eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
524 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پانزدهم { احساس وظیفه } مادر شهید: پارکی در کهنز وجود دارد، که مابین یک منطقه مسکونی قرار گرفته و دور تا دور آن خانه ساخته شده است با توجه به اینکه از خیابان اصلی فاصله دارد مدتی بود که به محلی تبدیل شده بود برای تجمع اراذل و اوباش و وقوع انواع اقسام خلاف، چون کسی به آنها کاری نداشت از این محیط خلوت سوء استفاده میکردند این پارک محل عبور و مرور خانواده‌های اطراف آن بود و با توجه به ناامنی شدید جرات عبور از آن را نداشتند یکی از خانواده ها که حسابی طاقتش سر آمده بود روزی پیش مصطفی آمد و به او گفت آقا مصطفی یک شب بیا این پارک را از نزدیک ببینند تا متوجه اوضاع وخیم آن شوی خانواده ها از ترس جان و مال و ناموس خود نمی توانند از خانه بیرون بیایند چرا شما فکری برای آنها نمی کنید مصطفی یک شب پارک را رصد کرده و متوجه وخامت اوضاع آنجا شده بود و مصمم شد که وضعیت آنجا را تغییر دهد جلسه‌ای گذاشته بود و در آن جلسه گفته بود من و کاری می کنم که نیمه شب هم اگر دختر یا زن تنهایی بیرون از خانه باشد خیالش از همه راحت باشد اولین قدم تصمیم گرفت با دفن شهید گمنام در پارک ناسالم و آلوده آنجا را به مدد شهدا تطهیر کند مدتی پیگیر بود و هر روز صبح می‌رفت و دنبال مجوز از فرمانداری و شهرداری و ...علی رغم مخالفت برخی مسئولین شهر آنقدر آمد و رفت تا بالاخره موفق شد طی مراسم باشکوهی دو تن شهدای گمنام دفاع مقدس در پارک دفن شدند از مسئولین شهر هم کنی پول گرفت و در پارک پایگاه برادران و خواهران را نیز تاسیس کرد از همان موقع به لطف خدا و عنایت شهدا با تلاش شبانه‌روزی مصطفی محیط و فضای پارک تغییر کرد و برای همیشه امنیت به محله برگشت حالا جایی شده برای برگزاری مراسمات دستی و محلی برای تجدید میثاق آحاد مردم با آرمان های شهدا و محیط معنوی برای حضور خانواده ها نیاز با شهدای عزیز که همه مرهون فکر فرهنگی مصطفی است او یک سرباز تمام‌عیار برای اسلام و انقلاب اسلامی بود و هرجا احساس وظیفه می‌کرد وارد میدان عمل می‌شد اگر نیاز به کار فرهنگی بود انجام می داد اگر کار یدی ضرورت داشت اهتمام می کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
سلام رفقا (: عیدتون خیلی خیلی مبارک ... امروز برام به شدت خاص هست و به خاطر همین امروز رو مناسب دیدم تا موضوعی رو باهاتون در میون بذارم . یه مدت بود تو فکر این بودم با شرایط ایتا که بعد از مدتی پیاما پاک میشه اگه یه روزی به هر دلیلی من نبودم کانال چی میشه ؟! مطالب از بین میره و واقعا انگار هیچ کاری نکردم . کلی ذهنم درگیر بود و همین جور با خودم کلنجار می رفتم تا بالاخره به ذهنم رسید یه کانال به عنوان ارشیو مطالب بزنم و اطلاعات شهید رو داخلش بذارم . فقط و فقط به عنوان آرشیو ... یعنی ممکنه اصلا فعالیت خاصی توش نباشه و هر از گاهی مطالب رو بذارم توش! فقط صرفا برای اطلاعتون گفتم تا خبر داشته باشید و اگه روزی رسید که سید رو زمین نفس نمی کشید حد اقل این کانال و مطالبش بمونه و ادای تکلیف کرده باشم ((((:💔 این جوری روحم آرومه که اگه نباشم یعنی وظیفه ام تموم شده ولی کانال می مونه تا بقیه استفاده کنن . +برای عضو های اون کانال قرار نیست کاری کنیم چون تا زنده ام کانال اصلی همینه (: دعا کنید ارادتمند شما سیّد لینک‌کانال‌آرشیوشهیدمصطفی‌صدرزاده https://t.me/ShahidMostafaSadrzadeh_Arshiv
💔 دعا بخـوان براے عاقبت بخیـری من تویی که ختمِ بہ خیـر شد عاقبتت ... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت شانزدهم { سوریه } مادر شهید: با تیزبینی همه جارا بررسی و رصد میکرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود، اوطاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت. از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود. دلش برای حرم حضرت زینب میتپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری هابه حرم برسد. دائم از سوریه صحبت میکرد و میخواست مارا برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه میشد، من به او میگفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم.من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول اورا راضی کن بعد برو.» با لبخند نیم نگاهی میکرد و چند لحظه مرا تماشا میکرد و میخواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمیتوانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم. من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی بامن صحبت میکردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم، حتی یکی میگفت:«به او بگو شیرم را حرامت میکنم تا نرود!» اما در قاموس من نمیگنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خداراشاکرم که این کار را انجام ندادم. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 ‌‌‌هر کسۍ رفت از این دل به جهنم اما تو نباید بروۍ از دلِ من میفهمۍ؟! ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هفدهم { اولین اعزام } همسر شهید: اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا برای من زیاد می گفت تا کم کم مرا آماده کند. مدتی بود که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد. تا این که بالاخره با عده ای آشنا شد که برای کمک در کار آشپزخانه برود . چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت : که در حال پرواز به سمت سوریه است و من که انتظار همچنین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم : حداقل از قبل به من می گفتید. رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی بروم. به فرودگاه که رسیدیم. او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراحتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم نیز عقب نشسته بود، بدون توجه به حضور دیگران از فرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال بودم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا ازخانه بیرون برود. از او پرسیدم : کجا می روی؟ گفت : می روم با یکی از دوستانم دعواکنم! من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم ! دیده بودم که خیلی شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیوفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت. من داشتم از پله های شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند. برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت :( که اگر کار مرا درست نکنید آبروی شما را می برم ! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....) بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من همراه خانواده ام به شمال رفتم واو نیامد. روزی که برگشتم با من تماس گرفت و گفت که در فرودگاه منتظر پرواز است . خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خیالم راحت بود که به آشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بار عازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود. آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود .حتی یک نیمرو ساده راهم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را برآورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی باخبر شود از آشپزخانه می رود . همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند ۲۵ روز بعد برگشتند اما خبری از مصطفی نشد .پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از ۴۵ روز مصطفی برگشت .در این مدت دو مشکل عمده داشت .اول این که عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقاومت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در این جنگ وجود داشت .چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود .او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آن ها همراه شده بود. برخی از ماجراهایی که در این ۸ سال زندگی مشترک مان رخ می داد .باب میلم نبود .ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند .اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی گفت .حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود . می گفت : رزمندگان عراقی ۲۴ ساعت می جنگند و ۴۸ ساعت استراحت می کنند و من در این ۴۸ ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم. به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه اموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود .دومین حضورش ۷۵ روز طول کشید. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
زیارت امام رضا (علیه السلام) به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده
قسمت هجدهم { سید ابراهیم } همسر شهید: از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم . آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد . قرار بود با بچه‌های افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند هرچند که آنها می‌دانستند ایرانی است ، اما به هر حال قوانین خاص خود را داشتند . لهجه افغانستانی را هم خیلی زود یاد گرفت . سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد . در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید . مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدر بزرگ من بود . همه او را به همین نام می شناختند. بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید به خاطر قابلیت های بالایی که داشت از او خواستند تا فرماندهی یکی از گردان های فاطمیون را به عهده بگیرد . به شرط نامگذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن ، نام زیبای عمار را برای گردان انتخاب کرد . در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آنها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را می‌گیریم . چرا که گردان عمار ادامه‌دهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی است . او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام و آرمان های او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند . چند روز قبل از تولد محمدعلی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه پنجم و من طبقه دهم بستری بودیم! دائم به ما سر میزد و بیشتر پیش ما بود تا خودش . از مجروح شدنش ناراحت نمی شدم ، چون مجروحیت هایش باعث می‌شد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته پیش ماست . هر بار هم که می آمد ده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم . به او خیلی وابسته بودم ، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت . اما دوستی و علاقه من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبودن بچه ها را می‌توانستم تحمل کنم ، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود . تمام وجودم مصطفی بود ، ولی او برای ماندن نبود ، نمی توانست بماند . زمانی هم که ایران بود ، دلش اینجا نبود ! اصلا اینجا نبود . گم شده اش را پیدا کرده بود . از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید می‌شود . مصطفایی که سال ۸۶ با او ازدواج کردم با مصطفی سال ۹۴ خیلی فرق داشت . به خودش هم یک بار گفتم: «من خیلی استرس دارم.» جواب داد: «نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او می‌افتد . رفتارش خیلی عوض شده بود ، در کارِ خانه زیاد کمک می کرد ، به بچه ها خیلی محبت می‌کرد ، از من به خاطر کارِ خانه زیاد تشکر میکرد . وقتی که میرفت شب اول خیلی سخت بود . بعد هم کار من روزشماری بود تا دوباره برگردد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 تا آینہ رفتم ڪہ بگیرم خبر از خویش دیدم ڪہ در آن آینہ هم جز تو ڪسے نیست...(: ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
💔 هوای بی‌تو پریدن نداشتم، آری! بهانه بود همیشه شکسته‌بالیِ من (: محمدعلی‌بهمنی ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت نوزدهم { آخرین دیدار } همسر شهید: آخرین بار که داشت می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست، به او گفتم: ساکت را بسته ای ؟ گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: یکی از ساک هایت نیست. کمی سر به سرم گذاشت و گفت: تو باید در اطلاعات استخدام شوی و خندید. گفتم: خب حالا ساکت کو؟ گفت: از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان. پرسیدم: می خواهی بروی؟ جواب داد: حالا ببینم چه می شود. فردا زنگ زد و گفت که دارد به سوریه می رود و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت. چند روز بعد تماس که گرفت، گفت: من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب تا از شرمندگیم کم شود. به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم: خیلی زحمت کشیدم تا کار های اداری را انجام دادم. در جوابم گفت: من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم. حالا ببینم شما چه قدر زحمت می کشی؟ شب آخری که در سوریه بودیم با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد . با او که تماس گرفت ماموریت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب برود. با خودم گفتم: من هم می روم و از حضرت می خواهم که دیگر مصطفی به سوریه نیاید و پیش من باشد. به مصطفی گفتم: من هم می آیم با بی بی کار دارم . گفت: بله همان کاری که با امام رضا و همه امامزاده های ایرانی داشتی؟ ولی مطمئن باش که این بار هم دست خالی بر می گردی. وارد حرم شدم و مثل همیشه که می خواستم برای سوریه نرفتن آقا مصطفی دعا کنم نتوانستم. یک شرم عجیبی نمی گذاشت این دعا را بخواهم . نه از امام رضا توانستم بخواهم و نه از حضرت زینب، همان شرم مانع می شد که این خواسته را بگویم . بعد از زیارت آمدم بیرون و جلوی درب کنار مصطفی نشستم. کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت : ببین چه قدر قش است. در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم. پرسید: اگر اتفاقی برای مت بیوفتد چه کار می کنی؟ گفتم: نه اتفاقی نمی افتد. گفت: حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیوفتد . گفتم: مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیوفتد. حضرت زینب مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را ما هم بچشیم. دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید: از حضرت خواستی؟ گفتم: طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم . از هم جدا شدیم .
مصطفی به مقرشان رفت من دوباره رفتم حرم و بعد هم در بازار مقداری خرید کردم. همان جا صدای مصطفی را شنیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد . برگشتم و او را دیدم و خوش حال شدم . گفت: ماموریت عقب افتاده و من امدم تا شما را به فرودگاه برسانم. ما را تا اخرین جایی که می شد رساند و ما راهی ایران شدیم . فردا که بیدار شدم، متوجه تماس ها و پیام های مصطفی شدم. به او زنگ زدم. گفت : دیروز که شما اینجا بودید من متوجه نشدم که شما کنار من هستید. شما که رفتید و شب بیکار شدم فکر کردم دیشب کنار هم بودیم و من قدر ندانستم و حالا فهمیدم که در کنار شما بودن چه صفایی داشت. اواخر تاکید داشت تا نرم افزار گفتگوی تصویری نصب کنم. دوست داشت تصویری صحبت کند. اخرین بار چند روز قبل از شهادت با او تصویری صحبت کردم. در مورد اهمیت عملیات اخر گفت و ادامه داد که : این عملیات برای ازادی دو شهر شیعه نشین (فوعه) و (کفریا) است ک باید ازاد شوند. گفتم: ماموریت شصت روزه ات تمام شده برگرد. گفت: این آزادسازی انجام شود می آیم. دو روز قبل از شهادتش برای اخرین بار تلفنی صحبت کردیم و گفت : که یکی از بچه ها حضرت زهرا را خواب دیده که خانم فرموده اند: شما مرحله اول را پشت سر بگذارید. از مرحله بعد فرماندهی این عملیات با خودم. مصطفی با خوش حالی از این خواب می گفت: پرسیدم: حالا مرحله اول گذشت؟ جواب داد : بله دیشب تمام شد. الان فرمانده خود حضرت است. شب تاسوعا زنگ زدم. داشت با بی سیم حرف میزد. منتظر شدم که مکالمه اش تمام شود که شارژ باتری تمام شد و گوشی ام خاموش شد. برای اینکه از بلایا در امان باشد هر روز دعایی به نام حصار را برایش می خواندم که شامل ایه الکرسی و چند سوره از قران بود. از شب تاسوعا استرس داشتم و هر چه تلاش می کردم نمی توانستم ایه الکرسی را تمام کنم . روز تاسوعا استرسم به اوج رسیده بود. دلم خوش بود که هنوز راضی به شهادتش نشده ام. به مسجد رفتم. در مسجد ترجمه فارسی دعای علقمه را می خواندند. وقتی ترجمه دعای علقمه را شنیدم به خودم نهیب زدم که حالا در مقابل امام حسین خجالت نمی کشی که برای زنده برگشتن مصطفی دائم دعا می کنی؟ همان جا بود که گفتم: خدایا راضیم به رضای تو و هر انچه خودت صلاح می دانی همان شود. چند دقیقه گذشت و دوباره از حرفم پشیمان شدم و گفتم : نه! مصطفی زنده و سالم برگردد. تا بعد از ظهر خبری از او نداشتم. به یکی از مسئولینش پیام دادم. او هم جواب نداد. دیگر مطمئن شدم برای مصطفی اتفاقی افتاده است. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
#ارسالی مزار سرادر سلیمانی ((:💔 یکی از اعضا به یادمون بودن دمشون گرم
حرم بابامون ((((:💔 چه قدر خوبه ما رفقای با معرفتی مثل شما داریم که جاهای خوب به یادمونن 💔 حرم امیرالمومنین امام علی علیه السلام (((((:
🌼🌿 ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین مارا :) ❤️ 🍃 @ShahidMostafaSadrzadeh
دیروز شبکه ۱ برای ۵ ثانیه توسط منافقین هک شد ! + 🤣!
در قسمتی به حضرت آقا بی احترامی کردن . برای اینکه نشون بدیم چه قدر حضرت آقا برامون مهمه پروفایلمون رو عکس آقا بذاریم 😌✌️🏻
❤️(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگہ واتساپ دارید وضعیت بذارید و اگہ کسی پرسید جریان چیه براشون توضیح بدید 😃👌🏻
قسمت بیستم { خبر شهادت } مادر شهید: زمانی که در سوریه بود دائم خواب شهادتش را میدیدم صبح روز تاسوعا بعد از نماز به همسرم گفتم میدانی امروز نذر مصطفی است؟ با همین سوال خودم استرس گرفتم مثل مرغ سر کنده شدم با خودم گفتم چرا این سوال را پرسیدم نکنه اتفاقی در راه است؟ رفتم روضه ولی آرامش نداشتم برگشتم خانه و قرآن خواندم هر کاری می کردم استرس و اضطرابم کم نمیشد آقای صدرزاده رفت منزل مصطفی تا از همسرش خبر بگیرد همسر مصطفی گفته بود مثل اینکه مجروح شده به من زنگ زد و گفت محمد علی حالش خوب نیست بیا ببین مشکل او چیست؟ من به نوع حرف زدنش شک کردم و گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده؟ فوری گفت این چه حرفی است که می زنی به منزل مصطفی رفتم محمدعلی را از آقای صدرزاده گرفتم بی قرار بود و آرام نداشت همسر مصطفی داخل اتاق در حال مکالمه با تلفن بود صحبت از بیمارستان کرد و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت آقا مصطفی مجروح شده با خود گفتم مصطفی یا شهید شده و یا حالش بد است و فردا شهید می شود فکر و خیال رهایم نمی کرد و همه خاطرات مصطفی مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می شد یاد تشییع شهدای واقعه ملارد( انفجار سوخت موشک و شهادت سردار تهرانی مقدم و یارانش افتادم) در آن شلوغی که همه گلزار شهدای باغ رضوان مملو از جمعیت بود یک لحظه صدای مصطفی را شنیدم برگشتم و کنارم را نگاه کردم نمی‌دانم در میان آن همه خانوم چادری که در گلزار بودند مرا که صورتم را پوشانده بودم از پشت سر چطور پیدا کرده بود با حالتی عجیب گوی که در ملکوت سیر می کرد سرش را پایین انداخته بود و گفت مادر دعا کن با اون جایگاه برسم که روزی کنار شهید جوادسلیمی دفن شوم یاد گفتگوهای بااو می‌افتادم یک روز یک عکس از سوریه برایم فرستاد که در حال بالا رفتن از پلکان یک هواپیمای جنگی بود به او گفتم چه ژست زیبایی گرفتی حالا بگو ببینم واقعاً داری سوار می شوی که پرواز کنی یا فقط ژستش را گرفتی گفت این که چیزی نیست اگر لازم شود برای حضرت زینب فضانوردی هم می کنم حتی گفت اگر توفیق باشد و زنده باشم قرار است که یک دوره آموزشی هم ببینم من هم گفتم حتما این کار را بکن چون من سرباز تمام‌عیاری نظر عمویم عباس کرده‌ام مصطفی گفت یک پادگان در اختیار من قرار داده‌اند تا برای امام زمان شریکی تربیت کنم و من از بین نیروها ورزیده ترین ها زبده هارا جدا میکنم تا آموزشهای ویژه به آنها بدهم به من گفت مرا دعا کن تا سربازان خوبی برای امام زمانت تربیت کنم گفتم عزیزم نگران نباش آقا خودش را به سمت بهترین کار ها هدایت می کند همیشه از من می خواست که از خدا بخواه آنچه که موثرتر است اتفاق بیفتد اگر با شهادت بیشتر می‌توانم کمک کنم اتفاق بیفتد حتی شهادت را میخواست برای اینکه بتواند بیشتر خدمت کند می گفت کسی که شهید می شود دستش باز تر است این فکر و خیال ها ذهنم را متلاطم کرده بود تا اینکه یکی از دوستان مصطفی پیامکی برای همسرم فرستاد و در آن خبر شهادتش را اعلام کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
🌱🌸 آمدم شعر بگویم ڪه غمم ڪم بشود ناگهان از تو نوشتم دلم از دستم رفت... ❤️ 🌿 @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت بیست و یکم { فراق } همسر شهید: از روی علاقه ای که به مصطفی داشتم ،همیشه برایش آرزوی شهادت می کردم و دعایم این بود که هیچ وقت به مرگ طبیعی از دنیا نرود.چون می خواستم کسی که به او عشق می ورزم و بی نهایت به او وابسته ام جاودانه باشد و تنها شهادت است که انسان را جاودانه می کند . اما دوست داشتم سال ها با هم زندگی کنیم و در سن پیری به شهادت برسد .هرگز گمان نمی کردم که در سوریه شهید شود و همیشه منتظر بازگشتش بودم . اما حالا عزیزترینم را از دست داده بودم .قبلا با خودم فکر می کردم اگر اتفاقی برای مصطفی بیفتد من و فاطمه هم حتما می‌میریم ،اما به لطف خدا و عنایت حضرت زینب (سلام الله علیها)فقط ۲۰دقیقه اول سخت بود ،ولی خیلی زود آرام شدم. خیلی زود خودم را جمع کردم و حتی از گلزار شهدای گمنام تنها به خانه برگشتم .همان شب که خبر شهادتش را شنیدم رفتم کنار فاطمه و در این فکر بودم که چه طور قضیه را به او بگویم .او را بغل کردم و گفتم :«در این دوسال و نیمی که بابا نبود وقتی اتفاقی می افتاد چطور به بابا خبر می دادیم؟»فاطمه گفت :«تلفنی می‌گفتیم »گفتم اگر زنگ نمیزد چی ؟گفت:«خب بابا با خبر نمیشد » گفتم ولی از این به بعد بابات همیشه کنارت است و دیگر نیازی به زنگ زدن به او نیست . از این به بعد چه خانه باشی چه مدرسه همیشه بابا همراه توست. خواست خدا و لطف ائمه باعث شد که فاطمه با همین جملات آرامش گرفت و نسبت به شهادت آقا مصطفی توجیه شد . ۸روز بعد از شهادت رفتیم معراج شهدا و او را دیدیم .پیکر مصطفی خیلی تغییر کرده بود .دهانش باز مانده بود و برای جلوگیری از خون ریزی پنبه در دهانش قرار داده بودند .وقتی فاطمه این صحنه را دید خیلی ناراحت شد و گفت این که بابای من نیست .یکی از دوستان آقا مصطفی گفت :«فردا این پنبه ها را از دهانش بیرون بیاورید تا فاطمه دوباره بیاید و بابایش را ببیند .»بنده خدایی که آنجا بود گفت پیکر تغییر کرده و اگر پنبه ها را درآوریم خون می آید . از معراج رفتیم دانشگاهی که مصطفی تحصیل می کرد و پیکر آنجا تشییع شد . فردا دوباره از معراج تماس گرفتند و گفتند :«شهید شما را دعوت کرده است»وقتی مجدد به معراج رفتیم گفتند :«بعد از تشییع دیروز در دانشگاه پیکر خون ریزی کرد و کفن نجس شد ما مجبور شدیم که دوباره غسل دهیم »من گفتم :«چون دختر شهید با دیدن پنبه ها ناراحت شده او را با آب گرم غسل می دهیم و دیگر پنبه در دهانش نمی گذاریم. خدا کمک کرد و پیکر خون ریزی نکرد . فاطمه باز هم راضی نشد.وقتی رفتیم خانه من یکی از تصاویری که آقا مصطفی در خواب عمیق بود را به او نشان دادم و گفتم :«بیین دخترم !بابا وقتی که خواب است دهانش باز می ماند الان هم در خواب عمیق است »اما فاطمه متقاعد نشد ...!من خیلی علاقه داشتم که مصطفی را در امامزاده اسماعیل شهریار دفن کنند .عده ای می گفتند :کنار شهدای گمنام در پارک به خاک بسپارند .اما پدر مصطفی اجازه نداد و خیلی قاطع گفت :«باید در گلزار شهدای بهشت رضوان دفن شود»روز تشییع سعی کردم که خیلی محکم باشم .وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند ،من همان جا کنار قبر نشستم و بلند نشدم .از همان ابتدای تدفین داخل قبر را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم . همیشه به من می‌گفت :«او را از زیر قرآن رد کنم »تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم .تربت امام حسین را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند ،قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم .گفتم :«این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند »به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند ،شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان مصطفی بسته شد .همان جا گفتم :«می خواستی در آخرین لحظه دل دخترت را شاد کنی و «عندربهم یرزقون»بودنت را نشانم بدهی و بگویی که شهدا زنده هستند ؟همه این ها را می دانم . من با تو زندگی میکنم مصطفی .از برادرم خواستم از چهره مصطفی عکس بگیرد تا به فاطمه نشان بدهم تا خیالش راحت شود . ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
برای حال یکی از رفقای کانالمون و حاجت رواییشون همه بگیم (: الهی به خانم رقیه 💔
🌸🌿 «طبیبِ من تویی، ای دوای هر دردی امیدْ بهرِ چه بندم به دست های دگر؟» ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
حرم آقا امام رضا به یادمون بودن رفقا