فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#ببینید
وقتی شهید مهدی زین الدین در جمع خانواده های شهدای مفقودالاثر آرزوی مرگ می کند
🌷🌷🌷🌷🌷
#روزه_قضا
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت مےرفتیم باختران بین حرف هایش گفت: « بچه ها! من دویست روز روزه بدهڪارم» تعجب ڪردیم!!!
گفت : « شش ساله هیچ جا ده روز نموندم کہ قصد روزه ڪنم. »
وقتے خبر رسید شهیـد شده، توی حسینیه انگار زلزله شد. ڪسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: « شهیـد، به من سپرده بود ڪه دویست روز روزه قضا داره ڪی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟ »
همہ بلند شدند نفری یک روز هم روزه میگرفتند، می شد ده هزار روز...
📚 یادگاران، جلد ده، ص 94
#شهید_سردار_مهدی_زین_الدین
هدیه کنیم صلواتی نثار ارواح مطهر همه شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حاجحسینیکتامیگفت:
کجایهگناهروبهخاطررویگلِ
یوسفِزهرا (عجلالله)
ترککردیوضررکردی؟🚶🏿♂
#حسین_یکتا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹هر چه میتوانید در این دنیا #دستگیری کنید و #انفاق نمایید که این کار مانند هرس کردن شاخههای اضافی درختان میوه در فصل پاییز میماند که باعث رشد و باروری بیشتر و در نهایت عاقبت به خیری شما خواهد شد.
🌹 فرازی از #وصیتنامه شهید مدافع حرم #شهید_محمد_معافی
#بچه_های_آسمان🌷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اَللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
14.mp3
13.38M
#سبک_زندگی_شاد ۱۴
عطرهای خوشبو
🍎خوراکی های نشاط اور
لباس های خوشرنگ و مرتب،
تفریح به اندازه ی مناسب
مراقبت از زیبایی های درونی و بیرونی...
از عوامل شادی زاست.
@Ostad_Shojae
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سِرّ نماز اول وقت؟!
⁉️چرا میگن نمازتون رو اول وقت بخونید؟
#امام_زمان
#استاد_رائفیپور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت4⃣1⃣ احسان گفت: بخاطر کارهای شما بود که من اینجوری شدم. بخاطر بی
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت5⃣1⃣
قلب احسان به تکاپو افتاد. یعنی حرف های او و رهایی را درباره خودش
شنیده بود؟
صدرا خندید: باز چکار کردی آتیش پاره؟ گفتیم بزرگ شدی،خانوم شدی!
هنوز عین بچگی هات آتیشی؟
زینب سادات گفت: بابا من یک سوال پرسیدم از زن عمو! یکهو همه هندی شدن!
صدای خنده بلند شد و صدرا گفت: مگه چی پرسیدی؟
زینب سادات مثلا سر به زیر شد و با انگشتانش بازی کرد.
احسان با تمام توان نگاه از زینب میدزدید.
زینب سادات: گفتم بچه هاتو چقدردوست داری! کلی مغزمو درباره عشق مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به
دستشویی بچه اش گفتن و حال منو بهم زدن،بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمی دونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون!به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق میدم.
همه می خندیدند و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست!
داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادری ها ببینم چی گفتی که بچه هارو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد ازبوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم
مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت: خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد: عالیه!بخصوص از نوع زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود. لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت: من رو ببخشید حاج خانم! شرمنده ام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد: من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره! مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری دردلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد: برای من افتخاره که شما منو مثل نوه های خودتون بدونید
مامان زهرا هم شیطنت کرد: پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد: میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین: شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: به پیری برسی جوان!
زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست.
همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند.
احسان کنار محسن نشست: تو هنوزبزرگ نشدی؟
محسن همانطور که تاس را می انداخت گفت: بزرگ بشم که چی بشه؟
مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن.
صدرا بلند شد و گفت: بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم!
احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: مامان!
تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست.
احسان دوباره گفت: مامان!
رها گفت: جان مامان!
احسان بغض کرد: شام کشکش بادمجون درست میکنی؟
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت6⃣1⃣
رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای اشکاز چشمانش چکید: چند بار بگم کشک بادمجون! نه ککش بادمجون!
احسان سرش را کج کرد: هر چی شما بگی! درست میکنی؟
مهدی و محسن هم گفتن: آره مامان! تو رو خدا درست کن!
رها خندید: قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه!
بعد بلند شد که به آشپزخانه برود: برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم.
رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت: دست پخت تو!
رها برگشت و گنگ نگاهش کرد.
احسان ادامه داد: دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه! هیچ وقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم! هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دست پخت تو! کلا ازبادمجون بدمون میاد.
مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد: پس بهش گفتی بلاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه!
رها یک دستش را به کمر زد: پس چرا به من نگفتی؟
صدرا شانه ای بالا انداخت: این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی.
همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها....
زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت. احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت: بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین.
زهرا خانم چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت: دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم.
راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم.
احسان همینطور که آزمایش را مهر میزد،نگاهی به زهرا خانوم کرد،
دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم، کارهاتون سریع انجام بشه.
زهرا خانم گفت: خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام.
احسان لبخند زد: چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون
رو.
زهرا خانم: بخاطر حرف های دیروز اومدم.
احسان شرمنده سر به زیر انداخت: من واقعا شرمنده ام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم.
زهرا خانم لبخندی زد و گفت: نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید، درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب سادات بود.
نام زینب سادات دل احسان را لرزاند.
🌷نویسنده:سنیه_منصوری
ادامه دارد.....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣سلام امام زمانم❣
🍃السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا ابْنَ الْهُدَاةِ الْمَهْدِیِّینَ...
🌸سلام بر تو ای فرزند امامان هادی!
سلام بر تو و بر روزی که واژه واژه، هدایت را معنی میکنی برای قلب های تشنه هدایت...
📗 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
🍃🌸🍃
#سلام_مهدوی
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷🕊🍃
بعضی آدمها عجیب بهشتیاند
آنها عجیب دل نشینند ..
نه اینکه به بهشت بروند ، نه !
برعکس ؛
گویی از بهشت آمده و چند صباحی
بیشتر میهمان زمینیها نیستند
#لبخندشهید❤️
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
روزی نزدیک ظهر به منزل شهید رجائی رفتم
ظهر، صدای اذان که شنیده شد
ایشان از جا برخاستند و برای اقامه نماز
آماده شدند. ایشان را صدا زدند که:
غذا آماده است و سرد میشود
اگر اجازه میفرمائید، بیاوریم
شهید رجائی در همان حال فرمودند:
خیر، بعد از نماز
نگاهی به صورت آرام و چهره متبسم
شهید رجائی انداختم. با لبخند به من گفت:
عهد کردهام هیچوقت قبل از نماز
ناهار نخورم. اگر هم زمانی ناهار را
قبل نماز خوردم و نماز را اول وقت نخواندم
فردایش را روزه بگیرم...
#شهید_محمدعلیرجائی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
﷽
سه شهید متفاوت‼️
✍ همرزمانشهید:
شهید نظری و شهید کاید خورده و شهید نوری همزمان بر اثر ترکش های یک
خمپاره شهید شدن. و هر کدوم ویژگی خاص خودشون رو داشتند:
❣#شهید_حاجی_نظری پیر جبهہ کہ تو زمان هشت سال دفاع مقدس حتی یہ خراش هم برنداشت با روحیہ خاص خودش. وقتۍ خمپاره داعش میاومد همہ خیز میرفتند، فرمانده ما حتـٰۍ سرش رو هم خم نمیکرد، چنان شجاعتی داشت.
❣#شهید_عارف پسرجنوبۍ، شلوغ، خونگرم، شیطون و با تجربہ حضور در سوریہ اطلاعات نظامی خیلی خوبی داشت و خودش هم جانباز بود.
❣#شهید_بابک پسر ساکت و کم حرف با روحیات خاص خودش کہ کمتر کسی اون رو تو منطقہ شناخت و ابعاد شخصیتی اش بعد شهادتش معلوم شد
|📄#خـاطرات_شـهـدا🌷|
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهید_آوینی:
«خون» با حسین، پیمان «ریختن» بسته است، «سر» با حسین، پیمان «باختن»
#شهید_همت:
حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست میدارم.
#شهید_سلیمانی:
امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شهیدانه
تو دنیا به دوتا چیز علاقه داشت
یکی موهاش یکی هم موتورش
وقتی میخواست بره سوریه ، موهاشو از ته تراشید و موتورشم داد به دوستش ، بدون هیچ دلبستگی ای رفت
#شهیدمحمدرضادهقان
#یادشهداباصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شهیدانه | #حزبالله
مردهای مرد را آغاز و پایان روشن است...
#یادشهداباصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای شنیدنی از شهید خرازی
#اللهم_ارزقنا_شهادت💔🤲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طبق معمول موقع عملیات کفش هایش را در آورده بود و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت.
ازش پرسیدم:چرا با پای برهنه راه می ری سید...؟
گفت :برای پس گرفته شدن این زمین خون داده شده
این زمین احترام داره و خون بچه ها رویش ریخته شده،آدم باید با پای برهنه روش راه بره.
#شهید_سید_حمید_میرافضلی🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh