eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠(۲۶۸) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و شصت و هشتم:محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۲) 🍂بچه‌ها با هم عهد کردن تا پایان ادامه بدن و نترسن و هر چه بادا باد! بعد از ساعاتی اومدن درو باز کردن و گفتن: سریع متفرق بشین. ما هم که مراسمم‌ون تموم شده بود متفرق شدیم. بعد از این ماجرا دادِ چند نفر از همون همیشه عافیت طلبها دراومد که شما دارین جون همه رو بخطر می‌ندازین و امام حسین(علیه السلام) راضی نیست به این کارای شما. 🔹️با ملایمت گفتیم: نگران نباشید اولاً ان شاء الله اتفاقی نمیفته و اگه هم افتاد ما مرد و مردونه عواقب کارمون رو خودمون بعهده می‌گیریم و نمی‌ذاریم شما اذیت بشید. روز بعد هم ادامه دادیم. باز هم اومدن مقداری تهدید کردن و ما رو متفرق کردن و رفتن ولی روی چه حسابی بود بعثیها خیلی سخت‌گیری نکردن و بعدش هم حساسیت نشون ندادن، ظاهراً در تدارک حمله به کویت بودن و بنحوی با ما مدارا می‌کردن. کم‌کم عزاداری به سایر اتاق ها و آسایشگاهای دیگه هم سرایت کرد و تا روز هفتم و هشتم تقریبا توی همه آسایشگاها مراسم برگزار بود و این اولین محرمی بود که بعد از سه سال و نیم از اسارتمون موفق به عزاداری شدیم. 🔸️راستشو بخواید رومون زیاد شد و بچه‌ها پیشنهاد کردن روز نهم و دهم داخل محوطه زندان و بصورت عمومی عزاداری کنیم. عده‌ای می‌گفتن که احتمال داره بعثیها این فقره رو تحمل نکنن و مشکل پیش بیاید. قرار گذاشتیم با استفاده از عرب زبانامون با اونها مذاکره کنیم و اجازه بگیریم. اولش مخالفت کردن و گفتن: این جوری برای ما درد سر می‌شه و اگه فرماندهای بالا بفهمن تنبیه‌مون می‌کنن ما وقتی دیدیم مقداری نرم شدن. کمی خواهش کردیم و قول دادیم آروم و مسالمت آمیز یکی دو ساعت تو محوطه عزاداری کنیم و بعدشم بریم تو اتاقامون. هر جوری بود راضی شدن. 📌شب تاسوعا و عاشورا همه بچه‌هایی که مایل بودن تو عزاداری شرکت کنن تو دو آسایشگاه( ۹ و۱۰ ) که هر کدوم ظرفیت نود نفر برای استراحت و حدود ۲۰۰ نفر برای مراسم داشتن، تقسیم شدیم و مراسم باشکوهی برگزار شد. روز تاسوعا و عاشورا هم با نظارت عراقیها مراسم عمومی شامل سخنرانی و نوحه خونی و سینه زنی برگزار شد. شام غریبان هم در همون دو آسایشگاه ۹ و ۱۰ به طرز باشکوهی که در هیچ اردوگاه و هیچ مقطعی از تاریخ اسارت سابقه نداشت انجام شد و به مراسمات خاتمه دادیم. این مراسمات اتحاد و همدلی بین بچه ها رو چند برابر کرد و حالا همه در کنار هم برای اباعبدالله عزاداری می کردیم و بعثیها هم تماشاگر بودن...    ☀️ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
ماسک ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و چهل و چهارم ۰۰۰ بچه ها اینجا کجاست ؟ انگشترم کو ؟ محمد با مهربونی جواب داد : انگشتر تُو دستته ، یه نگاهی به دستم انداختم ُ و گفتم این انگشتر نه اون انگشتری که حضرت آقا مقام معظم رهبری امام خامنه ایی به من هدیه کرده ، یه هو علی پرسید امام خامنه ایی ؟ ولی حسن جان ؟ ما الان امام خمینی داریم که اون هم تُو جماران ِ تهرانه ، ایت الله خامنه ایی الان رئیس جمهوره و از طرف امام خمینی فرمانده نیروهای مسلح و همه ما که تُو جبهه هستیم ، گفتم : اینجا کجاست ؟ محمد با تعجب بغلم کرد ُ و گفت : حسن جان اینجا مَقر پنهانی ما پشت دریاچه ماهی تُو شلمچه جبهه جنوبه الان هفته آخر خرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت ُ و هفت و ما در حال جنگ با رژیم صَدام و حزب بعث عراق هستیم هشت ساله داریم با عراق ُو هفتاد هشتادتا کشور می جنگیم ، یادت اومد یا بازم بگم‌ ؟ تُو حسن عبدی هستی هفده سالته از پایگاه ابوذر تهران و هنرستان توحید شماره دوازده از دو راهی قپون خیابون قزوین تهران اعزام شدی هنرجوی سال سوم رشته برق ِ الکتروتکنیک هستی و به همراه دوستا ُ و همکلاسی هات و دبیر بینش دینی خودت آقای قلعه قوند اومدی جبهه ، یه هو علی پرسید ؟ حسن جان همه چی یادت اومد یا محمد بازم بِگه و یادت بیاره ؟ اصلا" تو کِی موجی شدی ما نفهمیدیم ؟ نکنه وقتی با ابوتراب رفته بودی دنبال احمد موقع تیر خوردن موجی هم شدی ُ و به ما نگفتی ؟ یه هو ابوتراب همونطور که وارد سنگر میشد خندید گفت : نه علی جان ؟ حسن موجی نشده بلکه احتمالا" خوابنما شده و تُو خواب شوکه شده ، علی گفت ولی حسن که خواب نبود با محمد رفت چایی ذغالی درست کرد ُ و آورد ما خوردیم نشست تا کمی قرآن تلاوت کنه یه دفعه تُو همون حال ما دیدیم ساکت شد ُ و ظُل زد به دستش من به محمد اشاره کردم ُ و گفتم محمد حسن چرا ساکت شده ُ و حرف نمی زنه حتی ' قرآن هم نمی خونه ؟ محمد هم دستش رو گذاشت رو شونه حسن و او رو صدا کرد ولی ابوتراب میدونی حسن چی گفت ؟ برگشته میگه محمد تو که شهید شده بودی ؟ منم که برگشتم میگم حسن جان محمد سالمه ، حسن برگشته با تعجب به من میگه : علی ؟ تو که چند روز قبل از محمد شهید شدی ، اصلا" شما اینجا چیکار می کنید ؟ من با تعجب رو کردم به ابوتراب ُ و گفتم : اِ ِ ابوتراب تویی ؟ الهی قربونت بِرم تو ؟ تو که داخل تونل عراقیا گیر افتاده بودی ، کِی نجاتت داد ؟ ولی بچه ها می گفتن که تو موقعی که می خواستی تونل عراقیا رو منفجر کنی اونجا زنده بگور شدی ؟ یه هو علی داد زد بیچاره شدیم حسن پاک دیوونه شده ، بِرم زود آقا قلعه قوند رو صدا کنم بیاد تا یه فکری واسه حسن بکنه ، حسن داره از دستمون میره این دومین باره که اینجوری شده ، دفعه پیش که می گفت من زن دارم دو تا پسر دارم دوتا عروس دارم دوتا نوه دارم ، اینم حالا که داره پیشگویی میکنه که قراره محمد شهید بشه من شهید بشم ُ و تو هم ابوتراب قراره تُو تونل عراقیا زنده بگور بشی ، دیگه چی حسن آقا پس حتما جنگ هم قراره به همین زودی ها تموم بشه مگه نه ؟ گفتم خوب آره دیگه همین مرداد ماه سال شصت ُ و هفت هم جنگ تموم میشه ، علی گفت : نه انگار قضیه حسن جدی شده شاید لازم باشه بفرستیمش عقب تا واسه درمون ببرنش تیمارستان ، یه هو محمد گفت : اِ ِ ، علی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ حسن سالم سالمه ، فقط یه کمی از شهادت ناصر ُ و احمد شوکه شده بهش فشار اومده ، داشتم همونطور با تعجب به ابوتراب نگاه می کردم دیدم از بیرون سنگر صدای داد ُ و بیداد جمشید بلند شد : ( شیمیایی ، شیمیایی ، بچه ها شیمیایی زدن ، ماسک بزنید) یه هو جمشید در حالی که ماسک زده بود دوئید داخل سنگر گفت : حسن ؟ محمد؟ علی؟ ماسگ بزنید عراقیا شیمیایی زدن ، ما سه نفر با عجله ماسک های زد شیمیایی رو درآوردیم ُ و به صورتمون زدیم ، علی گفت : یه لحظه من احساس کردم بوی سیر ُ و سبزیه گَندیده اومد پس بوی شیمیایی بوده ، ابوتراب بدون اینکه ماسک بزنه از سنگر رفت بیرون ، جمشید نفس نفس می زد و تند تند می گفت : خودم دود سفیدش رو دیدم گوله شیمیایی حدود دویست متری دورتر از ما خورد زمین تا خواستم واسه حسن آب بیارم عراقیا شیمیایی زدن ، صورت هممون زیر لاستیک ماسک های زِده شیمیایی عرق کرده بود ُ و داشت می سوخت هوای سنگر خیلی گرم بود یه جورایی کلافه شده بودیم که دیدم آقا قلعه قوند هراسون اومد داخل سنگر ُ و پرسید ؟ اولین بار کِی بود داد زد شیمیایی زدن ؟ علی گفت : آقا ؟ جمشید نفر اولی بود که دید عراقیا شیمیایی زدن ، محمد هراسون پرسید : آقا شما چرا ماسک نزدی ؟ خطرناکه بوی سیر ُ و سبزی گندیده داره میاد ، من با تعجب بلند داد زدم ُ و گفتم : سلام اُستاد ، آقا قلعه قوند شما هم اینجائید چه خوب از هنرستان چه خبر ؟ میثم رو این چند روزه ندید ؟ میثم به شما گفت که من ُ و زنم ، از حضرت آقا هدیه گرفتیم ؟ اینهاش آقا ببین ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
هندوانه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت صد و چهل و پنجم ۰۰۰ میثم به شما گفت که من ُ و زنم از حضرت آقا هدیه گرفتیم ؟ اینهاش این انگشتر رو حضرت آقا امام خامنه ایی به من هدیه داده ، قشنگه نه ؟ یه هو جمشید گفت : حسن جان ؟ تو که قبلا" گفتی این انگشتر رو مادرت واسه روز تولدت به تو هدیه داده ؟ چی شد حالا میگی هدیه رئیس جمهوره ، اصلا" تو کِی آقای خامنه ایی رو دیدی که ازش انگشتر هدیه بگیری ، دیوونه شدی بازم داری میگی من ُ و زنم هدیه گرفتیم اصلا" این دختره کِیه که اینطور حواس تو رو پرت کرده که کُلا" ما رو فراموش کردی ؟ اینو باید حتما" تو نامه واسه مادرم بنویسم که به مادرت هشدار بده که حاج خانم ؟ مراقب باش دارن پسرت رو ازت می دوزدَن تا مادرت به کمک خواهرات بگردن این دختر رو پیدا کنن و حسابی از خجالتش دربیان ، با این حرف جمشید هم زدن زیر خنده ، یه هو ابوتراب وارد سنگر شد ُ و دید همه دارن می خندن ُ و اونم خندید ُ و گفت : پس خودتون متوجه شدید ؟ پس چرا ماسک هاتون رو درنیاوردید ؟ محمد پرسید ؟ چی رو متوجه شدیم واسه چی ماسک هامون رو در بیاریم ، آقا قلعه قوند با لبخند قشنگش خندید ُ و گفت : اومده بودم همین رو بِگم ، علی پرسید آقا ؟ چی رو بِگی ؟ ابوتراب گفت : این رو بِگه که این گوله ایی رو که عراقیا زدن گوله شیمیایی نیست ، جمشید با تعجب گفت : شیمیایی نیست ؟ پس اون دود سفید بزرگ که مثل قارچه چیه ؟ ابوتراب خندید ُ و گفت : جمشید جان ؟ اون گوله ، یه گوله فسفریه که ۰۰۰ ، محمد پرید وسط حرف ابوتراب ُ و گفت : کِه واسه گرفتن گِرای یه محل ازش استفاده میشه ، علی با عصبانیت رو کرد به جمشید ُ و پرسید : جمشید تو انفجار گوله فسفری رو دیدی ُ و داد زدی شیمیایی ؟ آخه پسر مگه تو آموزش ندیدی یعنی تو فرق بین گوله شیمیایی ُ و گوله فسفری رو نمی شناسی ؟ آخه تو چقده خِنگی بچه ؟ جمشید با خجالت یه شونه ایی بالا انداخت ُ و خودش رو کمی لوس کرد ُ و گفت خوب چیکار کنم همراه انفجار بوی سیر ُ و سبزی گندیده اومد دیگه ، علی گفت : اصلا" مگه تو نرفتی واسه حسن از منبع آب ، آب بیاری پس اونور چیکار می کردی ؟ جمشید سرش رو انداخت پائین ُ و گفت : رفتم اونور تا از مستراح آفتابه برادرم ، علی گفت : یعنی جنابعالی می خواستی با آفتابه واسه حسن آب بیاری ؟ همه زدیم زیر خنده جمشید همراه با خنده ما خندید ُ و سرش رو خاروند ُ و گفت : نَخیرَم ، گفتم از فرصت استفاده کنم یه دستشویی هم بِرَم ، علی نه ورداشت ُ و نه گذاشت یه دفعه گفت : پس بگو : بوی سیر و سبزی گندیده بوی گاز ِ شکم جنابعالی بوده ، وای با این حرف علی هممون‌ از خنده ترکیدیم ، خود ِ جمشید هم خنده اش گرفت از شدت خنده یه صدایی ازش خارج شد ُ و از خجالت دوئید بیرون ، انقدر خندیده بودیم که دل هامون رو گرفته بودیم من بعد از چند روز غم ُ و غصه صدای قَه قَه بچه ها و آقای قلعه قوند رو می شنیدم ، محمد همونطور که می خندید گفت : خدا نکُشتت جمشید ؟ تُو چقدر بچه ناز ُ و شیرینی هستی ؟ خدا واسه پدر ُ و مادرت حفظت کنه ، یه هو مهدی اومد داخل سنگر ُ و با تعجب گفت : این جمشید چِش شده ؟ علی پرسید چطور مگه ؟ مهدی بخشی گفت : بابا ؟ تازه رفته بودم توالت اومده منو به زور از داخل توالت کشیده بیرون ، میگه مهدی جونه مادرت بیا بیرون من اِسترس گرفتم وضَعم خرابه الانه که خودم رو خیس کنم به اندازه کافی جلوی بچه ها آبروم رفته ، خلاصه من رو به زور از توالت انداخت بیرون خودش رفت تُو توالت ، ولی فکر کنم حال مزاجیش خوب نیست ، محمد گفت : از کجا فهمیدی ؟ مهدی گفت : آخه هنوز پائین نکشیده صداهای زیادی بگوشم خورد ، وای تا مهدی این حرف رو به زبون آورد دوباره صدای خنده ما بلند شد عجب روزی بود اون روز ، روزی که علی اسم اون روز رو تُو دفترچه خاطراتش گذاشته بود (خندوانه) ، پرسیدم : علی حالا چرا اسم این روز تُو دفتر خاطراتت نوشتی خندوانه ؟ علی گفت : واسه اینکه من از بچه گی عاشق هندوانه بودم و هر روزی که بابا با اینکه ما خیلی فقیر بودیم واسه ما هندونه شکسته می خرید اون روز ، روز عید ُ و شادی من بود و خاطرات خیلی شیرینی از هندونه دارم راستی حسن یادت میاد مَش اُروجعلی خدا بیامرز رو که میوه فروشی داشت چسبیده به مغازه کفاشیه بابای تو ؟ گفتم آره خدا بیامرزه مَش اُروجعلی عجب آدم خوبی بود ، یه هو جمشید که داستای خیسش رو داشت با شلوارش پاک می کرد پرید وسط حرفمون ُ و گفت آره حسن یادته که صبح ها منتظر میشدیم که با اون وانت مزدای قُراضه اش از میدون بار ُ و میوه بیاره تا ما تُو خالی کردن میوه ها کمکش کنیم ، علی گفت : و مَش اورجعلی هم از خربزه ها و هندونه های شکسته ُ و ترکیده بهمون میداد و همونجا جلوی مغازه کفاشی شما شروع می کردیم به خوردن ، خندیدم ُ و گفتم : آره یادمه چقدر خوردن اون خربزه ها و هندونه های شکسته مَزه میداد ، آره با اون دستای خاکی و نشُسته و ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه رزق را زیاد کنیم⁉️ ‏رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلم‏)‏ 🛑الرِّزْقُ أَسْرَعُ إِلَى مَنْ يُطْعِمُ الطَّعَامَ مِنَ السِّكِّينِ فِي السَّنَامِ. 🔰سرعت رسیدن رزق به کسی که به دیگران غذا می‌دهد از سرعت حرکت چاقو در کوهان شتر بیشتر است 📚:الکافی، ج ۴، ص: ۵۱
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ خــــوش بِحٰـــال دل مــن مثل تو آقـــا دارد بر سَــرش سایه ی آرامش طوبی دارد با شما آبرویی قدر دو دنیا دارد پای این عشق اگر جان بدهم جا دار‌د 🌼السَّلامُ علیکَ یا علیُّ بنُ موسی الرضا🌼💞🍃💞🍃💞🍃💞 🌏مجتمع اهل البیت علیهم السلام
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸🔸🔸سلام در صورت تمایل نگاه کنید. بی نظیر . معامله فوق العاده پر سود🌷🌷