کرده ، پس اون نخبه تویی ، گفت : اسم من محمد جمال عشقیه ، گفتم منم میثم بغدادچی هستم ، البته قبلا " از طریق پدر ُ و مادرت با تو آشنا شدم ، پدرامون هم از قدیم با هم دوست بودن ، تو پسر لوطی صالحه ایی یکی از دوستای طیب ، منم پسر اوس جعفر کفاشم یکی دیگه از دوستای طیب ، عکس پدر من و پدر تو با طیب روی دیوار خونه تونه ، گفت چه خوب ، گفتم تو یه هفته دیگه بر می گردی خط ، گفت آره ، گفتم ولی من بیست روز دیگه برمی گردم ، حتما" میام پیدات می کنم ، جای تو ، معقر عقبه اول دیگه درسته ، گفت فعلا" بله ، اما شاید اعزام بشم خط مقدم ، گفتم مگه کسی چیزی گفته ، گفت اره تقریبا" ، شنیدم می خان چند تا قبضه سنگین تُو شاخ شِمران کار بگذارن و من هم به عنوان بیسیم چی و دیده بان باهاشون میرم ، گفتم باشه می یام پیدات می کنم ، حتما" میام ، مطمئن باش میام ، از همه خدا حافظی کردم ُ و راه افتادم ، بقیه داستان رو هم تو ُ و حاجی قلعه قوند می دونید ، تا اینکه اون شب شما با محمد آشنا شدید ، داستان زیبایی بود ، من گفتم پس میثم جان تو پسر یکی دیگه از دوستای مرحوم شهید طیب هستی ؟ گفت بله من پسر اوس جعفر کفاشم ، گفتم چه جالب پدر منم کفاش بود و من هم کفاشی می کردم به همین خاطر بهم می گفتن حسن کفاش و جالب تر اینکه منم بچه وصفنارم ، بچه همون خیابون مسجد ، راستی میثم جان اون روز واسه شهید سلیمان رفتید وصفنار ، گفت آره ، لوطی صالح انقدر ادرس رو دقیق داده بود که راحت خونه شهید رو پیدا کردیم ، و جالب تر از اون زودتر از ما به خانواده اش اطلاع داده بودن و کار مارو راحت کرده بودن ، یادمه تا ما برسیم ، بچه های محل ، حجله اش رو زده بودن ، گفت پس اَگه تو بچه وصفناری باید شهید سلیمون رو بشناسی ، فامیلیش از یادم رفته ، گفتم آره می شناسمش ، خونه شون بغل یه اُطوشویی بود ، او اولین شهید خیابون مسجد بود ، بعد اون تا پایان جنگ ما شهدای دیگه ایی هم داشتیم که اکثرا" از رفقای من بودن ، ما بچه های بسیج مسجد حسین بن علی(ع) تُو اول خیابون رادمردان بودیم ، اولین فرمانده بسیج ما ، برادر ابراهیم شکرانی ُ و داداشش صالح شکرانی بودن ، یادش بخیر چه روزایی بود یاد باد آن روزگاران یاد باد در زمستانی بهاران یاد باد ، آقا قلعه قوند با دقت ظُل زده بود به تابلو ُ و داشت خاطرات رو سِیر می کرد ، من ُ و میثم محو ِ نگاه حاجی شده بودیم ، حاجی بدون اینکه حواسش به ما باشه شروع کرد زیر زبون زمزمه کردن(کجائید ای شهیدان خدایی ، بلا جویان دشت ِ کربلایی)(کجائید ای بلا جویان عاشق ، پرنده تر ز مرغان ِ هوایی) چنان با سوز ُ و گُداز می خوند که ما هم باهاش همراه شدیم ، شدیم ، یه هو میثم سکوت کرد ُ و پرسید ، حسن ؟ مگه تُوی این عکس چندتا شهید هست ، مگه به جزء محمد کس دیگه ایی هم شهید شده ، با لرزش گفتم چطور مگه ؟ گفت وقتی حاج آقا گفت : کجائید ای شهیدان خدایی ، بدنم لرزید ، دلم گرفت ، یاد ناصر افتادم که می گفت چون غسل شهادت نکرده ، پس شهید نمیشه ، حسن ؟ حال ناصر خوبه ؟ لرزیدم و عین لبو قرمز شدم ، یه هو صحنه عوض شد دیدم نزدیک غروبه تُو سنگر کنار دریاچه ماهی شلمچه نشستیم ، یه نقشه منطقه جنگی شلمچه جلومونه ، فرمانده تیپ داره برامون توضیح میده ، ببینید حاج آقا قلعه قوند ؟ ببینید بچه ها ؟ امشب ساعت سی دقیقه بامداد حمله آغاز میشه ، آتیش اول رو کاتیوشاها آغاز می کنن ، شما باید منتظره پیام فرمانده تیپ باشید ، تا ازتون خواسته نشده نباید گوله ایی شلیک کنید ، باید تا زمانش نرسیده در سکوت کامل باشید ، این نقشه خونی واسه اینکه ، با شرایط منطقه آشنا بشید ، اینجا باید در سکوت ُ و تاریکی کامل باشه ، یه تیم چهار نفره باید رو قبضه ثابت کار کنه که خود ِ حاج آقا قلعه قوند اون چهار نفر رو مشخص می کنه ، یه گروه هم باید رو قبضه متحرک که رو نفربر پی ام پی سواره کار کنه ، قبضه متحرک واسه دقایق اول بعد از حمله اس و نباید خط آتیشش واسه دیده بان های دشمن رو بشه ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
شب حمله۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت پنجاه و ششم
۰۰۰ و نباید خط آتیشش واسه دیده بان های دشمن رو بشه تا لحظه ایی که فرمان آتیش برسه ، ولی قبضه ثابت طبق خواست دیده بان ها باید عمل کنه البته همه این ها باید بعد از شروع حمله باشه ، ما خیلی سعی کردیم موقعیت این معقر رو پنهان نگه داریم ، البته بعد از اسارت برادر میثم ، نگران بودیم که برادر میثم نتونه زیر شکنجه دوام بیاره ، و موقعیت این معقر رو لُو بده ، ولی از اونجا که این معقر نزدیکترین قبضه ما به دشمنه ، ولی هنوز زیر آتیش دشمن قرار نگرفته ، نشون میده که لُو نرفته ، پس دیده بان های دشمن گرای اون رو ندارن ، پس ما می تونیم از آتیش اینجا برای مکان و زمان مناسب استفاده کنیم ، ما سعی کردیم بعد از رَمز گشایی اون رَمزبرگ توسط برادر عبدی و برادر جمال عشقی ، این معقر رو پنهان نگه داریم ، و بیشتر اون رو متروکه نشون بدیم مخصوصا" بعد از انفجار تونل های دشمن که از زیر دریاچه تا اینجا زده شده بود ، با انفجار تونل ها عراقی ها فکر نمی کردن که ما از یه منطقه سوخته استفاده کنیم ، مخصوصا " که تُو تونل ها آب افتاده بود و دیگه واسه عراقیا قابل استفاده نبود ، به محمد گفتم : محمد پس اون تُنگ ماهی که موقعیتش رو ما کشف کردیم اینجا بوده ، یعنی عراقیا از زیر دریاچه تا اینجا تونل زده بودن و کار ما باعث شد که تونل هاشون لُو بره یعنی عراقیا می خواستن از این مسیر نیرو پیاده کنن و خط ما رو دور بزنن ، محمد آروم جواب داد ، فکر نمی کنم واسه آوردن نیرو تونل زده باشن ، حتما" نقشه دیگه ایی داشتن ، مخصوصا" که سازمان منافقین هم کمکشون می کنه و فکر می کنم کار اونا جاسوسی بین ما باشه ، یه هو آقا قلعه قوند گفت : بچه ها دقت کنید فعلا" احمد ُ و علی و جمشید رو قبضه ثابت کار می کنن ، البته چراغ خاموش تا هوا کاملا" تاریک بشه ، هیچ نور و صدایی نباید باشه ، حسن ُ و ناصر ُ و محمد رو قبضه پی ام پی کار می کنن ، فقط دقت کنید تا دستور نرسیده موتور پی ام پی نباید روشن بشه ، همون طور که گفتن ، تا اعلام فرماندهی این معقر باید چراغ خاموش و بدون صدا باشه ، اگر کل منطقه هم زیر آتیش دشمن قرار گرفت ، شما نباید عکس العمل نشون بدید ، فعلا" من خودم پشت بیسیم می شینم ، ولی وقتی دستور رسید ، دیده بان ُ و بیسیمچی محمد جمال عشقیه ، آتیش رو محمد هدایت می کنه ، بدون گِرای محمد شلیک نمی کنید ، گوله به اندازه کافی تو قسمت خرابه تونل انبار شده ، نفر هایی که گوله پوست می کنن و خرج ِ شلیک روش میزارن باید خیلی دقت کنن ، تُو قبضه ثابت کار پوست کندن با جمشیده ، و در قبضه متحرک کار پوست کندن با ناصره ، رو قبضه ثابت احمد گِرا می بنده ُ و شلیک می کُنه ، علی کمکش می کنه ، رو قبضه متحرک حسن گِرا می بنده ُ و شلیک می کنه ، ناصر کمکش می کنه ، یادتون باشه تحت هر شرایطی دوتا عمل رو حتما" باید انجام بدید ، اول اینکه موقعه کار کلاه جنگی رو سرتون باشه ، دوم اینکه بدون کیف شیمیایی سر قبضه نمی رید ، کیف تون رو چک بکنید چیزی کم نباشه ، خشاب اسلحه تون پر باشه ، و تمیز و آماده ، یه موقع تُو کمین گشتی های غواص عراقی گِیر نیفتید ، یه چشش کمک ها و حواسشون باید به قبضه باشه یه چشش دیگشون به سمت خاکریز ُ و دریاچه که از غواص های بعثی ضربه نخورید ، تُو این زمان باقی مونده تا وقت حمله خمپاره رو خوب تمیز ُ و روغن کاری کنید ، کَفی فولادی زیر خمپاره رو چک کنید شُل نشده باشه ، قبضه رو از تراز در نیاره ، مثل چند وقت پیش بچه های خمپاره هشتاد نشه که لوله بعد ِ شلیک فرو رفت داخل زمین و محو شد ، شب ِ حمله اس ، مراقب داغ شدن لوله باشید ، هر چند تا شلیک ، یه نفس به خمپاره بدید ، حتما" خُنکش کنید ، موقع شلیک گوش هاتون رو بگیرید ، دهان رو باز نگه دارید ، کسی که مسئول شلیکه ، سرش رو بیاره پائین ، آتیش ُ و موج خروجی آسیب بهش نزنه ، اَگه گوله تُو لوله گِیر کرد ، مراقب داغ بودن لوله باشید و به من اطلاع بدید تا با کمک هم فکری واسش بکنیم ، اگر به هر دلیلی قبضه ایی از کار افتاد ، با اسلحه تون آماده باش باشید ، سر قبضه دومی نرید ، تجمع نکنید ، اَگه گوله پرت ُ و فراری بیاد تلفات زیاد می گیره ، و در آخر اینکه : اَگه واسه کسی اتفاقی افتاد اول به من اطلاع میدید ، و خودتون کاری نمی کنید ، حتی اَکه شهید شده باشه ، اَگه واسه من اتفاقی افتاد ، فرمانده بعد از من حسن میشه ، بعد حسن محمده ، بعد محمد جمشید ، بعد جمشید احمد ، یه هو ناصر خندید ُ و گفت ، ما هم که نخودی هستیم ، آقا قلعه قوند خندید ُ و گفت : نه می دونم واسه شما اتفاقی نمی افته ، یه لحظه من یاد خوابم افتادم آب سقاخونه امام رضا(ع) رو در مرحله اول به ناصر ُ و احمد ُ و علی ُ و محمد دادن و به ما گفتن شما تُو مرحله بعدی ، منتظر بمونید ، اسمتون رو دادن ولی نه واسه اولین پذیرایی ، واسه پذیرایی دوم واسه شما ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا توگروه ها پخش کنید