eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
336 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن نیمه شعبان ۱۴۰۱ هیئت قمر منیر بنی هاشم عباس ابن علی علیه السلام
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن نیمه شعبان ۱۴۰۱ هیئت قمر منیر بنی هاشم عباس ابن علی علیه السلام
✫⇠(۲۶۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و شصت و یکم:روزهای سخت دانشجویان فراری(۱) ♦️احمد چلداوی در کتاب خاطرات ۱۱ می‌گه: شبی که ما رو به قلعه بردن بعد از یه کتک مفصل، یه اتاق رو برامون خالی کردن. داخل اتاق هیچ‌گونه زیرانداز یا پتویی نبود. دست و چشم‌مون هم بسته بود. برای گرم کردنمون مجبور شدیم مقداری بشین و برپا بریم. تا صبح از سرما لرزیدیم. بعثیها که نگران ارتباط ما با بچه‌ها بودن، فردای اون روز ما رو منتقل کردن به اتاقی که بیرون قلعه بود. دستهای هاشم رو بخاطر شکستگی نبسته بودن. هاشم اومد دستامون رو باز کرد. چند روزی که در اون اتاقک زندانی بود خبری از دستشویی یا هواخوری نبود و ما برای قضای حاجت مجبور بودیم از گوشه اتاق استفاده کنیم. تموم اتاق رو بوی مدفوع گرفته بود. هر وقت عراقیها برامون غذا می‌اوردن سریع دستامون رو می بستیم. جالب این بود بعدش میومدن ظرف خالی رو می‌بردن و هیچ‌وقت به فکرشون نرسید که اینها با چشم و دست بسته چطور غذا می‌خورن.؟! 🔅 اعدام برای فراری ها 🔹️احمد می‌گه چند روز بعد با توپ و تشر و لگد ما رو از اتاق بیرون آوردن و ناظم، نگهبان چاق عراقی گفت: حکم اعدام شما صادر شده و ما داریم شما رو می‌بریم بغداد برای اعدام. گفت یکی از اسرا رو صدا بزنید تا وصیت شما رو گوش کنه. به ذهنمون رسید که با این نقشه می‌خوان بچه‌هایی که احتمالا از نقشۀ فرار ما باخبر بودن رو شناسایی کنن. تازه فهمیدیم که گیر کردن کفش هاشم به سیم خاردار و جا موندن اون و انداختن من توی جعبه عقب و پاره کردن اسامی چه نعمتی از طرف خدا بوده. هاشم و مسعود گفتن ما وصیتی نداریم منم گفتم منم وصیتی ندارم. ما سه نفر رو عقب ماشینی انداختن و حرکت دادن. دم دژبانی که رسیدیم دژبان سوالاتی کرد و یکی از نگهبانها گفت که این سه اسیر فراری رو می بریم بغداد برای اعدام. 🔸️اتومبیل ایستاد و هر کدوم رو به یه درخت یا چوبه‌ای که ظاهرا برای اعدام بود بستن. با خودم گفتم از بعقوبه تا بغداد مسافت زیادیه چطور به این زودی رسیدیم. باز هم اصرار کردن اگه وصیتی دارید بگید ولی ما هیچی نگفتیم. با دستور فرمانده جوخه آتیش تشکیل شد و صدای گلنگدن شنیده شد. ای بابا انگار جدی شده و می‌خوان ما رو بکشن. چشمامو محکم روی هم فشار دادم اما صدای شلیکی نیومد. همون وقت یکی بلند گفت اینها مشمول عفو سید الرئیس صدام حسین شدن برِشون گردونید. فهمیدیم همه اینها بازی بود برای ترسوندن ما که دیگه فکر فرار به سرمون نزنه.دوباره برمون گردوندن همون اتاقک کثیف... ☀️   دنبال رفیق شهید هستی بسم الله مادر شهید سید مصطفی موسوی: مصطفی گفت مادر من صدای «هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم . زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم . اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله. 📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم تک پسرخانواده دانشجوی رشته مکانیک مقلدحضرت آقا تولد ۷۴/۸/۱۸ شهادت ۹۴/۸/۲۱ شهادت سوریه محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶ { شهید نشوی میمیری } 🙇‍♂رؤیای اصلی‌ام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تل‌آویو بزنم شما به کانال من جوانترین🕊شهید مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.            واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo کانال ایتا @shahidmostafamousavi ایتا کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌‌
بنزین موتور۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و سی ام ۰۰۰ یه پیک تُو جبهه در عین حال که تُو خط مقدم می جنگید ماموریت پیدا می کرد همون لحظه رفقاش رو رها کنه و یه پیغام مهم رو ببره عقب یا حتی' برای رسوندن پیغام برگرده شهر ، خدا بعضی ها مثل تو و خیلی های دیگه رو واسه هر لحظه شهید زندگی کردن انتخاب کرده ، خوشحال باش حسن جان ، از ما چند تا از عضو بدنمون گرفت ُ و شدیم شهید زنده ولی شماها رو خواسته تمام لحظه های زندگیتون شهید باشید خوش به حالتون شما باید ما رو هم دعا کنید ، موقع رفتن به بیمارستان لقمان رو موتور به حرف های میثم فکر می کردم تحلیل ُ و دلداریش خیلی روم اثر گذاشت بود و باعث شده بود احساس سبکی کنم ، وقتی رسیدم بیمارستان یه راست رفتم بخش سی سی یو ، دیدم میثم دم درب ایستاده تا منو دید بغلم کرد ُ وگفت : اول امانتی منو بده ، پرسیدم امانتی ؟ کدوم امانتی ؟ گفت : چفیه رو رَد کن بیاد ، گفتم : میثم جان من فکر کردم شوخی می کنی ، میثم گفت : حسن جان ؟ نوبت به ما که رسید شد شوخی ؟ گفتم باشه قول میدم که دفعه بعد واست بیارم حالا مملی ُ و بی بی کجا رفتن ؟ میثم گفت : بی بی مملی برده تُو حیاط بیمارستان تا یه کمی بازی کنه و سرگرم بشه تا شاید قضیه لوطی صالح رو فراموش کنه ، گفتم حالا میشه لوطی صالح رو ملاقات کرد میثم گفت : نه فعلا " نمی شه گفتم پس من میرم پائین ببینم می تونم یه جوری مملی رو راضی کنم برگردنم خونه ، میثم گفت : اَگه موفق شدی یه زنگ به من بزن تا منم بی بی رو با ماشین بیارم ، گفتم باشه اومدم پائین تُو حیاط دیدم مملی داره بستنی می خوره و بی بی رو صندلی نشسته تُو دلم گفتم بسم الله ُ و الهی به امید تو ، سلام کردم و گفتم بی بی اومدم مملی با خودم ببرم موتور سواری ، مملی تا من دید یه نگاه به صندلی که بی بی روش نشسته بود انداخت ُ و گفت : دایی محمد ؟ دیدی عمو اومد ، حالا می خای بهش بگم تو به من چی گفتی ، باشه الان بهش میگم ، عمو اول سلام دوم اینکه من داشتم بستنی رو که بی بی واسم خریده بود رو می خوردم دایی محمد اومد نشست کنار بی بی اول صورت بی بی رو ماچ کرد و بعد دستش رو بوسید ُ و به من گفت : مملی جان ؟ یکی اینکه بستنی رو نزار بریزه روی لباست یکی دیگه اینکه الان عمو حسن میاد دنبالت تا تو رو ببره موتور سواری بهش بگو موتورت بنزینش تموم شده ُ و حواست نیست باید اول بنزین بزنی وگرنه هم خودت و هم موتورت قدرت حرکتش رو از دست میده ، داشتم از حرفهای مملی شاخ درمی آوردم ، بی بی چشمهاش پر اشک شد ُ و یه دستی کشید به روی نیمکتی که روش نشسته بود ُ و بعد با دقت به دستش نگاه کرد ُ و گفت : قربونت برم پسرم ، عزیز دلم ؟ می دونم اینجایی مراقب لوطی صالح باش من باید برگردم خونه ، گفتم بی بی جان پس من ُ و مملی می ریم موتور سواری بعدش میایم پیش شما دست مملی رو گرفتم ُ و اومدم جلو درب بیمارستان ، یه هو مملی گفت : عمو یادت نره ؟ گفتم : چی رو ؟ گفت : عمو محمد گفت هم به موتورت بنزین بزن هم به خودت ، گفتم : آهان آره یادم افتاد ، درب باک بنزین موتور رو باز کردم دیدم هیچی بنزین نداره با خودم فکر کردم پس این موتور چطوری تا اینجا اومده ؟ گفتم : مملی ممکنه مجبور بشیم تا پمپ بنزین پیاده بریم حالش رو داری یا بشونمت روی موتور که خسته نشی ؟ مملی خندید ُ و گفت : چَشم دایی جان بعد یه نگاه به من انداخت ُ و گفت عمو حسن ؟ دایی محمد میگه یه بسم الله بگو موتورت روشن میشه و شما رو تا پمپ بنزین می رسونه گفتم باشه آقا مملی ، بیا دوتایی با هم بسم الله بگیم بعدش من هندل می زنم ببینم موتور روشن میشه یا نه ، مملی گفت پس( یک دو سه) رو من میگم ، حاضری عمو ؟ گفتم : آره بگو مملی با صدای بلند گفت : یک دو سه ، بعدش دوتایی گفتیم بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ، بعدش من هندل زدم موتور من یه موتور قدیمی بود که هجده سال از عمرش میگذشت و هر بار باید سه چهار بار هندل می زدم تا روشن بشه ، ولی این بار با یه هندل روشن شد مملی سوار تَرک موتور کردم ُ و راه افتادم نسیم خنکی به صورت مملی می خورد ُ و مملی می خندید و از موتور سواری لذت می بُرد پیش خودم گفتم بهتره آروم برم تا هم خطری پیش نیاد و هم مملی نترسه ، یه هو مملی بلند داد زد غصه نخور عمو جون ؟ من نمی ترسم قبلا " تُو خواب کُلی با دایی محمد موتور سواری کردم حتی' یکی دو بار دایی محمد اجازه داد تُو خواب خودم موتور رو بِرونَم ، خندیدم ُ و گفتم خوش به حالت کاش منم یه دایی محمد مثل دایی تو داشتم ، مملی باز خندید ُ و گفت : باشه دایی الان می گم ، بعد برگشت گفت : عمو حسن ؟ دایی محمد میگه : به احترام اینکه چند بار اومدی عیادت بی بی ُ و لوطی صالح منم چند بار رفتم به دیدار مادر ُ و پدرت ، دایی عباسِتم پیش مادرت ُ و پدرت بود سلام تو رو بهشون رسوندم ، خدا جون ؟ دیگه کاملا " مطمئن شدم که مملی با روح محمد در ارتباطه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
اطلاعاتی مسجد۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و سی و یکم ۰۰۰ دیگه کاملا " مطمئن شدم که مملی با روح محمد در ارتباطه چون هیچکس تُو محل نمی دونست که من یه دایی فوت شده دارم که اسمش عباسه ، همونطور که موتور رو می رُوندم پرسیدم : مملی جان عزیزم ؟ الان دایی محمد اینجاس ؟ مملی خندید ُ و گفت : خُوب آره دیگه عمو جون ؟ همین جا رو موتور ، پشت من نشسته و مراقبه که من از پشت موتور نیفتم ، هی پشت سر هم میگه : مملی ؟ دستت رو محکم بگیر به کمر عمو حسن که یه موقع نیفتی ، گفتم مملی از دایی بپرس عمو میگه پس کِی از مسافرت برمیگردی عمو منتظره ؟ مملی باز رو موتور یه قان قانی کرد ُ و تُو خیال خودش یه گازی به موتور داد گفت : عمو جون ؟ دایی میگه منتظرم شما ادرس رو پیدا کنی ُ و بیای به پیش واز من در ضمن مراقب باش پمپ بنزین رو داری رَد می کنی بنزین لازمی ، حتما" واسه اینکه انرژی کم نیاری باید فکر سوخت ُ و انرژی واسه خودت ُ و موتورت باشی ، دقت کردم دیدم مملی راست میگه بدون اینکه متوجه باشم پمپ بنزین رو رَد کردم ، داخل پمپ بنزین داشتم به موتور بنزین می زدم یاد حرف مملی افتادم : عمو حسن ؟ دایی محمد میگه هم موتورت و هم خودت بنزین لازم‌ داری ، منظور محمد که میگه خودت هم بنزین لازم داری یعنی چی ؟ بعد فکر کردم ُ و به خودم جواب دادم که بنزین آدم ها غذای سالم و حلاله حتما " محمد می دونه که من کم غذا هستم نگرانه من مریض بشم واسه همین هی سفارش میکنه که غذا خوب بخورم تا بدنم قدرت لازم رو داشته باشه ، وقتی رسیدم درب خونه لوطی صالح دیدم میثم تازه رسیده و بی بی داره از ماشین میثم پیاده میشه میون راه مملی گفت : عمو ؟ گُشنه امه ، میشه واسه من نون قندی بخری ؟ یه بسته نون قندی تازه گرفتم و دوتایی پشت ِ موتور شروع کردیم به خوردن ، مملی از روی موتور تا بی بی دید داد زد سلام بی بی ما اومدیم ، آروم مملی رو از روی موتور گذاشتم پائین موتور روشن بود مملی پرسید عمو میشه یه گاز به موتور بدم ؟ گفته آره عزیزم ولی آروم چون ممکنه صداش مردم رو اذیت کنه مملی گفت : میشه بعدش هم یه بوق بزنم ؟ گفتم : باشه ولی آروم ، مملی یه نگاهی به بی بی ُ و میثم انداخت ُ و یه گاز به موتور داد ُ و یه بوق زد ُ و قان قان کرد ُ و دوئید ، بی بی نگران پرسید ، کجا میری عزیزم ؟ مملی داد زد میرم دوچرخه ام رو بردارم ُ و بِرم مسجد ، یه کار مهم دارم ، امروز پلیس بازی داریم و من امروز کارگاهه این محل هستم ، پرسیدم : میثم این بچه چی داره میگه تو میدونی ؟ میثم گفت : قضیه برگه های جادو ُ و جَنبلی که تو پیدا کردی ، با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟ میثم‌ گفت : حاج آقا دلبری همه چی رو پشت تلفن واسم توضیح داده ، و من هم واسه پیگیری یه تیم اطلاعاتی تشکیل دادم که یکیش مملیه و یکی دیگش بی بی و نفر سوم خودم هستم ، با تعجب پرسیدم جدی میگی ؟ میثم گفت آره ، چون چند سال پیش هم ما یه بار با این فرقه بهایی که سرکردشون یه زن بهایی به اسم (کِلاله اس) که بهایی ها بهش میگن (کِل اعظم) درافتادیم اون دفعه باندش رو داخل محل متلاشی کردیم ولی خودش موفق شد فرار کنه ولی ایندفعه دیگه نمی زاریم فرار کنه بعد میثم یه عکس زن از جیبش درآورد گفت : اینهاش ببین اِینه ، این عفریته اس که دخترای این محل رو از راه به در می کنه و کارش فرستادن ُ و قاچاق دخترای ایرانی به امارات ُ و دُبی ُ و ابوظبی و گول زدن اونهاست ، به اسم ورزش یوگا و انرژی درمانی ُ و دعا نویسی ُ و جادو ُ و جَنبل دخترها و زنهای جوون رو جذب میکنه و بعدش اونها رو می فروشه به دیگران مخصوصا " به خارج از کشور تا حالا چند تا باندشون رو بچه ها متلاشی کردن ولی این خانم شده جِن ُ و ما شدیم بسم الله ، ولی جدیدا" بچه های اطلاعات سپاه به من خبر دادن باز پیداش شده و تُو چند منطقه تهران داره فعالیت می کنه یکی از اون جاها این منطقه اس ، پرسیدم چرا دستگیرش نمی کنن ؟ میثم گفت باید از طریق اون برسیم به سر شبکه شون و همه رو هم داخل کشور و هم خارج از کشور با هم دستگیر کنیم ، گفتم میثم ؟ تو یه جوری حرف می زنی که من تقریبا" مطمئن شدم که خودت یکی از بچه های اطلاعاتی ، و این رو از ما پنهان کردی ، میثم گفت : من که پشت تلفن بهت گفتم ما هممون سربازهای امام زمان(عج) هستیم ، منتهی' تو سرباز گمنام امام زمانی و من یه سرباز شناخته شده و تابلو ، واسه همینه که کارای تو واسه آقامون بیشتر از منه ، تو ُ و امثال تو باید قدر خودتون رو بدونید ، گفتم : پس اون اطلاعاتی که حاج آقا دلبری تُو مسجد بهش اشاره کرد تو بودی من از اون موقع داشتم با خودم فکر می کردم از بین نمازگزارهای مسجد آخه چه کسی می تونه اطلاعاتی باشه که تا حالا آقای باصری نتونسته اون رو شناسایی ‌کُنه چون آقای باصری استعداد فوق العاده ایی در شناخت دیگران داره و سابقه هر کسی رو بخای واست درمیاره ، خُوب حالا وظیفه من چیه فرمانده ؟ ادامه دارد ، حسن عبدی
🔰خداوند: من مهدی و دوستداران مهدی را دوست دارم♥️ 🪴«رسول خدا فرمود خدای عزوجل شبی که مرا به معراج برد، به من وحی کرد ای محمد از امتت در زمین چه‌کسی را به‌جای خود گذاشتی و خدا بهتر آگاه بود عرض کردم: بارالها برادرم؛ فرمود: ای محمد علی‌بن ابی‌طالب را؟ عرض کردم بله پروردگارا. فرمود: ای محمد، من توجه ویژه‌ای بر زمین کردم و تو را از زمین برگزیدم پس هر جا یادی از من بشود از تو هم در ردیف من یاد می‌شود. پس منم محمود و توئی محمد؛ (انی اطلعت الی الأرض اطلاع فاخترتک منها فلاأذکر حتی تذکر معی فأنا المحمود و أنت محمد.) 🪴سپس توجه دیگری بر زمین کردم و علی‌بن ابی‌طالب را از زمین برگزیدم پس او را وصی تو قرار دادم. تو سرآمد انبیائی و او سرآمد اوصیا است. سپس از نام‌های خودم برای او نامی مشتق کردم؛ پس منم اعلی و اوست علی، ای محمد؛ ( ثم انی اطلعت الی الأرض اطلاع أخری فاخترت منها علی‌بن أبی‌طالب فجعلته وصیک فأنت سید الأنبیاء و علی سید الأوصیاء ثم شققت له اسما من أسمائی فأنا الأعلی و هو علی یا محمد.) 🪴من، علی و فاطمه و حسن و حسین و امامان را از یک نور آفریدم، سپس ولایت آنان را بر ملائک پیشنهاد کردم؛ هرکس پذیرفت از نزدیکان شد و هرکس انکار ورزید از کافران شد. ای محمد، اگر بنده‌ای از بندگان من آن‌قدر مرا بپرستد که اعضایش از هم بگسلد، سپس مرا ملاقات کند در حالی که ولایت آنان را انکار دارد من او را به آتش می‌اندازم؛ (انی خلقت علیا و فاطم و الحسن و الحسین و الأئم من نور واحد ثم عرضت ولایتهم علی الملائک فمن قبلها کان من المقربین و من جحدها کان من الکافرین یا محمد لو أن عبدا من عبادی عبدنی حتی ینقطع ثم لقینی جاحدا لولایتهم أدخلته ناری.) 🪴سپس فرمود: ای محمد، دوست داری آنان را (در این جایگاه) ببینی؟ عرض کردم: بله؛ فرمود: جلوتر برو. جلوتر رفتم؛ دیدم علی‌بن ابی‌طالب، حسن، حسین و علی‌بن الحسین و محمدبن علی و جعفربن محمد و موسی‌بن جعفر و علی‌بن موسی و محمدبن علی و علی‌بن محمد و حسن‌بن علی و حجت قائم را که همچون ستاره‌ای فروزان در میان آنان بود؛ ( ثم قال یا محمد أتحب أن تراهم فقلت نعم فقال تقدم أمامک فتقدمت أمامی فاذا علی‌بن أبی‌طالب و الحسن و الحسین و علی‌بن الحسین و محمدبن علی و جعفربن محمد و موسی‌بن جعفر و علی‌بن موسی و محمدبن علی و علی‌بن محمد و الحسن‌بن علی و الحج القائم کأنه الکوکب الدری فی وسطهم.) 🪴عرض کردم پروردگارا اینان کیانند؟ فرمود: اینان امامانند و آن که ایستاده، کسی است که حلال مرا حلال می‌کند و حرام مرا حرام می‌کند و از دشمنان من انتقام می‌گیرد. ای محمد، او را دوست بدار که من دوستش می‌دارم و هرکس که او را دوست بدارد، او را دوست خواهم داشت؛ ( فقلت یا رب من هؤلاء قال هؤلاء الأئم و هذا القائم محلل حلالی و محرم حرامی و ینتقم من أعدائی یا محمد أحببه فانی أحبه و أحب من یحبه.») 📕 (الغیب (للنعمانی)، ص93 و 94)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️کوچکترین سرباز سیدعلی در همایش بانوان مهدوی اصفهان در شب ؛ که تعجب توریستها را در برداشت ...
لینک گروه یاوران مهدی (عج) اگه موافقی و حمایت میکنی پایین کلیک کن👇👇👇👇👇👇 👍بلــــــــــــــــــــه موافقــــــــم
‍ ⁩🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🔸 " در محضـــر شهیـــــد "... 💠همسر شهيد حاج همت می گويد: ☘ابراهيم بعد از چند مـاه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خـاكی بود و چشــم هايش ســرخ شده بود. 🍃به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت ڪه نمــــاز 📿بخـــواند. 🎋به او گفــتم: حــاجی لااقل یـــه خستگی دَر كُن، بعد نماز📿 بخوان. 🌴سر سجاده اش ايستاد و در حالی كه آستين هايش را پايين می زد، به من گفت: ☀️«من باعجله آمدم كه نماز اول📿 وقتــــــم از دســـــت نــــرود.» 💐اين قدر خسته بود كه احساس می‌كردم، هر لحظه ممكن است موقع نمــــــــاز📿 از حـــــال برود. 🥀 🕊