eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
336 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝قال الحیدر ابوتراب 🎤حاج مهدی 🌺 ویژه ولادت @shahidmostafamousavi 🌺💐🌺💐🌺💐🌺
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝شب عشق است شب بارون با گل لیلا شد دلم مجنون 🎤 حاج محمدرضا و 🌺 ویژه ولادت @shahidmostafamousavi 🌺💐🌺💐🌺💐🌺
شلوار خیس۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و دوم ۰۰۰ یه نگاهی به محمد کردم ُ و خندیدم یعنی و بهش فهموندم که انگار نقشه مون گرفت و جمشید ماجرای شهید شدن احمد رو فراموش کرد ، یه چشمک به محمد ُ و علی زدم و بهشون فهموندم که به خاطراتی که جمشید تعریف می کنه آب ُ و تاب بدید تا کُلا" قضیه احمد رو فراموش کنه ، تا علی اومد حرف بزنه محمد گفت : علی ؟ تو تعریف نکن بزار جمشید تعریف کنه آخه جمشید خیلی خوشمزه تعریف می کنه ، علی زیر زبونی غُر زد و جمشید شروع کرد با آب ُ و تاب تعریف کردن ، من تُو دلم خوشحال شدم که فعلا" تونستیم با کُلی کبری' و صُغری' کردن فکر جمشید ُ و از شهادت ناصر ُ و احمد منحرف کنیم ، جمشید یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : محمد ؟ یه بار امتحان تاریخ جغرافی داشتیم ، تاریخ جغرافی هم درس خیلی سختی بود ُ و من و ناصر و احمد ُ و بیشتر بچه ها از امتحان تاریخ جغرافی می ترسیدیم ، خانم کریم پور امتحان رو گرفت و اکثر ما هم امتحان رو خراب کرده بودیم ُ و هی خدا ، خدا می کردیم که خانم کریم پور ورقه ما رو بده حسن تصحیح کنه ، خانم بهمون مشق کلاسی گفت تا بنویسیم و مشغول بشیم تا خودش وقت کنه ُ و بتونه ورقه ها رو تصحیح کنه مثل همیشه نصف ورقه ها رو داد به حسن ، من ُ و ناصر هی خدا ، خدا می کردیم که ورقه ما بیفته دست حسن تا شاید حسن با یه کمی دستکاری بتونه جلوی نمره تک آوردن ما رو بگیره واسه همین از حسن پرسیدم که ورقه ما افتاده زیر دست تو یا نه بیچاره حسن چند بار ورقه ها رو گشت ُ و گفت : نه ورقه شما دست خود ِ خانم کریم پوره ، من ُ و ناصر گریه مون گرفته بود ورقه همه بچه های تیم فوتبال کوچه بربری دست حسن بود به جزء برگه من و ناصر ، خیلی می ترسیدیم یه هو ناصر گفت : جمشید یه فکری کردم ، گفتم : فکرت چیه ؟ گفت من می رم بیرون و یکی از بچه ها رو می فرستم تا بیاد بِگه که خانم کریم پور ؟ آقای تقوا مدیر مدرسه کارتون داره ، خانم کریم پور که از کلاس رفت بیرون تُو برو زود برگه امتحانی من ُ و خودت رو بردار و بزار تو برگه های حسن ، گفتم : ناصر من می ترسم ، گفت : ترس نداره ، گفتم : ناصر من میرم بیرون و تُو برگه ها رو بردار ُ و بده به حسن ، با کلی غُر غر ، بلاخره ناصر قبول کرد ، گفتم : خانم ، اجازه خانم ؟ من برم دستشویی ، خانم کریم پور یه نگاهی به من انداخت ُ و گفت : نه باشه زنگ تفریح ، یه هو ناصر از جاش بلند شد ُ و گفت : اجازه خانم ؟ تا زنگ تفریح خیلی مونده ، خانم خنده اش گرفت ُ و پرسید ؟ چرا جای جمشید آقایی تو حرف می زنی ، مَگه تو هم دستشویی داری ، من هول کردم ُ و گفتم خانم اجازه ؟ ناصر بعد من میره دستشویی ، خانم کریم پور خندید ُ و گفت : یعنی شما شیطونا واسه مستراح رفتن مسابقه گذاشتید ، باز چه نقشه ایی تُو سرتونه ، جمشید ؟ بیا برو ُ و زود بیا ، یه هو ناصر دستش رو گرفت به شلوارش ُ و گفت : اجازه ، خانم اجازه مال ِ ما داره میریزه ُ و دوئید بیرون ، ناصر یه جوری جلوی شلوارش رو با دست محکم گرفته بود که ما هممون فکر کردیم ناصر واقعا" دستشویی داره ، شاید هم استرس باعث شده بود رادیاتورش جوش بیاره ، یه چند دقیقه که گذشت یه بچه کلاس دومی درب کلاس رو زد ُ و گفت که اجازه خانم این پسره گفته من بیام به شما بگم که آقای مدیر با شما کار داره ، خانم کریم پور پرسید کدوم پسره ؟ بچه ‌کلاس دومی گفت : اینها اینجا وایساده ، خانم کریم پور از درب کلاس رفت بیرون تا ببینه این پسره که دانش آموز کلاس دومی میگه کیه ، من دوئیدَم تا ورقه امتحانی خودم ُ و ناصر بردارم ولی از ترس پاهام می لرزید ، یه هو علی پرید وسط حرف جمشید گفت : راستش رو بخای محمد جان ؟ جمشید از استرس ُ و ترس شلوارش رو خیس کرد ، بچه های کلاس زدن زیر خنده حسن از خنده بچه ها ناراحت شد ُ و یه چش غوره به بچه ها رفت یه هو کلاس ساکت شد جمشید به همون صورت وایساده بود بیچاره احمد جمشید هول داد کنار ُ و دوئید ُ و ورقه امتحانی جمشید ُ و ناصر ُ و از بین ورقه ها درآورد ُ و پرتش کرد طرف حسن ، موقع درآوردن ورقه های خانم کریم پور ، ورقه ها از روی میز ریخت زمین همون لحظه خانم کریم پور در حالی که گوش ناصر ُ و گرفته بود وارد کلاس شد ُ و بلند گفت : پدر سوخته حالا دیگه من رو سر کار می زاری یه هو دید حسن دولا شده ُ و داره ورقه ها رو از رو زمین جمع می کنه ، خانم پرسید : هان عبدی چی شده ؟ تو چرا زانو زدی ُ و نشستی رو زمین ؟ حسن دستپاچه شد ُ و گفت : اجازه خانم باد ورقه های شما رو ریخت رو زمین ، خانم کریم پور گوش ناصر رو رها کرد ُو به طعنه گفت : حسن عبدی ؟ جناب فرمانده چقدر می خای هوای این دوستاتو داشته باشی ؟ خوب می گفتی خودم ورقه هاشون رو بهت میدادم ، مثل اینکه خانم کریم پور همه چی رو فهمیده بود ، ما اولش فکر کردیم ناصر نقشه رو لُو داده ولی بعدش متوجه شدیم که ناصر بیچاره ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
نقشه من۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و سوم ۰۰۰ ولی بعدش متوجه شدیم که ناصر بیچاره چیزی نگفته ، من گفتم : محمد ؟ حالا بشنو از وضعیت جمشید بگم واست ، یه هو جمشید داد زد حسن ؟ تُو رو خدا نگو خجالت می کشم ، علی گفت : خجالت ؟ چه خجالتی ؟ خجالت نداره خُوب بچه بودی همه اش ده سالت بود ، گفتم آره محمد ؟ مشکلمون تا اون لحظه ورقه های امتحانی ناصر ُ و جمشید بود حالا شلوار خیس جمشید هم بهش اضافه شد ، وقتی داشتم ورقه ها رو صحیح می کردم فکرم این بود که چه کاری می تونم واسه جمشید انجام بدم چون جمشید باید بعد مدرسه مستقیم می رفت مغازه خیاطی باباش و اصلا " امکان عوض کردن شلوار خیسش رو نداشت ، محمد پرسید ، حسن جان ورقه ها چی شد تصحیح کردی ؟ گفتم آره با هزار بدبختی نمره این دو تا پسر خاله جِغله رو رسوندم به ده تا تنبیه نشن ولی آخرش خانم کریم پور گفت : این امتحان ، امتحان قوه کلاسی بوده ُو هیچ تاثیری تو نمره ثلث دوم نداره و لازم نیست که برگه ها توسط پدر ُ و مادرا امضاء بشه ، یه هو جمشید گفت : آره پدر ما دراومد ، آبروی من رفت بعدش خانم کریم پور اعلام کرد که این امتحان کلاسی ُ و ارزش زیادی نداره ، محمد پرسید : خُوب قضیه شلوار خیس جمشید چی شد ؟ جمشید اَخم کرد ُ و گفت : اِ ِ محمد جان ؟ من هی می خام کاری کنم که حسن بقیه قصه رو تعریف نکنه ولی تو نمی زاری ، محمد گفت : خُوب جمشید جان اینکه خجالت نداره منم چند بار شلوارم رو وقتی بچه بودم خیس کردم ، جمشید با شنیدن این حرف آروم شد ، همه زدیم زیر خنده ، علی گفت : جمشید جان ؟ منم مثل محمد چند بار تُو بچه گی خودم رو خیس کردم حتی' اَگه از حسن بپرسی اونم بهت میگه که چند بار خودش رو خیس کرده تازه یه بار خودم دیدم که مادر حسن تُشک حسن رو که شب تُو خواب خیسش کرده بود رو انداخت رو بند تُو پشت بُوم بلند می گفت : پدر سوخته یه بار دیگه جاتو خیس کنی فلفل می ریزم‌ تُو دهنت ُ و با لِنگه دمپایی سیاه ُ و کَبودت می کنم ، همه خندیدن ، یه هو جمشید گفت : آره حسن آقا ؟ تو هم شاشو بودی چِشمم روشن ، همانطور که می خندیدم گفتم : نخیر من این کار رو نکردم علی دُرست دیده بود ولی اون کار من نبود کار کریم داداش کوچیکم بود و مادرم داشت کریم رو تهدید می کرد ، یه هو علی گفت : آره تو گفتی ُ و ما هم باور کردیم ، محمد گِیر داده بود که حتما" آخر قصه شلوار جمشید رو بشنوه شاید هم می خواست کاری کنه که جمشید کُلا" از حال ُ و هوای شهیدامون بیاد بیرون واسه همین هی اصرار می کرد که من آخر قصه شلوار جمشید رو تعریف کنم ، جمشید وقتی اصرار محمد رو دید گفت حسن بزار خودم آخرش رو تعریف کنم تا شما بیشتر از این آبروی منو نبردید ، آره محمد زنگ تفریح که شد همه رفتن تُو حیاط ما موندیم تُو کلاس ، ناصر گفت حالا چیکار کنیم ، علی گفت : مادر من خیلی مهربونه بابام هم دیر وقت می یاد خونه حاضرم شلوارم رو با جمشید عوض کنم ، احمد خندید ُ و گفت آخه پسر تو با این قد درازت که نمی تونی شلوارت رو بدی به جمشید ، جمشید تُو شلوار تو گُم میشه همه خندیدن من زدم زیر گریه یه هو حسن گفت : جمشید جان گریه نکن من اَگه بتونم از درب مدرسه برم بیرون میرم واست از خونه شلوار میارم ، ناصر گفت : حسن ؟ چی داری میگی ؟ فقط کلاس پنجمی ها می تونن از درب مدرسه برن بیرون اونم واسه رفتن به حیاط بقلی که خونه بابا رضا باشه ُ و کلاسشون اونجاست ، تازه آقای طاهری معاون مدرسه با اون هیکل گُنده ُ و سبیل چخماقی همیشه جلوی درب ایستاده پشه نمی تونه رَد بشه چه برسه به تو که انداره فیل هستی ، بعد ناصر مثل مسلسل زد زیر خنده ُ و گفت : من یه نقشه دارم ، جمشید با عصبانیت گفت : زهر مار خنده داره ؟ نمی خاد تو دیگه نقشه بکشی ، همون نقشه جنابعالی بود که ما رو تُو این هَچَل انداخت ، الهی بمیری ناصر که هر چی می کِشم از دست بی فکری جنابعالیه ، ناصر خودش رو لوس کرد ُ و سرش رو کَج کرد ُ و گفت : به من چِه ، تُو خودت خواستی ، جمشید دستش رو مشت کرد ُ و گفت : شیطونه میگه چنان بزنم که رَب ُ و رُبش رو گُم کنه آخه پسر ؟ اَگه تو اول ندوئیده بودی بیرون خانم‌ کریم پور به من اجازه می داد برم دستشویی و این اتفاق واسه من نمی اُفتاد ، ناصر چُونش رو خاروند ُ و گفت : زِکی ، خوب منم داستشویی داشتم ، گفتم آره جون تو اَگه من بخام بمیرم جنابعالی زودتر از من می پری جلو تا اول بمیری جمشید به اینجای قصه که رسید دوباره زد زیر گریه ُ و گفت : الهی بمیری ناصر که زودتر از من مُردی جمشید عین اَبر بهاری گریه می کرد گریه اش هممون رو به گریه انداخت ، وقتی خُوب دقت کردم دیدم آقا قلعه قوند ُو ابوتراب ُ و مهدی بخشی دَم درب سنگر ایستادن ُ و دارن گریه می کنن ، سر جمشید موقع گریه پائین بود با دست اشاره کردم به آقا قلعه قوند ُ و بقیه که شما بِرید تا جمشید شما رو ندیده بیچاره اونها هم سریع پتوی سنگر رو انداختن ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز جوان را به علی اکبر هایی که جوانی شون رو فدای امنیت ما کردند تبریک میگیم😍 @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوون امام حسین و پهلون امام حسین (ع) 🌺 مولودی‌خوانی به مناسبت ولادت حضرت علی‌اکبر (ع) @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز جوان را به علی اکبر هایی که جوانی شون رو فدای امنیت ما کردند تبریک میگیم😍 @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️❌ و ❌⭕️ در برنامه دیشب (شنبه) جهان آرا پشت پرده سناریوی برهم ریختن مدارس دخترانه بررسی شد، با حضور دکتر بیژن پیروز؛ عضو هیات علمی دانشگاه تهران خیلی برنامه ی خوبی بود.👌👌 اگه ندیدین، حتما تکرارش رو ببینید. ( امروز یکشنبه ساعت ۱۴:۳۰ شبکه افق) خیلی جالب بود،دکتر پیروز توضیح دادن سالهای قبل مشابه این اتفاق برای مدارس افغانستان افتاده و دقیقا توی اون موارد هم هیچ گونه علایمی از سم و آلودگی و ... در نمونه خون و ادرار و... بچه ها دیده نشده بود. بعد گزارش سازمان بهداشت جهانی رو در این باره (در افغانستان) خواندن، که در واقع علت ایجاد و گسترش فضای نگرانی دائمی و بعد با ایجاد یک عامل فیزیکی مثل صدای انفجار، بوی بد و .... در اثر اون فضای ترس و استرسی که از قبل ایجاد شده ،بیماری اتفاق می‌افته! میگفتن در واقع منشأش فیزیکی نیست! یه جورایی انگار عاملش روحی روانی هست اما آنقدر ترس غالب میشه که منجر به عوارض جسمی میشه و واقعا بچه ها بیمار و مسموم میشن. یعنی انگار ما با انتشار دائمی اخبار مسمومیت و شایعه ها و علت های احتمالی و من درآوردی و ... خودمون داریم اون فضای نگرانی دائمی رو برای بچه ها ایجاد میکنیم و گسترش میدیم. بهتره در این زمینه به بچه ها آگاهی بدین و بهشون بگین که نباید اصلا نگران باشند تا ان شاء الله از این بازی رسانه ای هم به سلامت عبور کنیم . لطفاً این پیام رو منتشر کنید تا به گوش همه دانش آموزان سرزمینم برسه و این توطئه هم خنثی بشه. 💥 بصیر 💥 ❇️ @basire_basir ❇️
✫⇠(۲۵۸) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و پنجاه و هشتم:فرار دانشجوئی (۹) 🍂چشمامو بستم و خودمو به خدا سپردم. به شدت می‌زدن ولی من اصلا‌ً به روی خودم نمی آوردم. فرماندهشون داد زد بابا این آدمه نزنین ببینیم مرده‌ یا زنده‌س. سربازی نبضم رو گرفت و گفت «ایچذب حی» دروغ می‌گه زنده‌س. فرمانده دستور داد منو داخل یه پتو پیچیدن و با خودشون بردن. توی جیبم لیست بلند بالایی از بچه های اردوگاه تکریت ۱۱ و بعقوبة ۱۸ بود که میخواستم با خودم ببرم ایران. اگه دست عراقیها می‌افتاد شاید بشدت اونها رو شکنجه می‌کردن. توی صندلی عقب همون تاکسی که راننده‌ش ما رو لو داده بود جام دادن و راه افتادن. برای چند دقیقه کاملا تنها بودم. بهترین فرصت برای نابود کردن لیست بود. سریع کاغذ رو پاره پاره کردم می‌خواستم قورت بدم نشد دهانم خشک بود و پایین نمی‌رفت. ماشین قدیمی بود و سوراخهایی کف ماشین وجود داشت و تکه کاغذا رو یکی‌یکی انداختم پایین و خیالم راحت شد که حداقل فرار ما باعث درد سر برای بچه ها نشده. 📍خیلی زود به مقصد رسیدیم. منو پتوپیچ کنار مسعود و هاشم انداختن و شروع کردن به کتک زدن. هاشم و مسعود رو بیشتر می زدن و اما تو کتک‌زدن من کمی احتیاط می‌کردن. یکی از سربازها منو می‌زد. فرمانده نهیش کرد که مبادا بمیره. گفت دروغ می‌گه همین الان داشت مثل غزال می‌دوید حالا چی شده که مثل مرده افتاده؟ یه کارگر مصری رو آوردن که نگهبان نخلستون بود. متهم به همکاری با ما شده بود که ما رو پنهان کرده مقداری کتکش زدن خودشو خیس کرد. حالا دیگه کم‌کم چشمامو باز می‌کردم و وانمود می‌کردم که تازه بهوش اومدم. 🔸️ازم پرسیدن این مصری با شما همکاری کرد. گفتم اصلاً ما اونو ندیدیم و نمی‌شناسیم از هاشم هم سؤال کردن اونم شجاعانه گفت: فرار کردن از دست شما مردانگی می‌خواد. منم یه مردَم، این بیچاره هیچ خبری از ما نداشت. مدتی گذشت. داشت باورشون می‌شد که حالم خیلی خرابه و دارم می میرم به همین خاطر یه آمبولانس اوردن و با مراقبتهای ویژه امنیتی منتقلم کردن بیمارستان. هنوز چند دقیقه از شهر بلدروز دور نشده بودیم که ماشین از یه مسیر فرعی و خاکی رفت و وارد یه بیمارستان صحرایی شد. نگهبانها با خشونت برانکارد رو بلند کردن و با فحش و ناسزا بُردنم داخل. بخاطر سهل‌انگاری در مراقبت از ما بیچاره‌ها بشدت تنبیه شده بودن و دقِ دلشونو روی من خالی می‌کردن. پزشکیار وقتی خشونت اونها رو دید فریاد زد این چه رفتاریه مگه نمی بینید حالش خرابه؟ یه سُرم قندی به من وصل کرد... ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
آرش۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و چهارم ۰۰۰ بیچاره آقا قلعه قوند و بچه ها پتوی سنگر ُ و انداختن ُ و پشت ِ کیسه سن های سنگر قائم شدن ، پتو که افتاد سنگر کمی تاریک شد ، صدای کریه جمشید بیشتر شد ُ و گفت : بیا اَبرهای آسمون هم می خان مثل ما گریه کنن ، من ُ و محمد ُ و علی وسط گریه خندمون گرفته بود یه دفعه جمشید متوجه خندیدن ما شد ُ و گفت : زهر مار به چی می خندید ؟ خُوب راست میگم دیگه با دست اشاره کرد به بیرون ُ و گفت : ببینید که وسط روز آسمون تاریک شد ، یه هو چشمش افتاد به پتوی سنگر که افتاده بود خنده اش گرفت ُ و گفت : اِ ِ این پتو کِی افتاد ؟ واسه همین اینجا تاریک شد ، هممون زدیم زیر خنده ، یه هو صدای بیسیم بلند شد (حسن حسن ؟ کریم) حسن جان بگوشی داری منو ؟ حسن جان جواب بده ، به خودم که اومدم دیدم عیال داره از اون اطاق داد می زنه : حسن جان تلفن رو جواب بده داره زنگ می زنه ، خوابیدی ؟ چرا جواب تلفن رو نمی دی ؟ ممکنه پسرا باشن ، زودی از جا پریدم ُ و گوشی تلفن خونه رو برداشتم ُ و گفتم بفرمائید ، یه هو یه خانمی از اون ور تلفن گفت : سلام ببخشید مزاحم شدم ، مریم خانم تشریف دارن ؟ گفتم : بفرمائید ، شما ؟ گفت : من افشانه هستم مسئول بسیج خواهران ، میشه با مریم خانم صحبت کنم ؟ گفتم بله حتما" حال شما خوبه ؟ حال آقاتون خوبه ؟ سلام مخصوص من رو به ایشون برسونید ، بعدش عیال رو صدا کردم و گفتم بُدو بیا فرمانده ات احضارت کرده ، عیال پرسید ، فرمانده ؟ کدوم فرمانده ؟ گفتم جناب خانم افشانه باهاتون کار داره ، عیال خندید ُ و گفت : حالا چرا خودت رو لوس می کنی ُ و دهنت رو کَج می کنی ؟ راستش رو بخاید از حالت خودم خنده ام گرفته بود شده بودم مثل این بچه هایی که از روی حسادت به رقیبشون دهنشون رو کَج می کنن ، یه چند لحظه که گذشت دیدم عیال بلند بلند داره میگه : باشه چَشم بهش میگم ، حتما" همین حالا می فرستمش بیاد ، خواهش میکنم ، سلام برسونید ، بعد اومد تو اطاق گفت : میدونی کِی بود با بی حوسلگی گفتم بله میدونم ، سرکار خانم مستطاب علیه جنت مکان ِ خُلد آشیان گوهر نشان خواهر افشانه بود ، عیال با تعجب پرسید تو از کجا فهمیدی ؟ بازم گوش وایسادی ؟ نگفتم کار خوبی نیست ، یاد شهید ناصر قدیمی افتادم ُ و گفتم : به قول شهید قدیمی که همیشه می گفت : نَخِیرَم ، نخیر اولا" بنده گوش نمی دادم مگر اون آخر حرفاتون رو که جنابعالی داد می زدی و باز بدون اینکه از من سوال کنی از طرف من به دیگران قول همکاری میدادی ، دوما" خانم افشانه اول خودش رو معرفی کرد ، عیال گفت : آهان که اینطور ، گفتم : حالا باز قول ِ چی دادی مریم خانم ؟ عیال خندید ُ و گفت : خانم افشان میگه واسه جشن فردا که قراره تُو سالن اجتماعات مسجد برگزار بشه ناحیه بسیج مقدار زیادی بادکنک و یه کپسول گاز فرستاده تا بادکنک ها رو با اون باد کنن ، کسی نیست که بادکنک ها رو باد کنه مش قربون هم بَلد نیست خواست از تو خواهش کنم بری ُ و به مش قربون تُو باد کردن بادکنک ها کمک کنی ، پرسیدم بادکنک ها رو قراره با کپسول گاز پُر کنن ؟ اینکه خیلی خطرناکه ، عیال گفت : خانم افشانه میگه این کپسول گاز خونگی نیست که آتیش بگیره ، یه گاز مخصوصه بهش میگن گاز هِلیوم ، خندیدم ُ و گفتم : آهان که اینطور ، حتما" جنابعالی هم بدون اینکه از من بپرسی قول همکاری دادی ؟ عیال گفت خُوب آره دیگه به خانم افشانه گفتم که تو تا نیم ساعت دیگه میری مسجد واسه کمک به مش قربون ، گفتم : آخه خانم چند بار بهت بگم که بدون اطلاع و پرسش از من ، از طرف من قولی به دیگران نده ، عیال خندید ُ و گفت : حالا که قول دادم ، یا الله زود لباست رو بپوش ُ و بُرو تا دیر نشده خندیدم ُ دهنم ُ و مثل بچه ها کج کردم ُ و گفتم : نمی رَم ، پرسید چی گفتی ؟ گفتم اخبار رو یه بار میگن ، خیلی جدی پرسید ؟ چی گفتی نشنیدم ؟ صدام رو بلند ُ و کُلفت کردم ُ و گفتم : ن ِ ِ می ِِ ِ رَم فیسی کردُ و خوابید ُ و گفت خُوب نرو چرا داد می زنی ؟ گفتم واسه اینکه تو به عقیده من احترام نمی زاری و جای من تصمیم می گیری این رو گفتم ُ و از اطاق اومدم بیرون رفتم تُو یه اطاق دیگه و شروع کردم به نوشتن ، چند دقیقه که گذشت دیدم که عیال با یه سینی چای ُ و چند تا کلوچه محلی که من خیلی دوست داشتم وارد شد ُ و با اون عشوه زنونش که همیشه من رو اسیر خودش می کرد گفت : حسن جونم ، قربونت بِرم ، آرش جونم ؟ آخه اسم دوم من آرش بود و من بعد از دوران بچه گی زیاد دیگه از این اسم استفاده نمی کردم واسه همین به مرور به فراموشی سپرده شده بود واسه همین عیال هر وقت می خواست با رَمز با من حرف بزنه آرش صدام می کرد و من می فهمیدم که عیال یا یه خبره خیلی بد داره یا یه خبره خیلی خوب ، واسه همین خوشحال شدم ُ و پیش خودم فکر کردم که عیال می خاد یه خبر خوب بهم بده ، واسه همین با احترام گفتم : جانم بله بفرما ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
گاز هِلیوم۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و بیست و پنجم ۰۰۰ واسه همین با احترام گفتم : جانم؟ بفرما بگو ، عیال با همون اَدا یه کمی خودش رو لوس کرد ُ و گفت : میشه همین یه بار رو به قولی که من از طرف تو دادم عمل کنی ؟ قول میدم قول مردونه که دیگه از طرف تو قول ندم ، خنده ام گرفته بود گفتم : حالا چرا انقدر عین قوری قُل قُل میکنی ؟ در ثانی من می دونم که تو خیلی نامردی ُ و زدم زیر خنده ، تازه دوزاریش افتاده بود ‌که من چی گفتم پرسید آهان از اون لَحاظ خوب معلومه که یه زن نمی تونه مرد باشه و خیلی نامرده ، هر دو تامون زدیم زیر خنده یه لحظه به خودم گفتم آخه چرا بعضی وقت ها پشت گوشای ما مَردا مخملی میشه ُ و جلوی همسرامون کم میاریم بعد باز به خودم گفتم : ولی چیز خوبیه ، عیال پرسید چی چیز خوبیه کلوچه ها ؟ آره خیلی خوشمزه اس واسه همین از دست تو پنهانشون کردم ، گفتم نه بابا کلوچه رو نمی گَم ، لوس شدن تو رو می گم ، عیال خندید ُ و گفت : لوس خودتی ، دوباره هر دومون زدیم زیر خنده ، خلاصه لباس پوشیدم ُ و همونطور که عیال قُلِش رو به خانم افشانه داده بود راهی مسجد شدم ، وقتی وارد سالن شدم دیدم کُلی بادکنک رنگ ُ و وارنگ کف سالن جمع شده بیچاره مَش قربون تنهایی فکر کنم یه شصت هفتاد تا بادکنک باد کرده بود ، کنار بادکنک ها یه کپسول دراز ُ و کشیده رو زمین بود که یه شلنگ یه متری بهش وصل شده بود مش قربون سر شلنگ رو میذاشت داخل بادکنک و شیر ُ و کمی باز می کرد ُ و بادکنک رو باد می کرد بعدش با نخ بلند اون رو سفت گِره می زد که بادش خالی نشه و سر دیگه نخ رو می بست به یه میله سنگین تا بادکنک ها هوا نره و به سقف نچسبه یه نگاه به سقف حسینیه انداختم دیدم پنج شیش تا بادکنک چسبیده به سقف سلام کردم مش قربون جوابم رو داد و گفت خوب شد اومدی آقای عبدی پدرم دراومده بیا دیگه نوبت شماست که بادکنک ها رو باد کنی این آخرین بادکنک که من باد می کنم ، مش قربون شلنگ رو گذاشت داخل بادکنک ُ و گفت : آقا عبدی میشه شیر رو آروم یه کم باز کنی ، منم دولا شدم ُ و بدون اینکه متوجه بشم شیر کپسول گاز هلیوم رو تا آخر باز کردم یه هو بادکنک سریع باد شد ُ و از دست مش قربون در رفت و عین موشک دور شد ، گاز هلیوم از سر شلنگ زد بیرون ُو اطراف من ُ و مش قربون پخش شد ، مش قربون داد زد : آقای عبدی چی کار کردی برادر ؟ زود باش زود شیر کپسول رو ببند ، پریدم ُ و شیر کپسول رو بستم ، مش قربون یه نفس عمیقی کشید ُ و گفت : آخیش ترسیدم خوب شد زود بستی ، منم یه نفس عمیق کشیدم ُ و گفتم آره خودمم ترسیدم ، کنار مش قربون نشستم و داشتم بادکنک ها رو میشمردم دیدم یکی با صدای کلاغ داره حرف میزنه ُ و با یه صدای نازُک و خنده دار قار ُ و غُور می کنه سرم بلند کردم دیدم مش قربونه مثل دوبلورهای فیلم کارتون بچه ها صداش رو عین یوگی اون خرس داخل کارتون( یوگی ُ و دوستان) نازک کرده و داره میگه آقای عبدی شروع کن که دیره ، شروع کن به باد کردن بادکنک ها ، اولش فکر کردم داره منو مسخره می کنه ولی بعدش دقت کردم دیدم خیلی جدی داره حرف می زنه یه هو مش قربون یه دادی زد ُ و گفت : وای خدا جون چرا صِدام اینطوری شده ؟ زدم زیر خنده ُ و گفتم مش قربون چرا قار قار می کنی ؟ دیدم مش قربون خندید ُ و گفت : آقای عبدی تو چرا اینطوری حرف می زنی ، صدات شده مثل کُپل تُو کارتون مدرسه موشها ، وای جفتمون هم ترسیده بودیم هم خنده مون گرفته بود چند وقتی بود که انقدر نخندیده بودم یه هو سید اومد داخل سالن ُ و از دور سلام داد ، مش قربون ُ و من با اون صدای عجیب قریب مون جوابش رو دادیم ، سید شروع کرد به خندیدن ُ و پرسید چیه تاتر راه انداختید ؟ مش قربون گفت سید بیا این کپسول رو ببین ، بیچاره سید تا دولا شد به کپسول نگاه کنه مش قربون شیر ُ و باز گرد ُ و گاز هلیوم رو گرفت سمت سید و با اون صدای کلاغیش گفت حالا خوب شد تا تو باشی دیگه به ما نخندی ، سید اومد تا بگه مش قربون این چه کاری بود که کردی ؟ صداش تقییر کرد ُ و شد یه صدای نازک مثل صدای کارتونهای عیدای نوروز ، اولش ترسید ولی وقتی دوباره صدای ما رو شنید زد زیر خنده سه تایی شروع کردیم بلند بلند به صداهامون خندیدن یه هف هشت نفری که همیشه زودتر می اومدن مسجد ُ و یه دورهمی کوچیک با هم داشتن با صدای خنده بلند ما از تُو شبستون مسجد اومدن داخل سالن خانم ها و وقتی از سید پرسیدن به چی دارید اینطور بلند می خندید ، سید هم نامردی نکرد ُ و شیر کپسول رو باز کرد ُ و گرفت تُو صورت اونا ، وای قُل قوله شد هر کدومشون تا می اومدن حرف بزنن صداشون عوض می شد ُ و شروع می کردن به خندیدن یه هو آقای باصری وارد حسینیه شد ، آقای باصری که به خاطر شغلش بیشتر اوقات فقط شب ها می اومد مسجد ، نمی دونم چی شده بود که اون یکشنبه ظهر اومده بود ، آقای باصری تا خنده ما ده یازده نفر رو دید ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی