📸شهادت یک بسیجی در زاهدان
🕊بسیجی بومی طرح امنیت عثمان شهبخش در منطقه سرجنگل بخش کورین شهرستان زاهدان توسط اشرار مسلح مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#شهادتمبارکت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
گفت: این دعا که خدایا تا ما را
نیامرزیده ای از دنیا مبر، دعای
خوبی نیست..!
پرسیدم چرا؟
گفت: چون بویی از دل بستگی
به دنیا و فریـب شیطان دارد!
باید چنین گفت:« خـدایا ما را
بـیامــرز و بـعـد از دنیـا بـبـر »
#استادصفاییحائری🪴
#ماه_شعبان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حرف قشنگ 🌱
🎙حاج حسین یکتا :
شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه السابقون میشوند،
میروند و تو جا میمانی.
(#تلنگر) اگرشهیدنشیم میمیریم...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چند روز پیش چه اتفاقی
داخل کانال کمیل افتاده؟🥺🙂🦋
شمایی که در نشر این مطلب
ما رو یاری میکنید،
در ثواب #جهاد_تبیین سیره #شهدا
شریک هستید..
#حجاب
✌️ نشرش با شما📲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💔 «خداحافظ مرد انقلابی»
🔹 آیتالله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران دیروز، ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، در منزل به علت ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار معبود شتافت.
◇ وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود، او از شاگردان حضرت امام خمینی، آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله محقق داماد و علامه طباطبایی بود و ریاست مدرسه عالی شهید مطهری را نیز بر عهده داشت.
📸 تصویر آیتالله امامی کاشانی و شهید آقا مهدی باکری در جبهههای جنگ.
🔹️ شادیروحشصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹یادی از دانشجوی فیزیک هستهای و علمدار جبهههای غرب کشور
در قالب بورسیه فیزیک هستهای وارد دانشکده علوم دانشگاه تهران شد. حدود ۸۰ واحد را گذرانده بود که با آغاز غائله کردستان همراه با شهید بروجردی و حاج احمد متوسلیان به این منطقه رفت. با شروع جنگ تحمیلی هم درنگ را جایز ندانست و به سوی جبهه شتافت.
شهادت: سال 1360 در گیلانغرب
#شهید_غلامعلی_پیچک
روحش شاد و دعای خیرش بدرقه زندگیمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه 7 بعثی را اسیر کرده بود. خرمشهر دست بعثیها افتاده بود.
خودش را خاکی و موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت خانههایی را که پر از عراقی بود بهخاطر میسپرد. به عراقیها میگفت مامانم را گم کردم.
گاه میرفت داخل خانهها پیش عراقیها مینشست مثل کرولالها از غفلت آنها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمیداشت.
#شهید_بهنام_محمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اول رفته بود سراغ اهل بیت یک کارت نوشته بود برای امام رضا(ع) مشهد ، یک کترت برای امام زمان(عج) مسجد جمکران ، یک کارت هم به نیت حضرت زهرا(س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه(س) قبل از عروسی بی بی اومده بود توی خوابش! فرموده بود: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا عروسی شما نیایم؟
ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی..
شهید#مصطفی_ردانی_پور🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دنیا اومد ؛
اسمشو گذاشتیم . . .
محمد ابراهیم ِ همت :)
#امام_زمان🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به یاد مهمانِ عرش عارفِ لشکر۲۵ کربلا
فرمانده گردان امام محمدباقر (ع)
"شهید سردار علیرضا بلباسی"
که می گفت:
مَردم شهادت مُردن نیست ،
یک تولد هست تولدِ بسیار زیبا
زمانیکه شما به مهمانی فرش میروید
"شهید" به مهمانی عرش میرود...
شهادت: ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه
عملیات کربلای هشت
#روحش_شاد_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید رضا امینی رزمنده بیسیمچی که ۱۴ سال سن داشت و از زابل اعزام شده بود :
من کوچک تر از اونی هستم که پیامی برای ملت ایران داشته باشم ولی یک پیامی اینه که راه این شهدا را نگه دارم و نگذارم اسلحه آن بر زمین بیفتد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹 نخبه پزشکی که شهادت را برگزید ...
احمدرضا راهش و مسیرش از این دنیا جدا بود..! وصل شدن به لقاء الله را ترجیح داد به رتبهی اول پزشکی و با نیتِ خالص و خدایی گفت: آری «صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پَر کشیدن، پرسـتو شدن» و در ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ در کسوت یک بسیجی در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت رسید...
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدای گمنام به روایت حاج حسین یکتا
یاد همه شهدا باذکرصلوات ❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امام_زمان💚
دائم سوره "قلهواللهاحد" را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان
این کار عمر شما را با برکت میکند
و مورد توجه خاص حضرت قرار
میگیرید…
آیت الله بهجت🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌ارزش هدیه دادن به امام زمان (عج)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🪴🌺🪴🌺🪴🌺🪴🌺🪴
📝#بند_50استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🪴اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ أَوْرَدَنِی الْهَلَکَهَ لَوْ لَا رَحْمَتُکَ وَ أَحَلَّنِی دَارَ الْبَوَارِ لَوْ لَا تَغَمُّدُکَ وَ سَلَکَ بِی سَبِیلَ الْغَیِّ لَوْ لَا رُشْدُکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که اگر رحمتت شامل نمیشد، مرا به هلاکت انداخته بود، و مرا به دار فنا و نابودی میکشانید؛ و اگر هدایت تو نبود مرا به گمراهی میبرد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🪴🌺🪴🌺🪴🌺🪴🌺🪴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
●یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم: پیش امام رضا به من قول بدهید که کاری برای من انجام بدهید.
●میدانست که اهل مادیات نیستم ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت اگر پول داشتم چشم، میخرم. گفتم : اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکنید.
●با روی گشاده و لبخندی گفت شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم حتما شفاعت شما را میکنم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان مقداد لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_علی_جزمانی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۲۹/۱۰/۳۰ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
May 11
#خاطرات_شهید
●به من در مورد تربیت بچهها ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻨﻬﺎ آﻳﻨـﺪه ﺳـﺎزان ﻣﻤﻠﻜـﺖ ﻫـﺴﺘﻨﺪ. ﺑـﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارﻳﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺷﺨﺼﻴ ﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﺧﻴﻠﻰ ﻣﺤﺒ ﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧﻬـﺎ را اﻣﺎﻧﺘﻬﺎى اﻟﻬﻰ ﻣﻰداﻧﺴﺖ.
●ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺎﻣـﻞ آن در ﺧـﻮدش ﻣﺘﺠﻠّـﻰ ﺑﻮد. اﮔﺮ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎز را او ل وﻗﺖ ﺑﺨﻮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺴ ﻠﻢ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺑﺮﭘﺎﻳﻰ ﻧﻤﺎز او ل وﻗﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﺑﻮد.
● او اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻰﺑﻮد و ﻫﻤﻴﺸﻪ از ﺟﻨﺠﺎل دورى ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻮاﺿﻊ ﺑﺎرزﺗﺮﻳﻦ ﺻﻔﺖ او ﺑﻮد. ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن داﺷﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻪ ﺟﻤﻌـﻰ ﺑـﻪ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ طرحوعملیات لشگر ۵ نصر
#سردارشهید_محمدباقر_صادقجوادی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱۴ مشهد
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{ #استوریشهدایی📲 }
مَـقـامـ شُـهداء پیـش خُـدا..؟!🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت هفدهم رمان ناحله
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقاے عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلے سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشے نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتے زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعے کردم بهش بے توجه باشه که گفت :
+این چه رفتارے بود دیشب از خودت نشون دادے دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعے کردم مسئله رو خیلے عادے جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درڪ کنین دیگه .
امسال سالِ خیلے مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشے نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کے مصطفے واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزے بگم مامان شروع کرد
+خاڪ بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتے که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلے مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایے نمیتونم اونو ....
با شنیدن صداے بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظے کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشے گرفتم و ....
_
به محض ورود به مدرسه با چشماے گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنے !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلے بده ...
محکم بغلش کردم و سعے کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاڪ کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلے براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلے زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزے نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولے بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقے بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلے زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمے بود که خیلے مذهبے و در عین حال خیلے به روز و امروزے بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتاے دیگه هم داشت درسشم عالے بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتے کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکے
دستشو تکون داد به معناے خداحافظے .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
اے بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتے به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشڪ مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد .
ولے لاکِردار عجب تیپے داره .
اینو گفتم خیلے ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشے نشون میده
وقتے دیدم هیچے به هیچے بے اختیار ادامه دادم
_جزوه ے قاجارو میفرسم برات !!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلے خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزے اکتفا کرد و گفت :
+ممنونتم فاطمه جونم .
اینو گفت و نشست تو ماشین .