eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
یا فاطمة الزهراء سلام علیها: ﷽ 🔴15رجب روز بسیار شریفی است👌 روز دعای ام داوود هست. ام داوود مادر رضاعی امام صادق بود. از قضا فرزندش توسط منصور دوانیقی دستگیر میشود. نقل است که ام داوود چنین میگفته: منصور دوانیقی فرزندم را دستگیر کرده بود. اما من از زندانی بودن فرزندم خبر نداشتم و گاهی هم خبر مرگ او را به من می‌دادند. باورم نمیشد و روزگارم با اشک و آه و گریه و ناله می‌گذشت. برای گرفتن حاجت دست به دامن هر دعایی شدم. از هر کسی که صالح و مومن میدانستم تمنا می‌کردم برای رفع ناراحتیم دعا کنند اما نتیجه‌ای نگرفتم. یک روز با خبر شدم امام صادق(ع ) که با فرزندم داوود از من شیر خورده بود بیمار شده. از او عیادت کردم. موقع برگشت فرمود: از داوود خبر تازه‌ای نداری؟ با شنیدن نام داوود بغضم ترکید و با آه د و گریه گفتم: نه بی خبرم. از دوری و سرنوشت نامعلومش سرگشته و چون مرغ سرکنده ام. تو برادرش هستی. برایش دعا کن. امام صادق(ع )، فرمود: 15 رجب (روز وفات حضرت زینب) دعای استفتاح را بخوان؛ با این دعا درهای آسمان گشوده و فرشتگان الهی دعاکننده را مژده اجابت می‌دهند و هیچ حاجتمند و دردمند و دعاکننده‌ای در دنیا با این دعا مایوس نمی‌شود.ا ی مادر داوود ماه رجب نزدیک است و در این ماه مبارک دعا مستجاب می‌گردد، همین‌که ماه رجب رسید سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم روزهای ویژه ایست اگر توانستی روزه بگیر. نزدیک ظهر روز پانزدهم غسل کن و هشت رکعت نماز با رکوع و سجود دقیق و حساب شده انجام بده. من آن دعا را انجام دادم و پسرم داوود آزاد شد. داوود را نزد امام صادق(ع ) بردم و آن حضرت به فرزندم گفت: علت آزادی تو از زندان این بود که منصور دوانیقی، علی(ع ) را در خواب دیده بود و حضرت علی(ع) به منصور فرموده بود اگر فرزند مرا آزاد نکنی تو را در آتش خواهم انداخت. منصور در آتش افتادن خود را دیده بود و از ترس ناچار به آزادی داوود شده بود. این دعا در این روز خاص بی نهایت تاثیرگذار هست. پس این روز را دریابید و به دیگران هم خبر بدین. اعمال روز ۱۵رجب☘️ صد مرتبه سوره حمد صد مرتبه سوره اخلاص ده مرتبه آیة الکرسی و یک غسل حاجت. این دعا(دعای استفتاح یا ام داوود) که در مفاتیح هم درج شده و مملو از اسامی خداست و بی برو برگرد حاجت دهنده است. خداوندا به حق این روز و این ماه ✨ ✨به حق خط خط قرآن ✨ ✨هیچ خانه ای غم دار✨ ✨هیچ مادری غمگین و داغ دیده✨ ✨هیچ پدری شرمنده✨ ✨هیچ محتاجی ستم دیده ✨ ✨هیچ بیماری درد دیده✨ ✨هیچ چشمی اشکبار ✨ ✨هیچ دستی محتاج✨ ✨هیچ دلی شکسته✨ ✨و هیچ خانه ای بی نعمت نباشه ❤️الهی آمین یا رب العالمین...❤️ 🌹🍃با انتشار این متن دیگران هم از فضیلت این روز بهره مند کنید. با آرزوی برآورده شدن حاجاتتون🍃🌹 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃__
✫⇠(۲۲۹) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و بیست و نهم:مقاله نویسی ♦️چقدر تأسف می‌خوردم که چرا دستمون باز نیست که بتونیم با برادرامون توی سوله ها بیشتر ارتباط برقرار کنیم و تجربیات خودمون رو در اختیارشون قرار بدیم و از توانمندی هاشون استفاده کنیم. البته غیر از من تعداد دیگری از بچه ها در فرصت های مناسب اعزام می‌شدن و ارتباط صمیمانه توام با کار فرهنگی و تبلیغی بین اردوگاه کوچیک ما و سوله‌ها برقرار شده بود و اونها هم مشتاقانه رویِ خوش نشون می‌دادن و استقبال می‌کردن. 🔹️یه روز یکی از دوستان اومد پیش من و گفت بچه‌های فعال تو سوله‌ها درخواست کردن مقاله‌ای در زمینه «صبر» براشون تهیه کنیم و بفرستیم. از من خواست که این کار رو انجام بدم. این زمانی بود که کاغذ و قلم بصورت محدود آزاد شده بود. منم یه مقاله دو سه صفحه‌ای نوشتم و خیلی مطمئن نبودم که مقبول واقع بشه چون هیچ منبعی جز قرآن در اختیار نداشتیم و مجبور بودم که به نیمچه معلومات خودم تکیه بکنم و خلاصه خودم خیلی راضی نبودم. در این مقاله ضمن تعریف صبر و فوایدش و توصیه دین اسلام، قرآن و معصومین(علیهم السلام) به صبر، به اقسام سه گانه صبر(صبر در مصیبت و سختی؛ صبر بر طاعات و صبر در مقابل معصیت و گناه) اشاره کردم و هر کدوم رو به اختصار شرح دادم. مقاله برای سوله ها فرستاده شد. بعد از چند روز همون فرد که اسمش یادم نیست گفت بچه‌های سوله خیلی استقبال کردن و داره بین بچه‌های اونجا دست به دست می شه. دوستان دیگه هم نوشته ها و مقالاتی رو می فرستادن. اینها همه از محیط سالم و با نشاطی بود که در اردوگاه کوچیک ما ایجاد شده بود. 🔸️به برکت همین اتحاد و همدلی بین بچه‌ها، روز به روز بر دامنه کارهای گروهی افزوده می شد و به جرأت میتونم ادعا کنم که در طول روز به جز ساعات استراحت و کارهای شخصی، کمتر کسی بود که بیکار بمونه و به کاری مشغول نباشه. سطح برنامه‌ها از برگزاری کلاسهای محدود به برنامه‌های گسترده در داخل آسایشگاها و بعد از اون به برنامه‌های فرهنگی در سطح اردوگاه کشیده شد که نمونه بسیار بارز و جذاب اون برگزاری در سطح بند یک بود...     ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
کُما ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هفتاد و دوم ۰۰۰گقتم آقای افکاری فکر کنم داری با عینک سیاه به مسائل نگاه می کنی ، شما تُو این مدت کوتاه چطوری تونستی مسائل رو اینطور سریع تجزیه و تحلیل کنی و دیگران رو قضاوت کنی ؟ خندید ُ و گفت به خاطر اینکه حس ِ شِشم خوبی دارم ، گفتم این دلیل قانه کننده ایی نیست ، باید صبر ُ و تحملت رو افزایش بدی ، خندید ُ و گفت چَشم به روی چِشم رئیس ، خندیدم ُ و یاد جمشید افتادم ، هر وقت کم می آورد می گفت : چَشم رئیس بزرگ ، چند وقتی بود که با جمشید تماس نگرفته بودم ، به خودم گفتم بهتره یه تماسی باهاش بگیرم ُ و یه قراری باهاش بزارم ، هم قضیه محمد ُ و میثم رو بهش بگم هم ببینم اون کنسرت آخری که قرار بود تُو حوزه هنری تبلیغات اسلامی اجرا کنه چی شد ، آخه حالا دیگه جمشید یکی از استاد های بزرگ موسیقی و ساز سُنتی سَنتور بود ، خودش شاگرد استاد مَلک بود ُ و به تعداد زیادی شاگرد آموزش می داد و با صدا ُ و سیما هم همکاری می کرد ُ و عضو انجمن هنرمندان بود ، داشتم به جمشید فکر می کردم که آقای افکاری گفت جناب عبدی ؟ آقای باصری اومد ، تا آقای باصری به ما رسید سلامی کرد ُ و با خنده به آقای افکاری گفت ، چه خبر ، از رفیق دوران تحصیل ما ، آقای دکتر چه خبر ، آقای افکاری یه نگاهی به من کرد ُ و شونه هاش رو بالا انداخت مثل اینکه می خواست حرف هاش رو تکرار کنه دیدی آقای عبدی حق با منه و این رفیق بازی ها گَند زده به کارها طرف قبل از اینکه با من کار کنه و من رو بشناسه با عینک سیاهی که رفیق واسش ساخته به من نگاه می کنه و من رو چوب می زنه ، گفتم آقای باصری ، فرمانده حوزه مقاومت جناب آقای دکتر فروزنده دوست رفیق دوران تحصیل شماست ، خندید ُ و گفت : بله رفیق ُ و یار ِ غار منه ، گفتم چه خوب و حتما" به شما و حرف های شما هم اطمینان کامل داره که حاضر شده به پیشنهاد شما یه تازه وارد رو به عنوان معاونت فرهنگی خودش بپذیره ، گفت خُوب بله خیلی به من اعتماد داره ، واسه همین من رو به عنوان فرمانده بسیج مسجد جامع که بزرگترین و مهمترین واحد بسیج منطقه ست معرفی کرده ، گفتم بله مشخصه چه خوب ، آقای افکاری گفت البته خونه آقای باصری نزدیک این مسجد نیست و اصلا" ایشون فعالیتش تو یه مسجد دیگه بوده ، حالا هم هر روز در مسجد حضور نداره و مناسبتی می یاد مسجد ، من دقت کردم ، آقای باصری روزهای چهارشنبه که جلسه هست می یاد و روزهایی که مناسبت خاص یا برنامه ایی باشه ، در صورتی که من بیش از بیست ساله فرمانده بسیجم ، فرمانده باید مقیم محل و حضور همیشگی داشته باشه ، یه هو آقای باصری با حالت برافروخته گفت : آقای افکاری ؟ اَخوی شما نیومده داری پاتو از گِلیمت درازتر می کنی ، یه تازه وارد نباید تُو مسائل قدیمی مسجد و حوزه دخالت کنه ، آقای افکاری یه نگاهی به من انداخت ُ و گفت : دیدی جناب عبدی ، بازم خودی ُ و ناخودی ، بازم جدید ُ و قدیم ، بازم رفیق ُ و تازه وارد ، بازم ۰۰۰ ، یه کمی حق رو به آقای افکاری دادم ، راست می گفت ، من به خاطر مستجر بودنم مجبور بودم هر چند سال به چند سال محل سکونتم رو عوض کنم واسه همین مساجد زیادی رفته بودم و تقریبا" این مشگل رو تُو بیشتر اون ها دیده بودم ، داشتم به برخورد آقای باصری فکر می کردم که سید داد زد آقای عبدی ؟ حاج آقا دلبری کارت داره اومدم داخل دفتر امام جماعت مسجد حاج آقا دلبری تنها بود ، نشستم آقای دلبری یه آهی کشید ُ و گفت : آقای عبدی ؟ خیلی نگران دکترم ، می ترسم زنده نمونه و ما خجالت زده زن ُ و بچه اش بشیم گفتم : حاج آقا مرگ دست خداست اگر کاسه عمر دکتر پر شده باشه می ره آقای دلبری پرید وسط حرفم ُ و گفت : خدا نکنه دعای ما اثر داره دعا می تونه سرنوشت یه فرد رو عوض کنه ، خواستم بِگم‌ درسته ولی یه هو مملی کوچیکه اومد داخل اتاق ُ و با عجله گفت : عمو ؟ دایی محمد همین آلان به من گفت که به شما بِگم دکتر از کجا در اومد ، گفتم : چی گفت ؟ مملی گفت : دایی میگه دکتر از کجا دراومد ، گفتم : عزیزم ؟ دایی میگه دکتر از کُما دراومد ، آره درسته ؟ مملی خندید ُ و گفت : آره فکر کنم درسته عمو ؟ کُما یعنی چی ؟ آقای دلبری مات ُ و مبهوت به مملی نگاه می کرد ، پرسید ؟ این بچه چی میگه ؟ گفتم آقای دلبری لطفا" سریع یه زنگ به بیمارستان بزن ، دکتر به هوش اومده ، حاج آقا پرسید تو از کجا می دونی ؟ یه هو سید و آقای باصری اومدن تُو اتاق با خوشحالی گفتن : حاج آقا مژده گونی بده ، دکتر به هوش اومد همین آلان خانمش زنگ زد ُ و اطلاع داد حاج آقا دلبری از خوشحالی از جاش بلند شد و همون جا داخل دفتر نشست ُ و سر به سجده گذاشت ُ و سجده شُکر بجا اورد ، ما سه تا هم همین کار ُ و کردیم ، حاج آقا گفت سید بِپَر چند کیلو شیرینی واسه نماز گزارهای مسجد بخر که باید این خبر خوب رو بهشون بدم ، اومدم داخل شبستون مسجد مملی رو صدا کردم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی دنبال رفیق ش
هید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
دست شهداء۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هفتاد و سوم ۰۰۰اومدم داخل شبستون مسجد ، مملی رو صدا کردم ، داشت بستنی یخی می خورد ، گفتم مملی جان ، دایی چیز دیگه ایی نگفت ؟ مملی همونطور که یه لیس به بستنی یخی می زد گفت : چرا عمو ، دایی گفت بهت بگم که دکتر زنده می ُُمونه ، وقتی دیدیش بهش بگو ، برگشتنت به دعای همین شهدای مسجد بود ، نشون به اون نشون که تُو اون صحرا ، به اون کُنده درخت سوخته بسته شده بودی و شهدای این مسجد به اجازه خدا دستت رو باز کردن ، دیگه دست شهدا رو نبند ، خشکم زده بود ، بچه بدون اینکه متوجه بشه چی داره میگه ، حرف هارو کلمه به کلمه نَقل ِ قول می کرد(دیگه دست شهداء رو نبند) ، یه نگاه به محراب شهدای مسجد انداختم ، حدود صد ُ و پنجاه شهید و عزیز دل من داشتن به من نگاه می کردند ُ و لبخند می زدن ، انگار صداشون رو می شنیدم (دست شهداء رو نبندید) ، وای خدا یه دفعه یاد اون صد ُ و هفتاد و چهار شهید غواصی افتادم که بعثی ها دستاشون رو بستن ُ و زنده بگورشون کردن ، به خودم گفتم : شهداء دارن پیام میدن ، محمد من داره به من پیام میده ، داره آدرس خودش رو میده ، غواص ها ، آب ، دریاچه ماهی ، دست بسته ، شلمچه ، زنده به گور شدن ، اینا همه به هم متصله ، همش تکه های یه پازله ، رَمز یه آدرسه ، به خودم گفتم اونجا ، تُو شلمچه بعد اون انفجار ُ و موجی شدن من چه اتفاقی افتاد ، هر وقت به اون حادثه فکر می کردم ُ و به لحظه انفجار ، به وقتی که پی ام پی دور میشد و محمد من رو با خودش می بُرد ، سرم به شددت درد می گرفت ُ و انگار مغزم کُپ می کرد ُ و دیگه حاضر نبود به هیچ قیمتی بقیه اش رو به یاد بیاره ، خودم رو داخل یه حباب می دیدم که توان خروج از اون رو ندارم ، آخه بعد زخمی شدن محمد ، یادمه بیسیم زدم و آمبولانس خواستم ، گفتند : آمبولانس رو زدن وسیله ایی واسه بردن زخمی ها نداریم خودتون باید یه فکری کنید ، آقا قلعه قوند رو قبضه بالایی سخت مشغول بود ، یه هو بیسیم به صدا دراومد یه پی ام پی داره میاد نزدیک شما زخمی ها ُ و شهدا رو سوارش کنید ُ و بفرستید عقب ، محمد از ناحیه گردن ُ و دست چپ ترکش خورده بود ترکش انگشت سبابه و شصتش دست راستش رو برده بود ، خودم تا نفر بر برسه دستش رو بستم ، یادمه ، باند کم آوردم ، خونریزی زیاد بود زیر پیرهنم رو پاره کردم و باهاش زخم های محمد ُ و بستم ، محمد به سختی صحبت می کرد ، ولی زنده بود ، تا اونجا که می تونستم جلوی خونریزیش رو گرفتم ، همیشه فکر می کردم محمد زنده اس ، ولی آدرسی از من نداره ، بارها به هنرستان سر زده بودم ولی چند سال بعد هنرستان توحید دو راه قپون ِ خیابون قزوین تبدیل شد به یه مدرسه دخترونه ، وهنرستان رو منتقل کردن به سه راه سرگردون پشت خط نعمت آباد ، دیگه امیدم ناامید شد تنها راه پیدا کردن محمد واسه من این بود که امیدوار بودم محمد یه سری به هنرستان بزنه و آقای قلعه قوند رو ببینه ، واسه همین هر وقت آقای قلعه قوند رو می دیدم می پرسیدم ، آقا محمد من نیومد ، او هم چشم هاش از اَشک قرمز می شد ُ و می گفت نه عزیزم خبری نشده از هیچ کدوم خبری نیست ، یه هو مملی گفت : عمو ؟ حواست کجاست ، آقا سید کارت داره ، نگاه کردم دیدم دست سید رو شونمه ، حاج حسن آقا ؟ حالا دیگه مطمئنم که تو از مُخ تعطیلی ، انفجار ُ و موجش کار خودش رو کرده ، چند بار صدات کردم این بچه شنید ولی تو نشنیدی ، گوشات ُ و باید به چشم پزشک نشون بدی حتما" واسه گوشات جوراب طبّی می نویسه ، زدم زیر خنده ، شوخی های سید منو یاد ناصر و مهدی بخشی مینداخت دوست داشتم سید شوخی کنه و من نگاش کنم ، بعضی وقت ها دوست داشتم به جای ناصر و مهدی بغلش کنم ُ و یه دل سیر ببوسمش ولی خجالت می کشیدم ، سید گفت : حاج آقا دلبری کارت داره ، تُو اطاق تنهاست می خاد باهات حرف بزنه ، اونم خصوصی ، پرسیدم ، با من خصوصی ، واسه چی ؟ گفت نمی دونم برو پیشش ، راستش رو بخاید یه کمی نگران شدم ، زودی اومدم داخل دفتر حاج آقا ، سلام کردم ُ و نشستم ، حاج آقا دلبری گفت : آقای عبدی میشه لطفا" درب اطاق رو ببندی تا کسی مزاحم صحبت کردن ما نشه ، بیشتر تعجب کردم ُ و گفتم چَشم ، درب اطاق رو بستم و نشستم ، حاج آقا دلبری گفت : آقای عبدی چند وقتیه می خام یه چیزی رو به شما بِگم اما خجالت می کشم ، گفتم : خواهش می کنم بفرمائید ، گفت من می دونم شما دست به قلم هستی ، نویسنده ایی ، شاعری و کتاب چاپ کردی ، من مدتی شروع کردم به نوشتن یه کتاب ولی راستش رو بخای راه ُ و رسم نوشتن رو بلد نیستم ، تا حالا چند بار نوشتم ُ و پاره کردم ، اعتماد به نفس ندارم ، میشه شما به من کمک کنی تا راه بیفتم و بتونم شروع کنم ، گفتم حتما" خوشحال هم میشم ، هر وقت شما صلاح بدونی من آماده ام ، حتی' اعلام آمادگی می کنم اَگه شما صلاح بدونی واسه بقیه بچه ها بسیج و علاقه مندان به رشته نویسندگی و شاعری کلاس بزارم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی