فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊شهیدمهدی زین الدین
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند...
شهدا را یاد کنیم با ذکر شریف صلوات
الهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - سلام - حدادیان.mp3
2.7M
سلام آقا ...
بسه دوری از حرم
بزارم بیام آقا🥀
#محمدحسین_حدادیان🎙
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک ورحمه الله وبرکاته✋🏴
#شبجمعه🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_یک
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
سرستون جایی که عبدالحسین بود به نظر می آمد خواب باشد همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی
اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد، آهسته صداش زدم سرش را بلند کرد و خیره ام شد.
«انگار نمی خوای برگردی حاجی؟»
چیزی نگفت. از خونسردی اش "۱" حرصم در می آمدباز به حرف آمدم:«می خوای چکار کنیم حاج آقا؟» آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد میدونی؟»
این طور حرف زدنش برام عجیب بود بدون هیچ فکری گفتم:« معلومه، بر می گردیم.»
سریع گفت: «چی؟!»
تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمیها بودم خاطر جمع تر از قبل گفتم :«من می گم بر گردیم.»
«مگر میشه برگردیم؟!»
زود تو جوابش گفتم: «مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟»
چیزی نگفت تا حرفم را جا بیندازم شروع کردم به توضیح دادن مطلب:
«ما دو
تا راه کار بیشتر نداشتیم با این قضیه ی لو رفتن ما و در نتیجه گوش به زنگ شدن دشمن ،هر دو تا راه
بسته شد دیگه.»
پاورقی
۱ - البته این خونسردی هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر
می
افتاد بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگری پیدا می کرد طوری که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره به چنین نکته ای اشاره می شود.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_دو_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم خود فرماندهی هم گفت:« تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان
هم که ساعت دوازده و نیم شده تو این چند دقیقه ما به هیچ جا نمی رسیم.»
این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس، می دانستم تو سخت ترین شرایط وتو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد حتی موردی بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع رفتیم در حال مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بی سیم زدند و گفتند: «باید برگردین»
تو همچنین شرایطی بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: «نظرت همین بود؟»
پرسیدم:«مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟»
چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد گفت:«من هم عقلم به جایی نمی رسه.»
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش
را گذاشت رو خاک های نرم کوشک ،منتظر بودم نتیجه ی بحث را بدانم،لحظه ها
همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت پرسیدم :«پس چکار کنیم آقای برونسی؟حتی تکانی به خودش نداد.»
عصبی گفتم:«حاج آقا همه منتظر ،هستن بگو می خوای چکار کنی؟!»
باز چیزی نشنیدم،چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم، او انگار نه انگار که تو این عالم است، یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم صدای ناله ی آهسته ای مرا به خود
آورد. صدا از عقب می
آمد
سریع ،سینه خیز رفتم لابلای ستون...
حول و حوش ده دقیقه گذشت،تو این مدت، دو،سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر
شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود، نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد.با غيظ می گفتم :
«آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو!»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_سه_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
اصلاً
هیچی نمی گفت بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد به چهره اش زیاد دقت نکردم یعنی دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم دشمن بیکار ننشسته بود گاه گاهی منور
می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک
می
کرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد گرفته بود درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد گفت:« سید کاظم خوب گوش کن ببین چی می گم.»
به قول معروف دو تا گوش داشتم دو تا هم قرض کردم یقین داشتم می خواهد تکلیف مان را یکسره کند. شش دانگ حواسم رفت به صحبت او.
«خودت برو جلو.»
با چشم های گرد شده ام گفتم:« برم جلو چکار کنم؟»
«هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.»
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد:«سر ستون که رسیدی اون جا درست بر می گردی سمت راستت،بیست
و پنج قدم می شماری»
مکث کرد. با تأکید گفت: «دقیق بشماری ها.»
مات و مبهوت فقط نگاهش می کردم
«بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد همون جا یک علامت بگذار،بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت
بیر اون جا.»
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن چهل متر میری جلو،اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یادتونه سال گذشته از همین کانال چند نفر بانی شدن تا تعدادی نوجوان کربلایی بشن
سلام مولای مهربانم
چهانتظارعجیبی!چهانتظارعجیبی!؟
توبینمنتظرانهم،عزیزمنچهغریبی🖤
.یا صاحب الزمان عجل الله 💚
تو بيا عزيز زهرا که تو سيد جهاني
که تو هم بهار مردم که تو هم بهار جاني
تو بيا که چشم مردم به ره عنايت توست
که تو هم طبيب دلها که تو نور دیدگانی
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون امام زمانی💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 212 - زیان خودپسندی
وَ قَالَ عليهالسلام عُجْبُ اَلْمَرْءِ بِنَفْسِهِ أَحَدُ حُسَّادِ عَقْلِهِ🍃🌹
و درود خدا بر او، فرمود: خودپسندى يكى از حسودان عقل است
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدمصطفی_چمران:
نهیب مردانگی و شرف،
لحظه ای که مرد را از نامرد
تشخیص میدهند،
من #آزاده_ام،
من ازجهان دست شسته ام،
من از مرگ وحشتی ندارم
و با بساطت به آغوش مرگ
فرو می روم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🛑شهیدی که همزمان با حاجقاسم در یمن به شهادت رسید!
🔸درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۱۳۹۸، همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد، ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنهی سرزمین مقاومت تقدیم کرد.
🔸پاسدار شهید مصطفی محمدمیرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار شهلایی در شهر صعده یمن براثر اصابت موشک آمریکا به شهادت رسید.
🔸شهید محمدمیرزایی پاسدار سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف میدانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختلکردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh