eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدانه🌹 محمد در انجام بسياري از كارهاي خيرخواهانه چه در محيط كار سپاه و چه در محيط خارج از آن پيشقدم بود و با همين روحيه بود كه نخستين گروه جهادي را با عنوان علمدار، با حضور دانشجويان تشكيل داد تا بتوانند در مناطق محروم به مردم خدمت كنند، یکی از کارهای ماندگار او ایجاد صندوق خيریه امام زمان (عج) قائمشهر بود، صندوقی كه با هدف جمع آوري كمك هاي خيرین براي محرومان راه اندازي شد و هنوز نيز فعاليت خود را ادامه مي‌دهد. همسر شهید می‌گوید که؛ یک شب خواب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفته بود: حالم خیلی خوب است و شرایطم عالی است، هرجا به مشکلی برمی‌خورم به دو نکته اشاره می کنم و رد می‌شوم، یکی خیریه صاحب‌الزمان که در مازندران تاسیس کردم و دیگری فعالیت های جهادی که انجام دادم. شهید محمد بلباسی🌷 یادشهدا باذکر صلوات🌸 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همیشہ‌میگفـت↓..! بـٰانو؎دوعـٰالم‌مـزارنداره؛ اگہ‌شھیدشدیم؛بایدخجـٰالت‌بڪشیم مـزارداشتہ‌بـٰاشیم..! شھـیدشدوپیڪرش‌برنگشت...シ!🖐🏻" ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎞 |هم‌دانشگاهی‌شهید| دخترے‌میگفت: من‌همکلاسی‌بابک‌بودم. خیلیییی‌تو‌نخش‌بودیم‌هممون... اما‌انقد‌باوقاࢪبودکه‌همه‌دخترا‌میگفتند: " این‌نوری‌انقد‌سروسنگینه‌حتما‌خودش‌ دوس‌دختر‌داره‌و‌عاشقشه !" 😏 بعد‌من‌گفتم:میرم‌ازش‌میپرسم‌تاتکلیفمون‌ ࢪوشن‌بشه... رفتم‌ࢪو‌دࢪࢪو‌پرسیدم‌گفتم : " بابک‌نوری‌شمایی‌دیگ ؟! " بابک‌گفت‌:"بفرمایید ." گفتم:"‌چراانقد‌خودتو‌میگیری ؟! چرا‌محل‌نمیدی‌به‌دخترا؟! " بابک‌یہ‌نگاه‌پر‌از‌تعجب‌و‌شرمگین‌بهم‌کرد و‌سریع‌ࢪفت‌و‌واینستاد‌اصلا! بعدها‌ک‌شهیدشد ، همون‌دختراو‌من‌فهمیدیم‌بابک‌عاشق‌کی‌بوده‌که‌ بہ‌دخترا‌و‌من‌محل‌نمیداد... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن‌ می نوشت. روزی که خیلی برای خدا کار انجام می داد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد گره از کار چندین بنده خدا وا کنم. به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیز او را راضی نمی کرد، مگر اینکه دل یک انسان را بخاطر خدا خوش کند. لباس نو نمی پوشید. می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم می پوشم. به روایت: خواهر شهید ابرهیم هادی🌷 کتاب سلام بر ابراهیم ؛ جلد دوم ، ص ۱۵۶ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در زندگی همسرم هیچوقت اسراف جایگاهی نداشت، باقیمانده غذا را دور نمی‌ریخت و در یخچال نگهداری می‌کرد تا با وعده بعدی مصرف کند، در مصرف آب بی‌نهایت صرفه‌جویی می‌کرد، از زمانی که بحران کم‌آبی جدی شد و با خشکسالی و کمبود بارندگی مواجه شدیم، در مصرف آب خیلی محتاط بود، آبی را که بعد از استحمام علی‌اکبرمان در وان حمامش جمع شده بود، هیچوقت در چاه نمی‌ریخت، با اینکه طبقه دوم یک آپارتمان زندگی می‌کردیم ولی وان آب را پایین ساختمان می‌بُرد و آب را پای درختان می‌ریخت. هیچوقت با آب آشامیدنی قالی یا پتو نمی‌شست، می‌گفت حیفه که آب آشامیدنی مردم صرف شستن پتو و قالی شود و با این وضع کمبود آب باید قالیشویی این کار را انجام بده و اینقدر این مسئله براشون مهم بود که به دیگران هم تذکر می‌دادند. 🌷شهید علیرضا نوری🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 💖 ⃣1⃣ 🍂– ﺑﻠﻪ؟ – ﺑﺒﯿﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﭼﮑﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﻧﺦ ﻧﻤﺎ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻣﯿﮕﻔﺖ. ﻫﻮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻋﺮﻕ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ. ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ: ﺳﻼﻡ. ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ؟ 🍁ﺳﻼﻡ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ … ﺭﺍﺳﺘﺶ … ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺭﻧﮕﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﻔﺸﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻖ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ! – ﻋﺮﺿﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﮐﻪ … ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ! ﺍﻻﻥ ۶ﻣﺎﻫﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺘﻢ. 🍂ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﻭﻟﯽ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﺎ ﺳﺎﻻﯼ ﻗﺒﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺑﯿﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﯼ۱۴ - ۱۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﺎﺩ ﺑﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﯾﺪ. 🍂ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ، ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮑﻨﺖ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺣﺎﺟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ، ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ … ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ … ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ … ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ … ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ … 🍁ﻣﻐﺰﻡ ﺩﺍﻍ ﮐﺮﺩ. ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ! ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻤﻪ؟ ﺍﺻﻼً ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ؟ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻼً ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ؟ – ﻣﻦ … ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻗﺼﺪ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻃﺒﻖ ﺳﻨﺖ ﻫﺎ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ! – ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺗﻮ ﺳﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﺳﻢ ﻧﯿﺴﺖ ! – ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺍﯾﻦ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻢ ! 🍂ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﺍﻭﻻ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﺩﻭﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﮕﯿﺪ. ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ. ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ: ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ … ﻟﻄﻔﺎ … ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖 ⃣2⃣ 🍂ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﻩ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻮﻝ ﺑﺰﻧﻢ؛ ﺳﯿﺪ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺭﺍ ﺟﺪﯼ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﻨﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . 🍁ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﭘﺴﺮﻩ ﻧﺎﺩﻭﻥ! ﺍﻻﻥ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﮕﻢ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ؟! ﺍﻭﻧﻢ ﮐﯽ؟ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ؟ ﺍﺻﻼ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﯾﻪ ﻃﻠﺒﻪ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺑﺎﺷﻪ! ﺍﺻﻼ ﻧﮑﻨﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ؟ … 🍂ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻬﯿﺐ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﺼﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺳﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ! ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ … ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ … ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ! ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻨﻮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ … ﺧﻮﺩﺕ ﭼﺎﺩﺭﯾﻢ ﮐﺮﺩﯼ … ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ . ﺁﺧﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﮐﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺳﺖ … 🍁ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ . ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﻢ . ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻧﺮﻓﺘﻢ؛ ﺯﻧﮓ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ . ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ: ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ … ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 السَّلامُ علیکَ یا اباصالحَ المهدی (عج) مثل هر جــــمعه پر از نـدبه‌ی دلتنگی‌هام عــــجل الله و فــــرج ذکر لبم آمین است 📌 و جَعَلْتَهُمُ الذَّرِيعَةَ إِلَيْكَ وَ الْوَسِيلَةَ إِلَى رِضْوَانِكَ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷پیام جدید از طرف اعضا ▪️نسبت به پست ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
https://harfeto.timefriend.net/16856537520716 شما هم میتونید مارو همراهی کنید ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ...✋ سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله. ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578. (عج)♥️ 🤲 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
32.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞انیمیشن سلام بر ابراهیم 🥀 قسمت‌ دهم0⃣1⃣ شهیدگمنام ادامه دارد... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⏱͜͡🌿 -- -ازعارفی‌پرسیدند.. ازکجا‌بفهمیم‌درخوابِ‌غفلتیم‌یا‌نه! اوجواب‌داد: اگر‌برای‌امام‌زمانت‌کار‌میکنی‌یا‌تبلیغی‌انجام میدهی.. وخلاصه‌هرقدمی‌برمیداری‌وبه‌آن حضرت‌کمک‌میکنی‌بدان‌که‌بیداری..؛ واِلا‌اگر‌مجتهد‌هم‌باشی‌درخوابِ‌غفلتی!(: -- ☘¦⇠ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 شهادت بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی‌ شود 🔰مادر شهید بدری می‌گوید: یک روز میلاد آمد پیش من و گفت: مادر دارم می‌روم رزمایش لباس نظامی بگیرم که من متوجه شدم رفتنش جدی است و خودش برگشت به من گفت: مادر چند جا ثبت نام کرده‌ام اسمم درنیامده است و باید تو برایم دعا کنی که این دفعه مقدمات سفرم فراهم شود. خیلی خونش برای رفتن می‌جوشید. میلاد دید که من با رفتن او خیلی بی‌تابی می‌کنم، گفت: مادر شهادت هم بدون رضایت مادر مورد قبول واقع نمی‌شود و از تو می‌خواهم برای رفتنم رضایت کامل داشته باشی. ✅وصیتنامه شما می‌ خواهم که برای نابودی استکبار جهانی، (آمریکا، اسرائیل، عربستان)، دعا کنید، که ان شاءالله، با نابودی این ‌ها، ظهور، زمینه‌ سازی خواهد شد. مبلغ 500 هزار تومان کارت بانکی بنده را، به کار فرهنگی کمک کنید که خیالم راحت باشد. وعده دیدار ما، بهشت جاویدان الله، إن شاء الله- و در آخر دعا برای دیگران را فراموش نکنید و برای سلامتی و ظهور حضرت حجة (عج)، دعا کنید و برای بنده حقیر طلب آمرزش کنید. و من الله التوفیق... 94/8/26 میلاد بدری، تهران ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️مصطفی حال و حوصله درس تئوری را نداشت. اما سرش درد می کرد برای کارهای علمی و آزمایشگاهی. سال سوم دانشگاه بودیم 🔸همراه هم رفتیم پیش معاون دانشجویی دانشکده، پروژه بگیریم. قبول کرد. یک پروژه به ما داد درباره غشاهای پلیمری. 🔸شب و روز در آزمایشگاه بودیم. کار آن قدر سخت بود که من بریدم. پا پس کشیدم. 👈 مصطفی اما پای کارماند و نتیجه اش شد یک مقاله علمی پژوهشی. کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب بقلم مرتضی قاضی نشر روایت فتح ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
همه فرش‌ها را جمع کرده بودند بجز این دو فرش خواب زائرش را به‌هم نزدند... 💬 حسین‌ دارابی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh