eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
377 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.5هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌹زیارت نامه شهدا🌹🌸 🍃بخوانیم با هم به نیت تمام شهدا🍃 کاربرایِ عزیز صبحتون بخیر شادی ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ✅ به کانالهای جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی بپیوندید: کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها. ایتا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه.ایتا https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 گروه. واتساپ ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa واتساپ سیدمصطفی موسوی. سیدخندان https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
‌‌‏ ‌‌‏ ﷽✨✨✨✨✨✨✨﷽ 💌سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست💌 💓الهی روزمان را با عطر نام و یاد تو آغاز می کنیم 💓و تو را صدا می کنیم با نامهای نیکویت  ... 💚یا اَللهُ یا رَحْمنُ ❤️یا رَحیمُ یا خالِقُ 💚یا رازِقُ یا بارِیُ ❤️یا اَوَّلُ یا آخِرُ 💚یا ظاهِرُ یا باطِنُ ❤️یا مالِکُ یا قادِرُ 💚یا حَکیمُ یا سَمیع ❤️ُیا بَصیرُ یا غَفورُ 🔆 🔆 💔 درد ما از هجر یوسف کمتر از یعقوب نیستـــــ... او پســر گم کـــرده بود و ما پدر گم کرده ایم... 😭 ❤️سلام امام زمانم❤️ 💚سلام مهدی جان💚 ... حتما گناه باعث دوری ما دوتاست آری منم دلیل تمام فراق ها😭😔 ؟؟💔😔 💚 🧡 🌸سلام آدینه تون مهدوی🌸 📤بانشرمطالب در فراگیری معارف مهدوی سهیم باشیم اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💚 💚 🤍 🤍 ❤️❤️ 🏴هیئٺ تمام شد ▪️همہ رفتند ▪️و تو هنوز بالاے تل نشستـہ و خون گریـہ میكنى 🖤 آری ، سالهاست صبح و شب خون گریه میکنی... و در انتظار ۳۱۳ علمدار که عباس‌وار یاری ات کنند تا بیایی و ندا دهی: الا یا اهل العالم، انَّ جدّی الحسین قَتلوه عطشانا اَینَ الطّالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکَربَلا😭
💢در خصال صدوق از «اصول اربعمائة» روايت نموده كه امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: 👈منتظر فرج (آل محمد) باشيد و از رحمت خداوند نوميد مشويد. 👌زيرا كه بهترين اعمال در نزد خداوند انتظار فرج است. 💯و هم فرمود: طاقت كندن كوهها آسان تر از انتظار دولتى است كه ظهورش بتأخير افتاده است! ♨️از خداوند مدد بخواهيد و صبر پيشه سازيد كه خداوند زمين خود را به بنده شايسته خود ميسپارد و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است. 🛑پيش از رسيدن دولت حق، شتاب مكنيد كه پشيمان ميشويد و مدت آن را دراز مشماريد كه باعث قساوت دلهاتان ميگردد. و فرمود: كسى كه عشق بظهور دولت ما را بدل گرفته است، در حظيرة القدس (مكان مقدس بهشت) با ما خواهد بود، و كسى كه منتظر امر ماست، همچون شهيدى است كه در راه خدا در خون خود غلطيده باشد. 📤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری 🦋ڪانال زلال سخن🦋 ╔═🚥═════╗ @zolalesokhan ╚═════🚥═╝
🔘 🕊️وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ 🔸و(درود و سلامی به اندازه) آنچه دانشش برشمرده، و كتابش به آن احاطه يافته. 🔆احصاه (شمردن با دقت) 🔻به اندازه تمام نفس های همه‌ی مخلوقات از ابتدای خلقت تا روز قیامت (عددش را فقط خداوند و امام زمان می‌داند) 🔻تمام ستارگان و عدد برگها و عدد قطرات باران و شن زارها و سنگ ریزه ها و... ⁉️بیشترین عدد چیست ⁉️ ✍️عدد نامعلومی که فقط خداوند میتواند بشمرد و بداند. 🔆این عظمت علم خداوند است( علی کل شیء علیم) که به امام زمان عج هم عطا فرموده 🔻تا بدانیم ایشان هم احاطه بر تمام اشیاء این هستی و اعمالمان دارند. 🔆کتاب خداوند فقط قرآن نیست . قرآن کتاب صامت(بدون صدا) و امام کتاب ناطق (گویا) 🔆علم تمام کتاب نزد امام زمان است 🔹«وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَابِ»رعد/۴۳. 🔸 آن کس که نزد او علم کتاب است 👈 *ائمه علیهم السلام هستند و آنان، عالم به همه کتاب بوده و مجمع الکتب می‌باشند. 📜احاط به کتابه ترجمه :احاطه دارد کتابِ خداوند به جمیع علوم دو احتمال در شرح کتاب ۱.احاطه دارد امام زمان به جمیع علوم (کتاب👈امام معصوم ) 🔹ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ» 🔸این است کتابی که در (حقانیت) آن هیچ تردیدی نیست] 📌دو دلیل که مقصود از کتاب، امام است‌ 📜امام صادق ع فرمودند: منظور از کتاب، امیرالمؤمنین علی علیه السلام است و تردیدی در آن نیست. (تفسیر البرهان) 📜در زیارت امام زمان میخوانیم 🔹اَلسَّلاَمُ عَلَي صَاحِبِ الصَّمْصَامِ وَ فَلاَّقِ الْهَامِ اَلسَّلاَمُ عَلَي الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ 🔸سلام بر شمشير برّان، و شكافنده سرها، سلام بر دين رسيده از جانب حق، و كتاب نگاشته ۲.احاطه دارد کتابِ قرآن به جمیع علوم و تنها کسی که به قرآن آگاه است امام معصوم می‌باشد. روایت بالا* ⬇️مهم⬇️مهم⬇️مهم ✨آگاهی و معرفت به امام زمان عج سبب نزدیک تر شدن به حضرت میباشد. 📤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری
‍ 🌷 – قسمت 9⃣5⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته‌ی زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. مدام با خودم می‌گفتم: « قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی. » از این گوشه‌ی اتاق بلند می‌شدم و می‌رفتم آن گوشه می‌نشستم. فکر می‌کردم هفته‌ی پیش صمد این جا نشسته بود. این وقت‌ها داشتیم با هم ناهار می‌خوردیم. این وقت‌ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه‌هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی‌گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی‌داشت. 💥 همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله‌ام. انگار غصه‌ی بزرگ‌تری از راه رسیده بود. باید چه‌کا می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. چه‌طور می‌توانستم با این سنّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهار تا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می‌شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب‌آلودگی، این خستگی برای چیست. 💥 دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد، دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی‌آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می‌گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می‌زدم و می‌دویدیم زیر پله‌های در ورودی. با خودم فکر می‌کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. 💥 آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه‌ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله‌ها نشسته بودیم. صدای ضدهوایی‌ها آن‌قدر زیاد بود که فکر می‌کردم هواپیماها بالای خانه‌ی ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک‌ریز گریه می‌کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می‌دیدند مهدی گریه می‌کند، بغض می‌کردند و گریه‌شان می‌گرفت. نمی‌دانستم چطور بچه‌ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه‌ها حرف می‌زدم. برایشان قصه می‌گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده‌ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه‌ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می‌کرد. چسبیده بود به من و جیغ می‌کشید. 💥 صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می‌کرد، مهدی بغلش نمی‌رفت. صدای ضد هوایی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد. صمد گقت: « چرا این‌جا نشسته‌اید؟! » گفتم: « مگر نمی‌بینی وضعیت قرمز است. » با خنده گفت: « مثلاً آمده‌اید این‌جا پناه گرفته‌اید؛ اتفاقاً این‌جا خطرناک‌ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از این‌جا امن‌تر است. » 💥 دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. 💥 همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه‌اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می‌کرد. برایش یک استکان چای می‌بردم و جلوی در سنگر می‌نشستم. او کار می‌کرد و من نگاهش می‌کردم. یک‌بار گفت: « قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه‌ی خودمان را ساختیم. چی می‌شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل‌خوشی زندگی می‌کردیم. » گفتم: « مثل این‌که یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. » گفت: « یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم. » 💥 چایش را سر کشید و گفت: « جنگ که تمام بشود، یک ماشین می‌خرم و دور دنیا می‌گردانمت. با هم می‌رویم از این شهر به آن شهر. » به خنده گفتم: « با این همه بچه. » گفت: « نه، فقط من و تو . دو تایی » گفتم: « پس بچه‌ها را چه‌کار کنیم؟ » گفت: « تا آن وقت بچه‌ها بزرگ شده‌اند. می‌گذاریمشان خانه یا می‌گذاریمشان پیش شینا. » سرم را پایین انداختم و گفتم: « طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالاها من و تو دونفری جایی نمی‌توانیم برویم. مثل این که یکی دیگر در راه است. » 💥 استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: « چی می‌گویی؟! » بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: « کِی؟! » گفتم: « سه ماهه‌ام. » گفت: « مطمئنی؟! » گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید. » می‌دانستم این‌بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می‌گفت: « خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده. » 🔰ادامه دارد...🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW ╰┅─────────┅╯
‍ 🌷 – قسمت 0⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناه‌گاه کوچک، یک‌دریک‌ونیم متری. با خوشحالی می‌گفت: « به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری‌اش نمی‌شود. » دو سه روز بعد رفت. اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. 💥 این بار خوش‌قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می‌کرد. هر جا می‌رفت، مهدی را با خودش می‌برد. می‌گفت: « می دانم مهدی بچه‌ی پر جنب و جوشی است و تو را اذیت می‌کند. » یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته، صدای گریه‌ی مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می‌کرد. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می‌خواهد کنسرو بخورد. » گفتم: « خوب بده بهش؛ بچه است. » مهدی را داد بغلم و گفت: « من که حریفش نمی‌شوم، تو ساکتش کن. » گفتم: « کنسرو را بده بهش، ساکت می‌شود. » گفت: « چی می‌گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده‌ام، خوردنش اشکال دارد. » مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم. گفتم: « چه حرف‌هایی می‌زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته‌ای. این‌طورها هم که تو می‌گویی نیست. کنسرو سهمیه‌ی توست. چه آن‌جا چه این‌جا. » کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: « چرا نماز شک‌دار بخوانیم. » 💥 ماه آخر بارداری‌ام بود. صمد قول داده بود این‌بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی‌سر و صدا طوری‌که بچه‌ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه‌ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می‌کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. 💥 نردبان را از گوشه‌ی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت‌بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می‌کردم یک‌وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. 💥 بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف‌روبی روی پشت‌بام‌ها نیامده بود. خوشحال شدم. این‌طوری کسی از همسایه‌ها هم مرا با آن وضعیت نمی‌دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هرطور بود باید برف را پارو می‌کردم. پارو را از این سر پشت‌بام هل می‌دادم تا می‌رسیدم به لبه‌ی بام، ازآن‌جا برف‌ها را می‌ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده‌ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می‌ماند، سقف چکّه می‌‌کرد و عذابش برای خودم بود. 💥 هر بار پارو را به جلو هل می‌دادم، قسمتی از بام تمیز می‌شد. گاهی می‌ایستادم، دست‌هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می‌گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله‌لوله بالا می‌رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می‌کرد. دیگر داشت پشت‌بام تمیز می‌شد که یک‌دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف‌ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می‌کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. 💥 بچه‌ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می‌کرد. زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس! خودت کمک کن. » رفتم توی رختخواب و با همان لباس‌ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. در آن لحظات نمی‌دانستم چه‌کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه‌ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می‌زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه‌ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می‌توانست کمکم کند. بی‌حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت‌های شست، ساق پا، پاها، دست‌ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه‌ی آخر زیر لب گفتم: « یا حضرت عباس... » و یادم نیست که توانستم جمله‌ام را تمام کنم، یا نه. 🔰ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی قرعه کشی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ نمی شه فقط اونایی می رن جلو که تو جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفارو منافقین بدتر از کفار،شمشیر زدن با آن بینش و با آن سطح فکر حق هم داشت گریه کند به حال خودم افسوس می خوردم وقتی همه اسم ها را نوشتند قرعه کشی شروع شد.اسم او و بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آن هایی بودم که توفیق پیدا نکردند. سی و چهار پنج روز بعد برگشتند با بقیه ی بچه های عملیات رفتیم پیشواز ،اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم مردم جریان را فهمیدند خیابان تهران هر لحظه شلوغ تر می شد و رفتن ما مشکل تر ،به هر زحمتی بود رسیدیم صحن امام، دیگر جای سوزن انداختن نبود. یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت تو جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی سرش بود. از این بند حمایل ها هم سرشانه انداخته بود با لباس سبز سپاه، بچه های صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلمبرداری ،شروع کرد به صحبت حرف هاش بیشتر از قرآن بود و احادیث، همان ها را خیلی ،مسلط ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره اش شده بودند هر چه بیشتر حرف می زد آدم را بیشتر جذب می کرد اوضاع کردستان را خوب جا انداخت از خیانت بعضی ها پرده برداشت و آخر کار مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه فتنه. تقریباً بیست دقیقه طول کشید صحبتش. جالبی اش این جا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم تو آن سخنرانی بودند. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW ╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی حربه 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ حجت الاسلام محمد رضا رضایی یک روز با هم بودیم خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد می گفت تو سنندج سرپرست نگهبانی ایستاده بودم هوای اطراف را درست و حسابی داشتم، یکدفعه دیدم از روبرو سر و کله یک دختر پیدا شد.داشت راست می آمد طرف من روسری سرش نبود وضع افتضاحی داشت. با خودم گفتم شاید راهش رو بکشه بره. نرفت قشنگ آمد چند قدمی ام ایستاد به اش نگاه نمی کردم شش دانگ حواسم جمع بود که دست از پاخطا نکند با تمام وجود دوست داشتم هر چه زودتر گورش را گم کند چند لحظه گذشت هنوز ایستاده بود، از مگس سمج ترا یک آن نگاهش کردم صورتش غرق آرایش بود انگار انتظار همین لحظه را می کشید به ام چشمک زد و بعد هم لبخند! حس کردم رنگ چهره ام کبود شده دندان هام را به هم فشار دادم صورتم را برگرداندم. این طرف غریدم: « برو دنبال کارت.» نرفت کارش را بلد بود یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم باز هم نرفت این بار سریع گلن گدن را کشیدم به اش چشم غره .رفتم داد زدم برو گم ،شو وگرنه سوراخ سوراخت می کنم!» رنگ از صورتش پرید یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار " 1 ". پاورقی ۱- گروه های ضد انقلاب در کردستان از راه های مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جمله این راه ها یکی همین بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصدپلیدشان، این گونه در یوغ می کشیدند. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW ╰┅─────────┅╯
🔴 سرهای همیشه بی کلاه !! ظاهرا اقدام دولت در آزادسازی برای افراد، جهت شکستن انحصار خودروسازان و ایجاد رقابت و در نتیجه کاهش قیمت خودرو به نفع مردم می باشد؛ اما کدام رقابت؟!! وقتی حق گمرکی و مخلفات واردات بیشتر از صددرصد است و شرط مهم سن کمتر از پنج سال به این مجوز اضافه شده است، عملا یعنی ارزان ترین خودروی مشمول، کمتر از یک و نیم میلیارد تومان نخواهد بود و به این معنی است که باز هم سر از این حراج ذخایر ارزی مملکت بی کلاه خواهد ماند و سودش را ثروتمندان می برند و خودروسازان نیز همزمان که به ریش ما می خندند شروع به ناله و ضجه و مظلوم نمایی می کنند و از لزوم گران سازی گاری های تولیدی خود می گویند ... 🔹 مطالب مرتبط (اینجا) ✍ "قاسم اکبری" ✌️جنبش مستضعفین @jonbeshmostazafin
🌷 🌷 .... 🌷حاج اسکندر خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. با اینکه نیروی تدارکات بود و کار و وظایفش به خط اول ارتباطی پیدا نمی کرد، اما عملیات که می شد همیشه قدم به قدم در خط اول نبرد می رفت و کارهای تدارکاتی اش را در همان خط اول انجام می داد. قبل از کربلای ٥ بود، آمد پیش من، گفت: حاج قاسم من دیگه نمی خواهم در تدارکات باشم، من را بفرستید در گردان. گفتم: یعنی چه؟! کسی نمی تواند کار تو را انجام بدهد! 🌷دیدم حالش بهم ریخت. حال غریبی داشت. ناآرام بود، بی تابی می کرد. اشک می ریخت و می گفت: من می خواهم برم گردان! کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود. کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند. 🌷....از طرف دیگر حاج اسکندر چهل سال سن داشت و چشم هایش کم سو شده و دیگر چابکی یک جوان عملیاتی را نداشت. همه اینها باعث می شد که اجازه ندهم اسلحه دست بگیرد و با گردان ها پیش برود. هرجور بود آرامش کردم و گفتم: حاجی من اجازه نمی دهم شما با گردان بروید. وقتی دید حرف من یکی است و راضی نمی شوم، گفت: پس اجازه بدهید کاری بکنم. گفتم چه کار؟ گفت:.... 🌷....گفت: چون در این عملیات بین ما و دشمن کانال ماهی است و یکی، دو روز اول عملیات امکان انتقال ماشین هاى تدارکات نیست، من چند نفر از طایفه بندی هندل را با خودم ببرم ماشین های جا مانده عراقی ها را راه بیاندازیم، تدارکات عراقی ها را هم جمع کنیم و بلافاصله کار تدارک رزمنده [ها] را از همان جا شروع کنیم! دیدم این جور راضی می شود. گفتم: سخته ولی شدنی هست. اما با من هماهنگ باش. 🌷خلاصه رفت تا طرحش را عملیاتی کند. تا قبل از عملیات چند باری آمد و گزارش داد که چه کار کرده است. ده نفر راننده آماده کرده بود. کسانی که می توانستند هر ماشینی را بدون کلید روشن کنند. شب عملیات شد. حاج اسکندر یک بی سیمچی خواست تا در ارتباط باشد. رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟ گفتم: نه! رفت تا نقطه رهایی. گفت: برم. گفتم: نه، شما برو سمت اسکله، جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن، کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن. چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیافته و بی مشکل پیاده بشن. 🌷دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم، همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند. گفتم: خیلی خوب، حالا برو! با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم، خداحافظ. این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت، یکی دو دقیقه بعد بود که آن گلوله ى توپ آمد.... 🌹خاطره اى به ياد شهيد حاج اسكندر اسكندرى : رزمنده دلاور سردار قاسم سلطان آبادى ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╰┅─────────┅╯ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW