eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
318 دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
14.4هزار ویدیو
203 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
یامهدی: ✅طنز جبهه😂 به سلامتی فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 شادی روح طيبه همه شهدا، به خصوص سردار شهید "مهدی باکری صلوات ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
فریبرز به دادش صیغه ایی خود گفت, در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم بوده و حامل جسم مجروح و یا شهید هم باشیم... به شب عملیات رسیدیم. در ابتدای عملیات با ترکشی زمین گیرم شدم. خبر به برادران صیغه ایم آقا فریبرز رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کرد... با حال زاری که داشتم صدایش فریبرز را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید. از آن همه علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت می بردم. برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: نگران نباش، به خدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم. فریبرز هم گفت: "بابا کی نگران توهه" به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم. حواسم به هیکل سنگینت نبود. یادم باشه قبیل از صیغه برادری اول به هیکلش نگاه کنم. و سالهاست جمله اش نقل هر مجلس مان شده و بهانه ای برای خندیدن مان... ... فریبرز استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود... خصوصا بچه های تازه وارد. روزی از یکی از برادران ازش پرسید: شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟ و فریبرز هم خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: " اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و جای حساسنا برحمتک یا ارحم ‌الراحمین "... طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: "این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است"... اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: اخوی غریب گیر آورده‌ای... یه موقع هائی در منطقه به علت ازیاد نیروها, فضای کافی برای استراحت بچه ها نبود... البته به جز برای آقا فریبرز. نصفه شب, خسته و کوفته از نگهبانی رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صداکردن، به بچه هائی که خواب بودند گفت: کمی خجالت بکشید مگه اينجا جاي خوابه؟... پاشيد نماز شب بخونيد، معنویت خودتون بالا ببرید, دعا بخونيد... ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم و خودش رفت راحت گرفت خوابيد... تو منطقه بیماری "گال" راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند. شب بود و همه خسته بودند وهوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند و جای کافی هم برای استراحت نبود. ناگهان فریبرز با خودش فکری کرد که چطوری برای خودش جایی دست و پا کند... رفت وسط بچه ها دراز کشید و شروع کردم به خاراندن خودش. آنقدر خودش را خاراند که بچه ها به خیال اینکه فریبرز هم "گال" دارد, همه از ترس شان رفتند بیرون داخل حسینیه لشگر فریبرز هم راحت تا صبح خوابید... کتاب گلخندهای آسماتی, ناصر کاوه @shahidmostafamousavi
💠 😅😂 بہ‌سلامتےفرمانده :) دستور‌بود‌هیچ‌ڪس‌بالاے۸۰ڪیلومتر سرعت،‌حق‌ندارد‌رانندگےڪند!🚫 یڪ‌شب‌داشتم‌مےآمدم‌ ڪہ‌یڪے‌ڪنار‌جاده🛣، دست‌تڪان‌داد👋🏼 نگہ‌داشتم،سوارڪہ‌شد، گاز‌دادم‌و‌راه‌افتادم،🚗 من باسرعت‌مےراندم‌و‌با‌هم‌حرف‌مےزديم! گفت: مےگن‌فرمانده‌لشگرتون‌ دستور‌داده‌تند‌نریدراست‌میگن؟!🤔 گفتم:فرمانده‌گفتہ! 🙃 زدم‌دنده‌چهار‌و‌ادامہ‌دادم: اینم‌بہ‌سلامتےفرمانده‌باحالمان!🥰 مسیرمان‌تا‌نزدیڪےواحد‌ما، یڪےبود؛ پیاده‌ڪہ‌شد،‌ دیدم‌خیلےتحویلش‌مےگيرند!!😟 پرسيدم: ڪےهستےتو‌مگہ؟!🤔 گفت:‌ همون‌ڪہ‌بہ‌افتخارش‌زدےدنده‌چهار...😱😂😂😂 شهید مهدی باڪری ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
🍂 بزغاله •┈••✾💧✾••┈• رفته بودیم رزم شبانه، یك مرتبه دیدم ته ستون همهمه است و ستون كش با یكی از برادران بگو مگو می كند. قضیه را جویا شدم معلوم شد سر ستون ایشان پیام داده كه "پیش روی ما دره است مواظب باشید"، بعد پیام در وسط ستون شده بود "پیش روی ما بره است مواظب باشید". و جالب تر این كه همین بره را هم در آخر ستون بچه هایی كه منتظر فرصت های طلایی بودند تبدیل كردند به "بزغاله!" •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 شکنجه مرغی •┈••✾💧✾••┈• در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 آمده ام جبهه شهید بشوم •┈••✾💧✾••┈• همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست مثل مطبوعاتچی ها خاطرات جبهه رزمندگان رو ثبت کنه گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. ‌‌‌‌. ...و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: "والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم". بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: "همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم می افتاد و غش می کردم." دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: "منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن." کاتب خوش خیال هم که دیگر از نوشتن دست برداشته بود، مات و مبهوت با دهن باز مانده بود به اینها چه بگوید. طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 وضوی بی نماز •┈••✾💧✾••┈• موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 استتار •┈••✾💧✾••┈• شب عملیات شوخ طبعی ها به اوج می رسید. هركس سعی می كرد به نحوی نشان بدهد كه از شادی در پوست خود نمی گنجد. همه لباس نو پوشیده و عطر زده و آرایش كرده بودند و با هم خوش و بش می كردند. به بچه های عینكی می گفتند: «اخوی شیشۀ عینكت را با گل استتار كن عملیات لو نرود».             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 نغمه فصیح در اردوگاه •┈••✾💧✾••┈• مدّت‌ها پشت میله‌های خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و هم‌دم بود، حالا غریب شده بود. یک‌روز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی‌ داشت اسرا را می‌شمرد که در میان سکوت بچّه‌ها، صدای عَر عَر الاغی 🐴 از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّت‌ها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّه‌ها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش دررفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّه‌ها می‌گن چه قدر خوب عربی عَرعَر می‌کنه. 😂 سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمی‌داد، گفت: نَعم....نعم....فصیح...فصیح             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 پنکه •┈••✾💧✾••┈• در گرمای وحشتناک چذابه بودیم و سنگر های خفه کننده اون. آب گرم و خاک های نرمی که همه جا همراهمون بودن. همه این ها قابل تحمل بود اگر در کنار تدارکات نبودیم. ولی مشکلات ما از روزی شروع شد که در اهدایی های مردمی، چشممان به جمال پنکه ای افتاد که توسط شهید دست نشان (مسئول تدارکات) از لندکروز پیاده شد. این مشکل وقتی حادتر می شد که می دیدیم گرما هست، 😰 پنکه هست، موتور برق هم هست ولی تا می آمدیم روشن کنیم به یاد بچه های توی خط 😮 می افتادیم که جلو بودن و اینها رو نداشتن. تقوی، به کمرمون فشار می‌آورد ولی بهرحال اونم حدی داشت😉 روزهای اول محکم و استوار از نگاه کردنش، همچون نامحرمی، پرهیز کردیم. روز دوم‌ فقط با نیم نگاهی براندازش کردیم و استعفراللهی گفتیم و رد شدیم. روز سوم یا چهارم وقتی صدای موتور برق بلند شد ناخودآگاه دستمان بسمت دوشاخه‌اش رفت و با پریز آشنایش کردیم. عذاب وجدان رو هم با این فتوا که حالا اگر روشن باشد یا خاموش چه توفیری بحال بچه های جلو دارد و دل مردم خوش است به استفاده از اهدایی‌هایشان، آرام کردیم و با لبخندی از رضایت در گوشه ای پلاس شدیم.😴 بیست دقیقه 😐 نگذشته بود که👮 پیک فرماندهی از طرف شهید عبداله محمدیان پیام آورد که پنکه را خاموش کنید و دیگر روشن نکنید. تقوا و شدت حواس جمعی عبداله ما رو بخود آورده و.... یادش بخیر جبهه، که مسحباتش واجب بودند و مکروهاتش، حرام. جهانی مقدم •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 شیر تگری •┈••✾💧✾••┈• صبح علی الطلوع بود که حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان... زودی اجاق و روبراه کردم، دیگ بزرگ را روی هیزم و آتش گذشتم. حاج جوشن، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد. من هم مسئول الو دادن آتش بودم. بچه ها کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند. نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود. حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست. بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید. خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی! گفت: چی! من و سوتی!؟ گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی.... حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه.... بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار.... بچه ها که صحنه را قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون... حاج جوشن گفت یخ بیار یخ بیار... تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده. حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد. مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم. دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد. وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!!! این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین... ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم. طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه @shahidmostafamousavi
🍂 گشنگی •┈••✾💧✾••┈• در یکی از پاسگاه های جزیره مجنون مستقر بودیم. هر روز حوالی ساعت یازده قایق تدارکات می آمد و سه وعده روزانه "ناهار، شام و صبحانه" فردا را می‌داد و می‌رفت. یک رمضان صادقی اهل اصفهان این مسئولیت خطیر😜 را بعهده گرفته بود. چانه زنی ها برای افزایش سهم غذا بی‌فایده بود. تا اینکه فکرها رو روی هم ریختیم و طرحی در انداختیم. طرحی که اجرای این طرح مهارت می‌خواست. فردی با اعتماد بنفس بالا و گویش شمرده کلامی و مطلع به احکام شرعی 😂حجت پارسا نامی اهل بروجرد را مستعد ترین فرد دیدیم. جثه بزرگ و چاق و لهجه شیرین بروجردی. سریع تا قبل از ظهر یکی از ملحفه های تر و تمیز را انتخاب کردیم و تبدیل به یه عمامه درشت کرده و بر سر حجت گذاشتیم.👳‍♂ یه پتو را لوله کردیم که حکم متکا پیدا کرد و حجت تکیه به آن داد. حوالی ساعت یازده طبق روال معمول قایق غذا آمد.😗 در همان ابتدا ابهت حاج آقا پارسا چشم رمضان صادقی را گرفت. اقتضای اصفهانی بودنش را در معاشرت و مصاحبت با این عالم جلیل القدر بجا آورد. حاج آقا حجت ما هم کم نیاورد و در منزلت رزمندگان اسلام چند حدیث گفت و در ثواب رسیدگی به امور تغذیه آنان نهایت هنر خود را به نمایش گذاشت.😂 آن روز دیگ ها کاملا پر شده بود. همه ما آماده انفجار خنده ها بودیم. به هر طریق خود را گرفته بودیم.😑 یک مرتبه رمضان صادقی راجع احکام غسل ارتماسی سوالی مطرح کرد😨. همه ما مات شده بودیم و نگران که توان و عقل کلامی حجت یارای پاسخگویی دارد؟؟!!! و آیا رها شدن از مخمصه این سناریو به خیر خوشی تمام میشود.؟ سوال این بود:
『🍓📑』 😂 دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕 عصبی شده بودم🤨 گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩 دیدم بدم نميگن! خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰ گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری😭 یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄 یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد! در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدن و چون از قضیه با خبر نبودن واقعا گریه و شیون راه می‌انداختن! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶‍♂ جنازه رو بردیم داخل اتاق😁 این بندگان خدا كه فكر مي‌كردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂 رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫 این قرارمون نبود! 🤨 منم می‌خوام باهات بیام!»😫 بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتن!😰 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.. @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه تازه واردها •┈••✾💧✾••┈• 🔸حکایت تازه واردهای جبهه هم برای خودش داستانی داشت. این هم تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنده خدا با تمام وجود گوش می‌داد ولی وقتی به ترجمه جمله عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟ •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه "اسیر رند" •┈••✾💧✾••┈• 🔹 همه اسیرها خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجره بند نگاه كرد. از نگهبان خبری نبود. به آرامی از جا برخاست و رفت به گوشه آسایشگاه. با لیوانی آب وضو ساخت. با احتیاط بیشتر، از لابه‌لای بدن اسیرها، برگشت سرجایش. قبل از آنكه به نماز بایستد، دوباره روبه پنجره نگاه كرد. نگهبان لب كلفتی را با سبیل پرپشت دید كه از آن سوی پنجره او را زیر نظر گرفته بود. نگهبان، با دست اشاره كرد بیاید پشت پنجره. اسیر كه میان هم بند‌هایش به رندی معروف بود، حالت لب و لوچه و چشم‌ها را تغییر داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتی كه مجرمی را دستگیر كرده باشد، با لهجه غلیظ و خشن گفت: تو بخاطر بیداری، مقررات اردوگاه را زیر پا گذاشتی. مگر نمی‌دانی از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه باید خواب باشند؟ اسیر با تكان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستی پیروزمندانه كاغذ و خودكاری بدست گرفت و پرسید: اسم؟ اسیر با تجربه كه می‌دانست چنانچه حقیقت را بگوید، فردا صبح تنبیه مفصلی انتظارش را می‌كشد، بی‌درنگ تن صدایش را تغییر داد و گفت: شنبه. اسم پدر؟ یكشنبه. اسم پدربزرگ؟ دوشنبه. نگهبان، پس از نوشتن نام كامل اسیر با تكان دادن انگشت و با تهدید اشاره كرد برگردد سرجایت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگیری، بادی به غبغب انداخت. صدایش را كلفت كرد و گفت: الان نشان می‌دهم كسی كه در ساعت خواب بیدار باشد چه جور تنبیه می‌شود. یادداشت را از جیبش بیرون آورد و با پوزخندی رو به اسیرهای منتظر خواند: شنبه ابن یكشنبه ابن دوشنبه بیاید بیرون. بیشتر اسیرها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسیر رندی است كه هر شب نماز شب می‌خواند. بقیه هم خوشحال از اینكه همبندی آن طور سر نگهبان لب كلفت كلاه گذاشته است. با شدت بیشتری خندیدند. نگهبان، سبیل كلفتش را با عصبانیت جوید و با شلاق توی دستش، به صف اول اسیرها حمله‌ور شد. اما بدون اینكه ضربه‌اش به كسی اصابت كرده باشد، تندی برگشت بیرون و در را قفل كرد و دست خالی برگشت. •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔸فیلتر شهادتت مبارک فیلتر های خراب و تو رفته و غیر قابل استفاده ای که گاز شیمیایی را از خود عبور می دادند و بعضی فیلتر های ساخت خودمان که مرغوبیت کافی نداشتند، بچه ها تا چشمشان به این نوع فیلترها می افتاد، می گفتند: بچه ها فیلتر شهادتتان مبارک! یا به برادری که احیاناً از روی ناچاری از آنها استفاده می کرد می گفتند: برادر شهادتت مبارک. 🔹همای رحمت تیر و فشنگ؛ تعبیری است نزدیک به «رحمت الهی» که برای ترکش به کار می رود. و غالباً به تیر و فشنگی گفته می شود که باعث جراحت است و رحمت و مغفرت و شهادت را با خود می آورد. همایی که بر سر و روی دوش هر که نشست، او را به سعادت ابدی می رساند. 🔸دانشگاه امام حسین(ع) جبهه جنگ با دشمن بعثی. همانجا که درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین (ع) است. ردی‌هایش به قول خود بچه ها، جا مانده ها و وامانده های از کاروانی هستند که رو سوی کربلا دارد و دانشجویانش، جان بر کفان بسیج، لشکر مخلص خدا هستند که به تعبیر پیر انقلاب و پدر امت امام (ره) «دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده اند». •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه از خانۀ آقاجانم آورده ام •┈••✾💧✾••┈• 🔹‍ ‍ افراد با يكی از بچه ها كه در واحد تداركات لشكر كار مي كرد و شكم آورده بود ، شوخی داشتند . او را به هم نشان مي دادند و آهسته می گفتند : « بزنيم به تخته ، تداركات به برادران ما ساخته است » . او كه می شنيد جواب می داد : « و الله به حضرت عباس( ع ) از خانۀ آقاجانم آورده ام .😁 تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد . اين وصله ها به تداركات لشكر ما نمی چسبد ! » 😅 ڪــانــال حــمــاســه جــنــوب، •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ خنده دار شوخی رزمنده کاشانی در جبهه عضویت در کانال سید مصطفی موسوی جوانترین شهید مدافع حرم @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔹 پشتیبانی مرکز اهل و عیال و خانواده در پشت جبهه و شهر. وقتی کسی مرخصی می رفت و راهی منزل بود و از او سؤال می کردند که: کجا می روی، فکر نمی کنی کار جبهه و جنگ لنگ بماند؟ او در جواب می گفت: جایی نمی روم بابا، می خواهم بروم پشتیبانی مرکز را قوی کنم. کنایه از این که باید هوای برو بچه ها را هم داشت. 🔸تابلوی غیبت ممنوع کسی که حتی دیدن او اسباب تذکر و منع از غیبت است. با وجود او گویی انسان به رودربایستی می افتد که بدگویی برادری را بکند؛ بی آنکه چیزی بگوید یا حرکتی از او سر بزند. ابهت و وقار و پرهیزکاری او در جمع مانع از آن می شود که هر کس هر چه خواست بگوید. درست مثل یک تابلوی ورود ممنوع که برای همه قانون و میزان است. این ترکیب را برای اشخاصی به کار می بردند که فوق العاده در سخن مواظب و مراقب بودند و تعداد آن ها در میان رزمندگان کم نبود. 🔹سیبل کسی که همه او را خوب می شناختند. اسم و آوازه اش همه جا رفته بود. نیازی به معرفی نداشت. مثل نور و هوا و گرمی و سردی، بچه ها او را تجربه کرده بودند. حضور و غیابش یکی بود. همان که در پشت جبهه و شهر به او می گویند «تابلو». معرف حضور خاص و عام. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه 🔹 نماز جماعت •┈••✾💧✾••┈• همیشــه موقع مناز جماعت، یــه مشكل بــزرگ داشـتيم. در ركعت اول، بعضی ها بـه موقـع نمی رسـيدند و بـا گفتن يـا االله امـام جماعـت را تـوی ركـوع نگـه می‌داشتند. فریبرز، يك روز دير آمد. امام جماعت توی ركوع اول بود كـه فریــبرز رسيد، تا خواست بگويد يا الله، امام جماعت از ركوع بلند شد و ركعت اول را از دسـت داد. توی ركعت دوم بوديم كه صداش را می‌شنيديم، گفـت: عجـب آدميه! حالا اگه يه ثانيه صبر مـی كـردی تـا برسم، زمین به آسمون می رسيد يـا آسمون به زمین؟ آره جون خودتون، بـا ايـن نمـازتون بـرين بهشت! به همین خيال باشید. تا امام جماعت سلام نـماز را داد، همـه شـروع كردن به خنديدن... تألیف: •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه •┈••✾💧✾••┈• 🔹 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم. شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومد توی سنگر و گفت: این‌قدر چرت نزنین ، تنبل می‌شین، به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود. بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن . مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن . ما هم خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله رزمنده هاست. رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست. یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید . •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔸 ترفیع گرفتن شهید شدن و به فوز عظیم شهادت رسیدن. اشاره به سیر منازل و نائل شدن به درجات عالی. گاهی که کسی در جریان شهادت عزیزی نبود و از برادران و همسنگران سراغش را می گرفت، در جوابی آمیخته با ملاحت می گفتند: ترفیع گرفت، رفت. 🔹 مید این ننه ساخت ننه. به شورت های فوق العاده گشاد و بلند و تا سر زانو می گفتند. «میداین ننه» در واقع ترجمه همان تعبیر «مامان دوز» است که پیش از این، صورت های دیگر آن را به عنوان اصطلاحات داشتیم؛ نظیر: «شورت خشت مالی»، «شورت با ایدئولوژی»، «شورت بلا تکلیف» و عناوین دیگر. 🔸دستمال همه فن حریف چفیه (=چپی) دستمال نخی و نوعاً مربع شکل و چهار خانه یا راه راهی که به همه کار می آید. از هیچ زحمتی روگردان نیست. به هیچ کس و هیچ شرایطی نه نمی گوید. در فصل حرب و شجاعت باند روی زخم و جراحت است و وقت نظافت حوله حمام. برای سرمای زمستان شال گردن و شال کمر و کلاه است و در گرمای تابستان سایبان و اگر مرطوبش کنی و در جهت باد قرار دهی کولر آبی. برای سفره نان بودن چیزی کم ندارد، در عین حال تور ماهیگیری و صافی شربت است. در مجلس عزا دستمال اشک و آه و هنگام اقامه نماز عبای روی دوش بچه هاست. و بعد از شهادت، «ماترک» و همه مال و منالی است که از همرزمان باقی می ماند و یک عمر یادگاری که عطر خلوت و جلوت آن ها با خدا را دارد و در خطوط و نقوش آن می توان با همه حواس محضر ایشان را درک کرد. •┈••✾💧✾••┈• https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
🍂 طنز جبهه 🔸 فریبرز ناصر کاوه •┈••✾💧✾••┈• 🔹نماز شب.... پاشـید نـماز شـب بخونیـد، دعـا بخونید... مـا هـم تحـت تاثیـر حرفـاش بلنـد شـدیم و اجبـارا مشـغول عبـادت شـدیم، و خـودش رفـت راحـت گرفـت خوابیـد... 🔹دنده دو! رزمنــده هـــا برگشــته بـــودن عقــب. بیشترشــون هـــم راننــده کامیــون بــودن کــه چنــدروزى نخوابیده بــودند. ظهــر بــود و همـه گفتنـد نمــاز رو بخوانیم و بعد بریم بـراى اسـتراحت. امِـام جماعـت اونجـا یـه حـاج آقـاى پیـرى بـود کـه خیـلى نـماز رو كُنـد مـى خوانـد. رزمنـده هـای زیـادى پشـت سرش ایستــادن و حـاجی نمـاز رو شروع کـرد. آنقـدر کنـد نماز خوانـد کـه رکعـت اول ده دقیقـه اى طـول کشـید! وسـطاى ركعـت دوم بـود کـه فریبـرز کـه مکبـر بـود بلنــد داد زد: حــــاجججججججییییییییى! جـون مـادرت بـزن دنـده ددددددددددو. صف نمـاز بـا خنده بچه‌ها منفجـر شد... •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔸 شیخ اجل خمپاره ۶۰. جنگ افزاری که بیش از هر سلاح دیگر با مأمور مرگ و قبض روح شبیه است. همان که از هیچ کس جز رسول خدا اذن دخول نگرفت. درست «سر به زنگاه» سر می رسد و بدون سر و صدا کار خودش را می کند؛ بر خلاف خمپاره ها و سلاحهای دیگر که جلوتر از خودشان سوتشان و پیش از انفجارشان ترس و دلهره و هیبتشان آدم را می کشد. همان سلاحی که به «نامرد» بودن شهرت دارد. 🔹 لشکر صلواتی لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله و علیه و آله که وقتی برادری به صورت کامل از آن نام می برد و نام حضرتش را بر زبان جاری می ساخت، همه از حیث مستحب مؤکد بودن ذکر صلوات بعد از شنیدن نام آن بزرگوار به تبع حق متعال و ملائکة الله باید صلوات می فرستادند. 🔸 سوره رهایی بخش سوره والعصر از سوره های کوچک قرآن. سوره ای که آرام و آهنگ و نشان رهایی و خلاصی بود. بعد از نظام جمع، راهپیمایی و کوه پیمایی، صبحگاه و احیاناً شامگاه، سخنرانی های ارشادی و توجیهی، حسن ختام همه رنج و آلام و صبر و شکیبایی جسمی و روحی، آیات بینات این سوره بود، که همه با هم با لحن دلنشینی قرائت می کردند. بای بسم الله اش که بر زبان جاری می شد، مثل آبی که روی آتش بریزند یا تن خسته و غبار آلود و گرمازده ای که به آبشار بسپارند، همه چیز کم کم خنک و مطبوع می شد و رو به آرامش می گذاشت. •┈••✾💧✾••┈• @shahidmostafamousavi
🍂 طنز جبهه کلکل حاج همت و شهید باکری •┈••✾💧✾••┈• 🔸 شوخی شهید همت با شهید باکری روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله ص) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم. آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟ حاج همت گفت: شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خط لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم. •┈••✾💧✾••┈• 🔺️ کانال استیکر شهدا را دنبال کنید و به دوستان خود معرفی کنید 👇👇 کانال استیکر شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi