🌹شهید حاج قاسم سلیمانی: وقتی خدا در ذهن بزرگ شد و ماسوای آن، همه چيز حقير و كوچك بود، او در هر شرايطی پيروز است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
وصیتنامه شهید خرازی
از مردم میخواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند.
با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزبالهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✳️ اینجا حرم همهی معصومین است!
🔻 #آیت_الله_بهجت (ره) میفرمود: #حضرت_معصومه سلام الله علیها با #امام_رضا علیه السلام ارتباطاتی خیلی قوی دارند. در حرم او همهی معصومین را باید زیارت کرد؛ چون حرم آن حضرت، حرم معصومین است لذا جا دارد #زیارت_جامعه_کبیره خوانده شود.
📚 از کتاب #العبد
👤 راوی: حجت الاسلام علی بهجت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک.
🌸دختر یعنی: نجابت
🎀دختر یعنی: لطافت
🌸دختر یعنی: حرمت
🎀دختر یعنی: برکت
🌸دختر یعنی: احساس
🎀دختر یعنی: عشق
🌸دختر یعنی: پرنسس باباش
🎀دختر یعنی: غمخوار داداش
🌸دختر یعنی: لبخند خدا …
🎀تمام عروسکهای دنیا
🌸تا همیشه یتیم میماندند
🎀اگر خدا دختر را نمیآفرید
🌸تقدیم به دختران سرزمینم
🎀روز دختر مبارک باد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸 وصیت شهید نبیالله کریمی:
🔹طلبکاریهایم را بخشیدم
🔹از مالِ دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهاد سازندگی بدهید.
شهید #نبیالله_کریمی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهیدی که در آخرین روزهای مانده به شهادتش همه متوجه تغییر حال او شده بودند
🔹یکی از همرزمان شهید میگوید: " در آخرین روزهای عمرش همه متوجه تغییر حالت او شده بودند؛ کسی که در جمع همیشه شلوغ می کرد و دیگران را میخنداند؛ حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. غذایش را کامل نمیخورد و با کسی حرف نمیزد، انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد. با خود گفتم: چرا حسین این طوری شده؟ چند مرتبه به طرفش رفتم و با او صحبت کردم تا شاید چیزی بگوید. با اینکه بسیار به من علاقمند بود، ولی هیچ حرفی نمیزد. سر سفره، عمویم با خنده گفت: حسین آقا، چه خبر شده؟ چرا غذات مونده؟ اگه علتی داره بگو تا ما هم بدونیم. تنها عکسالعمل او یک لبخند بود".
شهید#حسین_اسکندرلو🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حرم مطهر #حضرت_معصومه(سلام الله علیها) در قم، محل شفاعت است.
روز قیامت از این نعمت، سؤال میکنند.
روز قیامت از ما میپرسند: "مگر در دنیا به شما نگفتند که به زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) بروید تا بهشتی شوید. راهِ به این آسانی را چرا نرفتید؟"
آیا خداوند از کفرانِ این نعمت، میگذرد؟
استاد #میرباقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نزدیك عملیات بود؛
میدونستم تازه دختردار شده.
یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون...
گفتم این چیه؟
گفت عكس دخترمه
گفتم بده ببینمش
گفت خودم هنوز ندیدمش!
گفتم چرا؟
گفت: الآن موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...
#شهید_مهدی_زینالدین
🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک🌹
#روز_دختر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✍️میرزا اسماعیل دولابی:
آهنگرها یک گیره دارند و وقتی میخواهند روی یک تکه کار کنند، آن را در گیره میگذارد. خدا هم همینطور است، اگر بخواهد روی کسی کار بکند، او را در گیره مشکلات میگذارد و بعد روی او کار میکند. گرفتاریها نشانه عشق خداوند است.
#شاه_کلید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺
#دختران_شهدا
هوای دل یک پدر را فقط یک #دختر میتواند داشته باشد، دل یک #دختر هم تنها میتواند هوای دست یک #پدر را بکند؛ ناز یک #دختر در خانه فقط برای #پدر خریدار دارد و نیاز یک پدر هم تنها به گفتن یک « خسته نباشی #بابا » برطرف میشود.
انتظار یک #دختر برای دیدن چهره #پدری که همواره به او #لبخند زده و برای #لبخند او هر تلاشی کرده است، در تصور هم دشوار به نظر میرسد چه رسد به اینکه در واقعیت محقق شود؛ بهانه #روز_دختر و میلاد حضرت معصومه سلامالله علیها بیش از همه برای #دخترانی که حالا فرزند #شهید شدهاند، دلتنگی کودکانهای را به همراه دارد که با یادآوری خاطرات شیرین با #پدر بودن تداعی میشود، بهانهگیری حضور #پدر حالا دیگر به صحبت با قاب عکسهایش بدل شده است و بهای #آزادی و #امنیت ایرانزمین، فرارسیدن روزی برای #دختران_شهدا که پدری نیست تا به آنها بگوید :
🌼 #روزت_مبارک_دخترم 🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز دختر🌸 مگه میشه یادی از
دختران شهدا نکنیم😭
شهید مصطفی مهدوی نژاد🌹🌿🇮🇷🌹🌿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#کلام_سردار_شهید_حاج_یونس_زنگی_ابادی
🥀مواظب باشید
مواظب منافقین داخلی باشید ،نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدایمان را پایمال کنند.
#سردار_شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنگرانه
✍ هر کس ظرفیت مشهور شدن
رو نداره،از مشهور شدن
مهمتر اینه
که آدم بشیم:)
#شهیدابراهیمهادی...🌷🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️تولد دختر شهید علیرضا محمدیپور شهید حادثه تروریستی کرمان😞💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💐ولادت زینب خانم محمدی پور،
تنها یادگار شهید حجت الاسلام
علیرضا محمدی پور راخدمت این
شهید والا مقام وخانواده محترم
ایشان تبریک و تهنیت میگوییم.
🌷آقا علیرضا...
بابا شدنت در آستانه ی
روز دختر مبارک باد...
🌷شهیدمحمدی پور در روز
تولد حضرت زهرا(سلام الله علیها)
و روزشهادت حاج قاسم،
در مسیرمنتهی به گلزارشهدای
کرمان آسمانی شد...۱۳ دیماه ۱۴۰۲
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♨️چگونه عشق به فرج را در وجودمان افزایش دهیم؟!
🔸خیلی ها میپرسند: چگونه عشق به فرج را در وجودمان افزایش دهیم و در اوج اشتیاق نسبت به ظهور
زندگی کنیم تا در عداد منتظران واقعی #امام_زمان عجل الله فرجه قرار گیریم؟
🔸پاسخ این است که افزایش این اشتیاق، چیزی جدا از کسب تقوا، انجام صحیــح و مخلصانۀ عبادات و اجرای فرمانهای الهی به ویژه تکالیف اجتماعی نیست و در کنار همۀ این موارد و بعد از کسب معارف لازم و آگاهیهای دقیق و عمیق، اگر خواستیم به کار ویژه ای بپردازیم، باید به «ذکر» توجه کنیم.
👌اینجاست که جایگاه ذکر روشن میشود. اینجاست که «دعای ندبه»، «دعای عهد» ،«دعای سلامتی امام زمان» و سایر ادعیه لازم میشوند.
آیا اگر کسی امام زمان را دوست دارد و منتظر اوست، نباید حداقل روزی یک بار به یاد او بیفتد؟ نباید در قنوت نمازهایش و در هر لحظه ای از لحظات استجابت دعا، برای فرجش دست به دعا بردارد؟!
📚 انتظار عامیانه،عالمانه،عارفانه استاد پناهیان
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ویژگی های عجیب امام مهدی (عجل الله)
🔺امامی که امام صادق (علیه السلام) آرزوی خدمت به او را داشت‼️
⏳کمی بیندیشیم چرا عده ای آرزوی خدمت در این دوران را داشتند‼️
🎙استاد_رائفی_پو
رجهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات 🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#قسمت_هشتادو_هشت
#ناحله ☘
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟
+من چیزی پنهون نمیکنم از شما
_محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط.
دستم رو گرفت و گفت:
+کارای بیرون از خونه با منه. نمیتونماجازه بدمتو هم بخاطرشون غصه بخوری،افکارت بهم بریزه،نپرس چیزی ازم.
_محمد خواهش کردم
یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت :
+مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره.
منتظر نگاش کردم که گفت :
+یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور.
_چه مشکلی؟
+چندتا قسط عقب مونده دارم...
یخورده الان سخت شد برام.
_مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟
+چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیمکردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم.
_چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم.
+نه دیگه این شرط بابات بود.من دلمنمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الانجور شد و خدا رسوند .
سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که دستش و زیر چونه ام گرفت و سرم و بالا اورد و گفت :
+دیگه هیچی رو بهت نمیگم. اینچه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن
بخند ببینم،بدو بخند تا قلقلکت ندادم
انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من و بخندونه.
اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه
_
چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته.
بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم.
تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد.
هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت.
ناهار و شاممون و کنار هممیخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهامحرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد.
تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم.
از رفتارش کلافه بودمو یجورایی از سر لج گفتم :
_من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس.
نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدوناینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم.
اومد تو اتاق. چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت.
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
#ناحله 📿
بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم کنارش نشستم،داشت لباس و تا میکرد که دستش رو گرفتم و با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسامو جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟
چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش.
اومد نشست کنارم،بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا.
میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟
+بله که قبول دارم
_قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟
+آره
_خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟
مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟
یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود...
_فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم
ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟
به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستمکه باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت.
نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم
+نخندا.حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم.موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر.
با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو
دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد
از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده .
تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
---
نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنمکه از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم.
____
شب اول محرم بود. خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود.
وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم.
اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.