فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ از کودکی تا شهادت 🕊
شهید محسن حججی 🌷
ایشھید . .
دراینشلوغےدنیافراموشتاننکردیم؛
درشلوغےقیامتفراموشماننکنید . .🌿!'
دستمانرابگیرید((:♥️
°•♡
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍متاسفانه باگذشت زمان حساسیت و توجهی که درابتدای جنگ غزه بود ازبین رفته است.
🚨بچه ها حواسمان هست!؟ این عادی انگاری همان خواست صهیونیست هاست
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 داستان جالب #معجزه شهید رستگار برای مادرش
شادی روح پاک این شهید صلوات
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میگفت :
همیشہبرای خدا بَنده باشید ..
كه اگر این چنین شد بدانید ،
عاقبت همہی شما بہخیر ختم
میشود ! .
#شھید_محسن_حججی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷فرازی از وصیتنامه شهید:
از مسئولین میخواهم به این امور رسیدگی کنند و تنها به امید اینکه فلان نهاد، نهادی انقلابی است، ننشینند. مسئولین باید به درد دل این مردم محروم و مظلوم گوش فرا دهند و به مردم برسند. مردم را با کارها و رفتارشان به انقلاب جذب کنید
#شهید_ابوالفضل_صادقی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷سید با ارتش به سربازی اعزام شد. دوران آموزشیاش را تهران بود. آن دوران مصادف بود با ماه مبارک رمضان تقریباً سید تمام شبها را از فرمانده اجازه میگرفت و میرفت مراسمات حاج منصور در مسجد ارک. خوشحال بود و میگفت: الحمدلله سی شب ماه مبارک رمضان رفتم از فضای معنوی مسجد ارک استفاده کردم. روی دو تا نکته خیلی تاکید داشت. اخلاص و نمازشب، می گفت من الحمدلله تو سربازی نماز شبم قضا نشد!!
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتــی شهــید صــدرزاده از دوراهـــی بین زندگی و شهادت میگوید 🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت"
دستهایش شیمیایی شده بود و زخمهای ناجوری داشت که باید همیشه آنها را چرب میکرد. موقع نماز میرفت تلاش میکرد، تا این چربیها را بشوید و وضو بسازد میگفت : نمیتوانم بیوضو باشم. حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت
در محل کارش، میزش را بطرف قبله گذاشت و از دیگران هم خواست که میز خود را به طرف قبله بگردانند. او با اینکار نشان میداد که ما باید حتی نشستن خودمان را هم جهتدار کنیم
#سردار_شهید_عبدالمهدی_مغفوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜وصیت تکان دهنده
وصیت من به دخترانی که عکس خودشان را در شبکههای اجتماعی میگذارند این است که:
این کارتون باعث میشود
امام زمان خون گریه کند
بعد از شنیدن وصیتم به آن عمل کنید زیرا ما میرویم تا از شرف آبروی شما دفاع کنیم...
#شهید_مهدی_محسنی_رعد🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷از دیگران عیبجویی مکنید و خود را برتر و بالاتر از دیگران مدانید و از خدا بترسید و از مرگ غافل نباشید، زیرا که از حضرت علی علیهالسلام پرسیدند نزدیکتر چیست و نزدیکترین چیست. فرمود نزدیکتر قیامت و نزدیکترین مرگ است.
#شهید_ولی_الله_ولایتی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سلام وعرض ادب،خدمت خواهران وبرادران عزیزوگرامی،ماه رمضان،بهارقرآن،ماه بندگی خدمتتون تبریک عرض میکنم،
سلام علیکم مومنین روزهدار و همراهان شهدایی✋🌹
حلول ماه مبارک رمضان را خدمت شما سروران تبریک عرض میکنیم ، ان شاءالله طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احدیّت قراربگیره🤲📿🌙🌙✨
ختم قرآنی که امروز درنظر داشتیم ، هیچ شرکت کنندهای نداشتیم ،ما فقط برای فرج و سلامتی آقا امام زمان (عج) و حاجتروایی شما مومنین در نظر داشتیم این ختم را
ان شاءالله که در ختمها و برنامههای بعد مثل همیشه مارا همراهی بفرمایید و مستفیض شوید
ان شاءالله اجر و ثواب دنیوی و اخروی شما باشه
الهی آمین🤲🌹
اجرکم عند الله
سر سفره افطار حتما دعا برای فرج و سلامتی امام زمان عج و حاجتروایی همه مومنین دعا بفرمایید لطفا🪴🪴🤲
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
📝#بند_59استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🌙✨اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یَکُونُ فِی اجْتِرَاحِهِ قَطْعُ الرِّزْقِ وَ رَدُّ الدُّعَاءِ وَ تَوَاتُرُ الْبَلَاءِ وَ وُرُودُ الْهُمُومِ وَ تَضَاعُفُ الْغُمُومِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در ارتکاب آن قطع روزی و رد شدن دعا و پی در پی آمدن بلا و روی آوردن ناراحتیها و مضاعف شدن غمهاست. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت سے و دوم رمان ناحله
+دختر جون گوشیت ڪ خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و13 دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردے خسته شدی!!!
خواب موندے ساعت چند باید باشے خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدے پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنے تو سر خودت بگے دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم اے وااااایییییییییے ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_واے مامان واے لاڪ زدم خوابیدممم
+خب چ ربطے داره
_وضو گرفته بودم حالا چجورے نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاڪ زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختے ڪ ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالے نداره دخترم وقت دارے پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتے از خشڪ شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلے بهم میومد
نشستم رو صندلے
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصے بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره هاے گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوے موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهاے بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلے ملیح و ساده آرایشم کرد
ولے همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاڪ میشه هم صورت خوشگل مامانم رژے میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ اے واییے قرار بود 5 ونیم بابا و بیدار کنم 6 و 40 دیقه است وایییے
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهاے رو پیشونیم مشخص شد
ے طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوے پیراهنم بود
پاییزے سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزے بپوشم به علت سرماے هوا چاره اے نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکے پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلے بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
10 دقیقه بعد تو خیابونے بودیم که ریحانه گفته بود دقت ڪ کردم فهمیدم دقیقا جایے بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمے که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالے کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیڪ خونه ے معلمم
اسم کوچه هارو یکے یکے خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوے یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستے برگردے بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومے اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکے بود و کت شلوار مشکے تنش بود
یه کفش شیڪ مشکیم پاش بود
با اتفاقے که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتے نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیڪ شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیرے داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صداے آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیڪ شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فڪ کردم کسے پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولے بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلے گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسے کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بے توجه به اون با بابام خداحافظے کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکے با قدماے بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومے اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدے بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویے و گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایے تزئین شده بود و یه سفره ے قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلاے زرد و صورتے و نارنجے که رایحه خوشے و پخش کرده بود
نگام ب سفره بود که یهو یکے پرید بغلم
ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریڪ گفتم
ارایشش خیلے کم بود ولے موهاش و شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچه هایے که بهشون قول شهربازے داده بودن ذوق زده بود
دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوے سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلاے نزدیکشون و دعوت کرده بود
همه رو بهممعرفے کرد
دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن.
چون دلیل نگاهاے عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود.
خیلے خانواده ے خونگرم و دوست داشتنے اے بودن همینم باعث شده بود
زود باهاشون صمیمے شم
جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم
ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختم و گفتم
_عه دوربین خریدے مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش و که از گلاے رز سفید و صورتے بود و دستش گرفت
دوربین و تنظیم کردم روش طورے که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روے یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگیناے ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و تورے قشنگش به خوبے تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش و گفتم
_ چ دلے ببرے شما از آقاتون
خندید و اروم زد رو بازم و گفت
+مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم ؟
_آره خیلے ماه شدے
+قربونت برم من
چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم
و ازش فاصله گرفتم
داشت با فامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکے یکے زدم عقب تا دوباره ببینم
از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلے دوربین مشخص شد
موهاے لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلے واقعی! چندتا از دندوناے جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزے از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلے واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چندتا عکس دست جمعے هم ازشون گرفتم
دوباره یکے در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلند شه و در و باز کنه
وضعش و که دیدم دلم براش سوخت
بار دار بود
گفتم
_من باز میکنم
با تردید نگام کردوازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیڪ تر بودم
شالم و سرم انداختم و در و باز کردم
محمد بود
از موهاش فهمیدم کیه !
روش سمت در نبود داشت بایکے که تو حیاط بود حرف میزد
بلند گفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزے ولے با دیدن من یه قدم عقب رفت
باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چے و میبخشیدم ؟؟مگه کارے کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگید بیاد ؟
اروم گفتم
_براشون سخته هے بلند شن
با تعجب نگام کرد و دوباره سرش و انداخت پایین
صداشو صاف کرد و گفت
+عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا
جمله اش و کامل نکرده رفت
در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود
نفسم و با صدا بیرون دادم و
حرفے که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم
بعضے از خانوما چادر سرشون کردن
یسریام فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایے یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایے که سیماے دلنشینے داشت اومد داخل.
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالے که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن
همه با فاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم
حاج آقایے که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست
شروع کرد ب خوندن
و ریحانه بار سومے که عاقد ازش اجازه خواست،وقتے زیر لفظے شو از آقا دوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن
دختر خاله هاے ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سلام_امام_زمانم
⇦مِهـــــرتـــᰔــو رٰا ،
خـُــــدا بہ گِل و جانمـــــآن سِرشت۔۔۔
⇦دُنیآ؎ درکنٰارتــُـــو ؛
یَعنے خُود «بِهشـــــت۔۔۔𔘓»
↶بٰاید زبـــــٰانزد هَمہ دنیآ کُنم تــُـــو رٰا۔۔
↶بٰایـــــدکِہ مَشق نـــٰــآم تُـــــورا ،
تٰا أبَد نِوشت...↷
﴿السـَّــــلام؏َـلیک یٰا
أبٰاصٰالح الْمَهـــﷻــد؎۔۔𑁍﴾
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh