🌺بخشهایی از وصیتنامه شهید جاوید نورمحمدی
🍃ای برادرانی که این وصیت نامه را میخوانید این شعار را به خاطر بسپارید که بهترین راه برای رسیدن به خدا خواندن قرآن و نماز و روزه گرفتن است.
🍃خرمی خیال، سفیدی رو و سرخی خونم نقش پرچم ایران است. در شهادتم مرا غسل نکنید که بر خاک مطهر وطنم پاک خواهم افتاد و آب ندهید تا لب های تشنه امام حسین (ع) را به یاد بیاورم.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🌺بخشهایی از برنامه خودسازی شهید هوشنگ اسدالله پور
🍃خداوندا لحظه ای عنایت خود را از این بنده بیچاره ات قطع مگردان که آن لحظه، لحظه نابودی است.
🍃برنامه ای به شرح زیر را به خداوندی خدا قسم می خورم انجام دهم و اگر عمداً آن را نقص کردم باید مجازات نقض قسمم را بکشم و از خداوند حکیم ایمان و عمل صالح را مسئلت دارم. ان شاالله
🍃من باید در رفتار با دیگران و خداوند طوری باشم که درسی برای دیگران باشد و اخلاق فاسد دیگران در من ذره ای اثر نکند.
🍃رابطه ام با کسانی که نمی خواهند در راه خدا و رسول خدا و ائمه باشند، صرفاً یک رابطه جبری باشد.(قالوا سلاماً)
🍃کار مدام و بی وقفه در همه جا.
🍃ذکر دائم و یاد خداوند حتی بر روی دوچرخه.
🍃برای ۲۴ ساعت باید برنامه روز بعد تهیه گردد و برنامه روز گذشته هم بررسی شود.
🍃ورزش حتماً بطور دائم باشد.
🍃در خرج خانه با فکر خوب باید کوشا باشم.
🍃بعد از نماز صبح به هیچ عنوان حق خواب و چرت و دراز کشیدن تا ظهر را ندارم.
🍃تا حد امکان باید در کلاس ها با وضو وارد شوم.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
تولد و شهادتــــــــــ
شهید دادالله شیبانی
تاریخ تولد: ۱ / ۴ / ۱۳۴۷
تاریخ شهادت: ۲ / ۴ / ۱۳۹۳
محل تولد: شیراز
محل شهادت: سوریه
در اینکه ولی فقیه،نائب امام زمان (عج) است،کوچکترین تردیدی نداشت، در آخرین سفر به ایران که حدود دو هفته قبل از شهادتش بود،از تمامی همکاران وهمسایگان حلالیت طلبید،و وصایا و سفارشات لازمه را به خانواده و فرزندانش کرد و آنگاه که با درخواست فرزند بزرگش مبنی بر نوشتن وصیتنامه اش مواجه شد، در پاسخ گفت: “همان مطالبی که برایت گفتم، وصیت من است و این را هم تأکید کنم که نه یک رکعت نماز قضا،ونه یک روزه قضا برعهده ام هم نمیباشد. وبرای آخرین مرتبه عازم دفاع از حرم شد، در یکشنبه اول تیرماه که مصادف با سالروز تولدش بود، گویا نداء ارجعی را به وضوح شنیده بود، با مادر،برادران،فرزندان، خواهر وهمسرش تلفنی تماس گرفت واز همسرش حلالیت طلبید وبه ایشان گفت:(( انشاء الله دیدارمان به قیامت باشد)) و در حوالی زوال ظهر روز دوشنبه۲تیر ماه ۹۳(دقیقاً مطابق با تاریخ خاتمه اعتبار کارت ملی اش ) و مقارن با تکمیل سن 46 سالگی، درحالی که بهمراه یکی از همکارانش (شهید حشمت اله سهرابی ) عازم انجام مأموریت بودند در دام تله انفجاری گروههای تکفیری افتاد و شربت شهادت را نوشید و تربت پاکشان تا قیامت مزار عاشقان ، عارفان و دلسوختگان ، ودارالشفای آزادگان گردید*
شهادت: ۲ تیر ماه ۱۳۹۳
#شهید_دادالله_شیبانی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
۱تیرماه
#سالروز_شهادت #مدافع_حرم
#شهید_علی_امرایی(حسین ذاکر) گرامی باد.
ولادت: ۱۳۶۴/۱۰/۱۲
شهادت: ۱۳۹۴/۴/۱
درعا، سوریه
کارمند کمیته امداد توضیح داده بود که ۲ خانواده و ۳ یتیم تحت پوشش و حمایت مالی? علی آقا بودند. یعنی علی مجموعا" ۸یتیم را سرپرستی میکرد.
تازه بعد از یک عمر زندگی با علی فهمیدم که درآمدهایش? را کجا خرج میکرده و من که مادرش بودم نفهمیدم علی چه کار میکرد!
یک خیّر به تمام معنا بود
پدر شهید مدافع حرم علی امرایی میگوید پس از شهادت فرزندم کمکم متوجه کارهای خیر او شدیم و حتی فهمیدم سرپرستی چند کودک را برعهده داشته و از او به عنوان «کمسنترین خیّر» تقدیر شدهبود.
#شهید_مدافع_حرم
#علی_امرایی
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
#شهید_مدافع_حـــــــرم_حشمت_سهرابی🌹
#شهادت : 1393/4/2
#محل_شهادت حماه سوریه
شهید خیلی صبوربودن، گذشتشون خیلی زیادبود. اخلاقش خیلی خوب بود.
هـَمیـشه میـگفتـ :
دعـا کنـ منـ شهـید بـشم "
بـهشـ میـگفتـمـ :
عـمـرا "
جـنـگـ کـجـا بـوده"!؟
حـالا دیـگـر نـزدیکـ دومـینـ
ســالــ شـهادتـشـ میـشویـم "
او شهـید شـد"
در هـمانـ جـنگـی کـه مـیـگـفـتمـ کـجـا بـوده "
#نقل_از_همسر_شهید
#سالروز_شهادت
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت جانگداز همسر شهید موسی رجبی از لحظه اولین دیدار با پیکر شهید
شهید موسی رجبی
تاریخ تولد:۴ / ۲ / ۱۳۵۸
تاریخش شهادت:۳۱ / ۳ / ۱۳۹۷
محل تولد:ترکمنچای،میانه
محل شهادت: سوریه
شهیدی که دوست داشت بعد از شهادت لحظهای چشم باز کند و همسر خود را ببیند. اما شهید داستان ما سر نداشت و انگشت بریده بود.بی سر شدن در غربت همانند شهادت آقای خود حسین علیهالسلام و برای حفاظت از حرم خواهر آقا، خانم زینب سلام الله علیها.
شهیدی که بخاطر فقر مردم سوریه روزه میگرفت! در سوریه که بود بیشتر روزها روزه میگرفت، میگفت این مردم غذا و امکانات ندارند،شرم میکنم در کشورشان باشم و غذای بیش از حد بخورم.از این شهید 38 ساله دو فرزند پسر به یادگار مانده است.همسر شهید زمانی که سفر کربلای خانوادگی مهیا شد،موسی گفت، «طاقت نمی آورم پدرم کربلایی نشده باشد و من به کربلا بروم.»پدر موسی آن روزها در بستر بیماری بودو این امکان فراهم نبود که باوی برویم.موسی اصرار داشت که من با بچه ها بروم؛امانپذیرفتم و حسرت قدم گذاشتن دربین الحرمین همراه موسی برای همیشه دردلم ماند.موسی معتقد بود «ناکام کسی هست که کربلا نرفته باشد و شیرینی زیارت اباعبدالله الحسین(ع)را نچشیده باشد.»هرچند که خودش کربلایی نشد؛اما من یقین دارم به زیارت اباعبدالله (ع) شتافت.همان طور که آرزو داشت.با پیکری بی سر همانند ابا عبدالله الحسین علیه السلام
#شهید_موسی_رجبی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🗣 مطالب را منتشر کنید،و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ حضرت امام خامنه ای به ظریف در خصوص تاسف ایشان بابت قانون راهبردی مجلس برای برجام .
خدایی اینامردمو چی فرض میکنن
چقدرازحافظه تاریخی مردم سواستفاده میکنند
فکرمیکنندواقعامردم خیانت های اینابه کشور،مردم ،ضربه و ضررهای اقتصادی که زدندرویادشون رفته
این ظاهرپوشان شیک کثیف صفت درون
#حضور_حداکثری_با_تفکر_انقلابی
#مسئولین_بی_لیاقت
#انتخاب_اصلح
#انتخابات_۱۴۰۳
#انتخاب_بهترین_برای_ادامه_راه_شهید_جمهور
#فتنه_گران_قدرت_طلب
#نه_به_بانیان_وضع_موجود
#رهبری
#پشتیبان_ولایت_فقیه
#اینبار_فرق_میکنه
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کابینه
#سعید_جلیلی چطور خواهد بود؟
امیر حسین ثابتی توضیح می دهد.
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️بوی فتنه ۸۸ از اردوگاه پزشکیان بلند شد
همون کارهائی که میر حسین می کرد رو دارند می کنند.
.🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخصهای ریاست جمهوری در نگاه امام خامنهای
#امام_خامنهای
#انتخابات
#ریاست_جمهوری
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
👈 در پیدا کردن نامزد مورد نظر دقت کنید .
🔰 به کسی گرایش پیدا کنید که به دین مردم ، به انقلاب مردم ، به دنیای مردم ، به معیشت مردم ، به آینده مردم و به عزت مردم اهمیت میدهد .
🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانهای جامعه سهیم باشید.
کانال جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی🔻
@shahidmostafamousavi
کانال استیکر🔻
@shahidaghseyedmostafamousavi
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣
✅ فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯