فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شیخ زکزاکی باز هم گل کاشت..
#سلام_فرمانده در نیجریه
🔹️ ببینید شیخ ابراهیم زاکزاکی در آفریقا چه غوغائی بر پا کرده.
آقا فرمود: ما تنها نیستیم.
قلبهای پاک زیادی با ماست.
#کار_درست_مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیخ زکزاکی باز هم گل کاشت..
#سلام_فرمانده در نیجریه |
▪️ببینید شیخ ابراهیم زاکزاکی در آفریقا چه غوغائی بر پا کرده.
آقا فرمود: ما تنها نیستیم.
قلبهای پاک زیادی با ماست.
#کار_درست_مهدوی
✔️ جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
👈 #خبرهای_کم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر عزیزمان را خوب معرفی نکردیم!!!
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج
*🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼
🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
🌹 امام صادق علیه السلام فرمودند:
♦️«غَلَاءُ السِّعْرِ يُسِیءُ الْخُلُقَ وَ يُذْهِبُ الْأَمَانَةَ وَ يُضْجِرُ الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ.»
♦️گرانی قیمت ها، اخلاق و رفتار مردم را بد می کند. امانت داری را از بین می برد و مردم مسلمان را در فشار و سختی به ستوه می آورد.
📚 كافی، ج5، ص164
@shahidaghseyedmostafamousavi
📌 شعار جالب شهید سرخه ای: «هوژ کاسین بِرِیک»
🔹️ شهید محمدتقی فیض خیلی شوخ بود. کنار تانکر آب و محل آب خوردن و وضوی بچهها نوشته بود: «در مصرف آب صرفهجویی کنید» و زیرش هم به زبان سرخهای نوشته بود: «هوژ کاسین بِرِیک» یعنی برادر کوچک شما.
◇ تا مدتی همه را درگیر این مسئله کرده بود که اینجا به زبان خارجی چه نوشتهاند؟ نمیدانستند کار محمدتقی است و به زبان سرخهای نوشته.
◇ یک بار محمدتقی توی دو کوهه گفت: «من یه آیه قرآن میخونم، شماهم بلند تکرار کنید و ببینید کسی که داره رد میشه، روشو برمیگردونه به طرف ما!»
◇ با تعجب گفتیم: «مگه میشه؟!»
◇ بعد شروع کرد به خواندن یک آیه و گفت: «کُلوا وَاشرَبوا و لا تُسرِفوا... .» و همه بلند تکرار کردند و یکی از بچهها داشت از آنجا رد میشد. تا شنید، رویش را برگرداند طرفمان!
◇ محمدتقی یک دستی برایش تکان داد و دوباره راهش را کشید و رفت. یکی دو بار این کار را برایش تکرار کرد.
◇ کُپ کرده بودیم. با خودمان گفتیم مگر همچین چیزی میشود؟ اولش افتادیم به تکاپو تا تَهتویش را در بیاوریم. ولی بعد فهمیدیم نامِ فامیلی طرف «کُلو» بوده! زدیم زیر خنده. حالا نخند کِی بخند.
◇ برشی از کتاب #من_مقلد_امامم خاطرات حجتالاسلام مرتضی #مطیعی(کتابی که #میثم_مطیعی علاقهمندان را به مطالعه آن دعوت کرده است)
#لبخند
#شهید_محمدتقی_فیضی
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
@shahidaghseyedmostafamousavi
📌 محمدتقی را آقا طلبید
🔹️ وقتی خبر شهادت شهید محمدتقی فیض را در عملیات بدر شنیدیم به بچه های سرخه گفتم:" آقا او رو طلبید"
◇ پرسیدند:"از کجا میدونی حسنعلی؟
◇ گفتم: وقتی تیر به پاش خوردحرکت میکرد و مهمات رو میرسوند،وقتی تیر به سینه اش خورد آقا رو صدا میزد!
◇ برایم گفته بود: توی خواب نوری اومد.فکر کردم شاید آقا باشه.صدایش زدم "یامهدی!"، نور به بالای جای وسیعی مثل پایگاه رفت و از آنجا هم بالاتر رفت و من رو صدا زد!
◇ باخودم گفتم: محمدتقی خوش به حالت!تو آقا رو صدا زدی آقا هم تو رو طلبید!
◇ بخشی از وصیت نامه شهید محمدتقی فیض: اگر ميخواهيم اسلام در ميان ملتها زنده بماند، بايد خون بدهيم. اين مكتب هميشه احتياج به خون دارد و از آنجا كه شهادت معراج انسان است به سوي الله و شهادت كمال انسانيت، اين بنده حقير نيز جان ناقابل خود را تقديم به خداي متعال ميكنم تا از اين راه توانسته باشم در باروري درخت اسلام و زنده شدن مملكت سهمي برده باشم.
◇ محمدتقی فیض متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۴۴ در سرخه سمنان و در ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۳ در عمليات بدر به شهادت رسید
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
@shahidaghseyedmostafamousavi
💥وقتى به مهدی باکری خبر دادند که برادرت شهید شده است و می خواهیم پیکرش را برگردانیم؛ اجازه نداد و گفت: همه ى آنها برادرای من هستند اگر تونستید همه را برگردونید حمید را هم بیاورید!... برادران باکری که هر سه پیکر پاکشان به دست نیامده است.
🔹وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست، تمام اسباب و اثاثیه پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بده مادر، خیر ببینی. نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما رو ببینه و یکم از غیرت و شرف شما یاد بگیره. آقا مهدی خنده ای کرد و گفت: راست میگی مادر، کاش یاد می گرفت!
🌹 با آقا مهدی سوار بر تویوتا داشتیم میرفتیم جایی. هوا به شدت گرم بود، اما جرآت نمیکردم کولر رو روشنکنم. بالاخره بهخاطر گرما طاقتم تموم شد و کولرِ ماشین رو روشن کردم. وقتی کولر رو زدم ، آقا مهدی گفت: الله بندهسی «بندهی خدا» میدونی وقتی کولر روشن میکنی، مصرف بنزینِ بیت المال میره بالا؟ خاموش کن! فردای قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟ خاموش کن! مگه رزمنده ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن میکنی؟
🌷توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت میرفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی میکنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت....
🌷اهالی یک محل عصبانی آمدند شهرداری، توی اتاقی که من و مهدی آنجا مینشستیم و جواب مردم را میدادیم. میگفتند: آخر تو چه میدانی که ما توی چه بدبختی گیر کردهایم. خودت کوچهات آسفالت است، معلوم است که نمیدانی محلهی ما باران آمده، آب همهجا را برداشته. مهدی حرف نزد. حتی ابرو خم نکرد. رفت پوتین گلی خودش را از پشت میزش برداشت گذاشت جلو چشم آنها، گفت: این هم مدرک من که به همهمان ثابت کند کوچهی ما هم دست کمی از کوچهی شما ندارد.
🌷وقتی مهدی باکری به پشت تریبون رسید، قبل از هیچ اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند، را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایَش کرد و به *جای زیر پایش، بر روی تریبون نهاد* و آن گاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی به هر کسی نقل کردهام، هم *اشک از چشمان من سرازیر میشود و هم اشک مخاطبم*.
او گفت: خاک بر سرت مهدی، آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
🌷هر روز آفتاب نزده از خانه میرفت بیرون ، یه روز صدای پایین آمدنش را ار پله ها شنیدم ، رفتم و جلویش را گرفتم ، گفتم ، آقا مهدی ، شما دیگر عیالواری ، یک کم بیشتر مواظب خودت باش. گفت ، چه کار کنم ؟ ، مسئولیت بچه های مردم گردنمه . گفتم ، لااقل توی سنگر فرماندهی بمون. گفت ، اگر فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرند ، اگر بمونه توی سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون..... ما باید در خط مقدم باشیم، تا دیگران در صحنه بمانند...
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
@shahidaghseyedmostafamousavi
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۶۹)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و شصت و نهم:محرم بیاد ماندنی سال ۶۹ (۳)
♦️روزهای اول که اون گروه چهل نفره عزاداری رو شروع کردن و هر گونه احتمال خطر وجود داشت و برخی بشدت نگران و مخالف بودن، اما بتدریج که عادی شد و خطری بچهها رو تهدید نکرد همون مخالفین هم تو مراسمات شرکت میکردن و با خودشون تصمیم گرفته بودن که جداگونه توی یکی از دو آسایشگاه بزرگ مراسم بگیرن.
من متوجه قضیه شدم. دیدم این جوری باز همون هیأت بازی ایران میشه و نباید بین بچهها دوگانگی اونم تو مراسم ابا عبدالله دیده بشه.
🔸️بچههایی که با هم بودیم رو جمع کردم و یه جلسه مشورتی برگزار شد. پیشنهاد مشخصِ من این بود که توی دو روز آخر، مدیریت رو بدیم دست این بچهها و ما هم تو مراسم اونها شرکت کنیم. چند تا ازون آتیش پارهها مثل نعمت دهقانیان و رضا البرزی از بچه های تهران و تعدادی دیگه مخالفت کردن و می گفتن: اینها از اول مخالف بودن و ما رو متهم میکردن که داریم جونشونو بخطر میندازیم. حالا که عادی شده و خطری نیست ما مدیریت رو به اونها بدیم؟!.
💥البته کمی هم حق داشتن. ولی من با زبون خوش و با این استدلال که تو این ماههای پایانی نباید#همدلی بچهها خدشه دار بشه و بین ما دو دستگی بیفته اونم تو مراسم امام حسین(علیه السلام). خلاصه به هر مکافاتی بود اونها رو قانع کردم. قرار شد لیستی از بچههای مداحِ ما رو به اونها بدیم و مراسم بصورت یهپارچه و یگانه انجام بشه. منم رفتم پیش یکیشون که بقیه ازش حرف شنوی داشتن و خواهش کردم که دو دستگی نشه و ما میایم زیر پرچم شما سینه میزنیم و اسم مداحای خودمون رو بهش دادم و گفتم: اگه دوست داشتید این بچهها، آمادگی دارن که مداحی کنن. انصافا ایشون هم با روی گشاده استقبال کرد و از همه مداحها توی مراسمات شب و روز تاسوعا و عاشورا و شام غریبان استفاده شد.
📌این تصمیم که به#برکت امام حسین(علیه السلام) در ذهن من جرقه زد و خدا هم کمک کرد من و بقیه بچهها#منیّت خودمون رو زیر پا بذاریم و یه مراسم باشکوه و متحد برگزار بشه، جزو شیرینترین خاطرات کل دوران اسارت من شد. جالبتر قضیه این بود که روز عاشورا مصادف شد با یازدهم مرداد و همون روز عراق به کویت حمله کرد و کویت اشغال شد و دو روز بعدش همه ما از زندان قلعه آزاد شدیم و به اردوگاه ملحق ـ که قبلا ۴ ماه با آسایش در اونجا بودیم ـ منتقل شدیم. خیلی از بچهها این گشایش رو به برکت همون#مراسمات دهه محرم می دونستن...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
1496325888_1152899162.mp3
7.87M
آیا والدین باید فرزندانشان را توصیه به نماز کنند؟
13 دقیقه صوت مهم
#تربیت_دینی #حجاب #تربیت_کودک
♦️کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
@shahidaghseyedmostafamousavi
💠هلال ماه مبارک رمضان ۱۴۴۴ شامگاه دوم فروردین با چشم غیرمسلح قابل رویت است
🔹کاظم کوکرم منجم، رصدگر هلال ماه:هلال ماه رمضان ۱۴۴۴ قمری در شامگاه ۲۹ شعبان (دوم فروردین ۱۴۰۲) با چشم غیرمسلح در ایران و کل منطقه غرب آسیا به احتمال قریب به یقین، دیده میشود.
♦️کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
@shahidaghseyedmostafamousavi
پروین خانم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت صد و چهل و ششم
۰۰۰ با اون دستای خاکی ُ و نشُسته خربزه ُ و هندونه شکسته رو گاز میزدیم ، نه مریض میشدیم نه دلمون درد می گرفت نه دکتر لازم داشتیم و نه دوا می خوردیم ، علی پرسید راستی حسن هنوز اون عکسی رو که عباس پسر بزرگ مش اورجعلی که سرباز بود ازمون گرفت رو داری ؟ من تا اومدم بگم آره هنوز نگرش داشتم ، یه هو جمشید زد زیر خنده ُو گفت : علی تازه یادم انداختی ، راستی حسن اون عکس هایی رو که موقع برگشتن از مدرسه راهنمایی داود فلاح میدون فلاح پیدا کردیم رو چیکار کردی ؟ علی با اشتیاق پرسید کدوم عکس ها ؟ من سکوت کردم تا شاید بتونم موضوع عکس ها رو عوض کنم ولی جمشید مُصرانه دوباره رو کرد به علی ُ و گفت : من ُ و حسن هیچ وقت به شما نگفتیم یعنی من یادم رفت وگرنه حتما" به شما گفته بودم ، خوب یادم نیست به خدابیامرز ناصر گفتم یا نه ، تا اومدم بگم جمشید ؟ تمومش کن زشته و ادامه نده ، یه هو محمد و مهدی هم اومدن پیش ما ، مهدی پرسید : حسن ؟ جمشید چی رو تموم کنه ؟ ما رو دیدین می خاین موضوع رو عوض کنین ؟ من از خجالت سرم رو انداختم پائین زانوی سمت راستم شروع کرد به لرزیدن پاچه سمت راست شلوار جنگیم رو زدم بالا و یه نگاهی به جای زخم بخیه خورده زیر زانوم انداختم هفتا بخیه خورده بود زخم ماله سالها پیش بود ولی هنوز درد می کرد یه دستی روی زخم برجسته زیر زانوم کشیدم و احساس بدی بهم دست داد ، محمد متوجه زخم زیر زانوی پای راست من شد ُ و پرسید ، این زخم قدیمی مال چه زمانیه ؟ چرا انقدر بد بخیه اش کردن انگار با نخ ُ و سوزن دوختنش ، همه بچه ها متوجه زخم پای من شدن ، علی گفت فکر کنم این زخم پای حسن مال ِ بازی فینال فوتبال تیم ما با تیم رضا موتوری ُ و بچه های کوچه سنگکی باشه وقتی که حسن گُل پیروزی ما رو زد بچه های تیم فوتبال کوچه سنگکی خشن شدن ُ و شروع کردن با خشونت بازی کردن این جال لَگَد رضا موتوریه که می خواست گُل مساوی رو بزنه ولی حسن خودش رو پرت کرد جلوی رضا موتوری و اون هم به جای توپ پای حسن رو نشونه گرفت ، یه هو جمشید گفت : ولی این زخم پای حسن جای بخیه داره من خوب یادمه اون روز پای حسن بخیه نخورد ، علی ؟ یادت نمی یاد ؟ یادمه احمد از میونه اشغالای لب خط راه آهن که آتیش زده بودن یه تیکه پارچه سوخته برداشت و آورد ُ و گفت مادر من وقتی دست ُ و پای ما تُو خونه می بُره یه تیکه پارچه نخی رو می سُوزونه و میزاره روی زخم واسه همین خونش زودی بند میاد ، احمد پارچه سوخته رو گذاشت رو زخم پای حسن و جالبه که خون هم بند اومد ، علی گفت جمشید ؟ من یادم افتاد اون که پای راست حسن نبود بلکه پای چپش بود بیا خودت ببین ، علی دولا شد ُ و بدون اینکه از من اجازه بگیره پاچه شلوار پای سمت چپ منو زد بالا ُ و گفت : اینهاش این جای زخم اون روزه می بینی ؟ جمشید خندید ُ و گفت پای حسن انقدر جای زخم داره که نمی شه تشخیص داد کدوم زخم واسه چه موقعیه حالا ولش کن حسن ؟ جون مادرت بگو اون عکس ها رو چیکار کردی ؟ تا اومدم بگم جمشید ؟ تمومش کن و ادامه نده علی هم پشت جمشید دراومد ُ و گفت آره حسن بگو ببینیم قضیه عکس ها چیه ؟ مهدی بخشی به طعنه گفت : البته حسن آقا ؟ اَگه ما رو مَحرَم می دونی بگو می خای اصلا" من ُ و محمد بریم تا تو خاطره عکس ها رو واسه بچه ها تعریف کنی ؟ زیر چشمی یه نگاهی به محمد انداختم ُ و ازش خجالت کشیدم انگار دست سرنوشت من رو مجبور کرده بود یه بار دیگه اون خاطره تلخ رو به یاد بیارم خاطره اون شب زمستونی سرد رو در حالی که به شددت درد می کشیدم و گریه می کردم و تنها همدمم مهری خواهر کوچیکم بود که تُو پستو خونه کمکم می کرد تا زخم پام رو ببندم ، رو کردم به جمشید ُ و گفتم حالا که اصرار داری خودت تعریف کن ، جمشید خندید ُ و با اشتیاق گفت : آره بچه ها جون ِ دلم واستون بگه که یه روز پنجشنبه زمستون سالی که ما کلاس دوم راهنمایی بودیم وقتی مدرسه تعطیل شد من ُ و حسن ُ و آرش پروین راه افتادیم بیام خونه ، یه هو علی گفت کدوم پروین رو میگی ؟ جمشید گفت همون پسر سیاهه که تُپل بود بچه ها به خاطر اسم فامیلیش بهش می گفتن پروین خانم ، علی گفت : آهان یادمه اون پسره که خونه شون اون ور خطر راه آهن کنار زمین فوتبال خاکی آریانقش بود ، جمشید عین این قصه گوهای حرفه ایی با مَلچ ُ و مولوچ آب دهنش رو قورت داد ُ و گفت : آره عزیزم خودشه ، آره داشتم می گفتم ، یه هو ابوتراب داد زد نگو صبر کن منم بیام ، من به خودم گفتم : وای حسن چه خاکی به سرت شد الانه که آقا قلعه قوند هم بیاد ُ و این خاطره زشت رو بشنوه دیگه آبرو واست نمی مونه ، ابوتراب هم اومد نشست کنار ما ، جمشید با دیدن ابوتراب انگار انرژی پیدا کرده باشه شروع کرد با آب ُ و تاب قصه رو تعریف کردن ، آره داشتم می گفتم : پروین خانم یعنی آرش گفت بچه ها بیاید یه بربری داغ بخریم ُ و سه تایی بخوریم ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی