eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣8⃣1⃣ 🌷 🔻جگر نداری سفر نرو پیشانی بند بسته پرچم دست گرفته بود🇮🇷 و بی سیم 📞را هم روی کولش ، خیلی با نمک شده بود 😍😄 گفتم : خودت رو مثل علم درست کردی؟ می دادی روی لباست را هم بنویسند...😄 پشت لباسش را نشان داد👕 نوشته بود: « جگرشیر نداری ، سفرعشق مرو »🙂 گفتم : به هرحال ، اصرار نکن بیسیم چی📞 لازم دارم ولی تو را نمی برم چون هم سن ات کم است هم شده... با ناراحتی دستش رو گذاشت روی کاپوت ماشین و گفت: باشه ، نمیام ...😔 ولی فردای قیامت شکایتت رو به «علیها السلام» می کنم ، می تونی جواب بده...! گفتم : برو سوار شو...😐 دربحبوحه عملیات پرسیدم : بی سیم چی کجاست ...⁉️ گفتند : نمی دانیم ، نیست به شوخی گفتم : نکنه گم شده حالا باید کلی بگردیم🔍 تا پیدایش کنیم. بعد عملیات نوبت جمع آوری شد... یکی از شهدا ترکش را برده بود... وقتی برگرداندیمش پشت لباسش نوشته بود :😔 « »😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#شیر هستیم ڪه با گله گرگے طرفیم👊 بے قرار #حرم دختر شاه نجفیم بہ خداباڪ نداریم و #زسر میگذریم درره #زینب ڪبری همگے جان بہ ڪفیم✊ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣0⃣3⃣ 🌷 💠متبرک ترين شیر دنیا می سازد! 🌷 بود و چند ماهی قبل از عملیات کربلای چهار در . و ما در قرارگاه نجف بودیم و مقر ما در سرپل ذهاب🙂. برای انجامِ کاری به کرمانشاه آمده بودیم و طبقِ معمولِ آن روزها وضعیت شهر قرمز بود🔴 و شهر زیر حملاتِ هوایی🚀 دشمن.... 🌷در غربِ میدان نفت، محله ای بود که « » لقب گرفته بود و موشک هایی که از خاک دشمن شلیک💥 می شد اغلب در این منطقه فرود می آمد، محله ای نوساز با خیابان هایی پهن و خانه هایی ویلاساز🏯 و شیک و بزرگ. خیابان کاملاً خلوت بود و حمله در حالِ انجام و ما با وانتِ تویوتایی در حال رد شدن بودیم.... 🌷مادری با کودک اش مقداری سبزی🌿 خریده بود و به خانه بازمی گشت که ترکش به سر او اصابت⚡️ کرده بود و روی زمین افتاده بود. او شده بود و کودک شیرخواره اش داشت از سینه گرم مادر می خورد.😔 🌷و من امروز می گویم: اگر همه ما هم نباشیم🚫، تنها همین یک کودک کافی است که حقِ دشمن را کفِ دستش بگذارد👊؛ کودکی که پاک ترین و شیر دنیا👌 را خورده است! 🌷....و امروز آرزو دارم که روزی این را ببینم و بر دستش بوسه بزنم،👈شما چطور؟ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهید_علی_صیادشیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، بسیجی نوجوانِ شهید محمدمحسن #روزی_طلب را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب↪️، اینجا خطرناک است! 🌷 گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک #شیر بچه است، بی ترس و واهمه برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید👌، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این #پسرچهارده_ساله بگذارید! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_ابراهیم_همت : من زندگے امـ را #دوست دارمـ ولے نه آنقدر ڪه #آلوده اش شومـ و #خویشتن را گُمـ و
4⃣3⃣4⃣ 🌷 🔰وقتي به خانه 🏡مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم🚫 .بچه را عوض مي كرد ، برايش درست مي كرد . 🔰سفره را مي انداخت🍱 و جمع مي كرد ، من مي نشست ، لباس ها👚👖 را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و مي كرد . 🔰آن قدر محبت💖 به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه مي آيي خانه ؛ ولي من تا را جمع كنم😍 ، براي يك ماه ديگر وقت دارم . 🔰نگاهم مي كرد و مي گفت : تو از اين ها به گردن من حق داري😊.يك بار هم گفت : من تمام مي شوم✋ 🔰وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم اين روزها را چه طور جبران مي كردم👌. 🎤به روایت همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#یا_عَبـّـــاس_ع مشک وقتی می‌چکد #تقدیر می‌ریزد بِهم دست وقتی نیست درتَن #شیر می ریزد بِهم حق بده این چشمها را #تیر می‌ریزد بِهَم دختران را بعدِ تو #زنجیر می‌ریزد بِهَم.. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید_امین_کریمی: در #خواب دیدم که یک نامه به من دادند. نوشته بود: آقای امین کریمی به عنوان #م
امین ابهـت و خاصے داشت و واقعاً هر ڪس بیرون از خانه او را مےدید، تصور مے‌‌ڪرد آدم بسیار و حتے بد اخلاق است😒😟 وقتی پایش را از خانه بیرون مےگذاشت ڪلاً عوض مے‌شد... اما در خانه واقعاً آدم متفـــــاوتے بود💙☺️ تا درِ خانه را باز مے‌ڪرد با چهره شـاد و روی 😅😍 شروع به و شوخے مےکرد امین همیشه مے‌‌گفت «مرد واقعے باید بیرون از خـانه باشد✌️🏻 و در خانه » 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#فتنہ هارا یڪ بہ یڪ همچون علی در نطفہ ڪُشت👎 ڪی ڪند درڪار زار این #شیر بر روباه پشت🚀 غم ندارد #شیعہ تا وقتی علم در دست اوست🇮🇷 مےزند با حرف هایش بر دهان یاوه گویان سخت #مشت✊ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃 من خاک پای #بسیجی‌ها هم نمی‌شوم🚫 ای کاش من یک بسیجی بودم😔 و در #سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌ش
‍ ‍9⃣3⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰وقتي به خانه🏡 مي آمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم. بچه را عوض مي كرد، برايش درست می كرد. 🔰سفره را مي انداخت و جمع مي كرد، پابه پاي من مي نشست👥 لباس ها را مي شست👕، پهن مي كرد، خشك مي كرد و مي كرد. 🔰آن قدر 💖 به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم: درسته كه مياي خانه؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم، براي ديگر وقت دارم. 🔰نگاهم مي كرد و مي گفت: تو بيش تر از اين ها به گردن من . يك بار هم گفت: من زودتر از جنگ تمام مي شوم😔 وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور مي كردم. راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‏جگر در این معرکه می خواهی⁉️ هست غیر جنگیدن و شدن راهی هست؟ کار ما، دادن جان، مثل این شهادت🌷 به خدا عادت 🇮🇷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣2⃣#قسمت_بیست_وسوم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بو
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣2⃣ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💢 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» 💠در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💢 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. 💢 دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💢سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. 💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. 💢 در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💢 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» 💢 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. 💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🏴بمیرم برایت آقا که به خرید خرما باید اصحاب خاصه‌ات را ببینی و کمی دلگرم 🖤شوی و به آنها وصل بدهی، بمیرم برایت آقا که کسی نبود تولد را تبریک بگوید، بمیرم برایت آقاترس جان داشتی و یاری برای کمک نه، بمیرم برایت آقا میان آن لشکر تنها باید مواظب ناموست باشی، برایت آقا زهر که اثر می‌کرد 🏴 کسی نبود پیاله‌ای دستت بدهد‌، بمیرم برایت آقا در همان زندان دفن شدی، بمیرم برایت آقا بمیرم، بمیرم از امتی که میدیدی چه بر سر اجدادت آورده‌اند اما هنوز اصلاحشان را می‌خوردی، بمیرم کاش لااقل ناله‌ات، کاش صدایت، کاش دستت آن موقع بجایی می‌رسید تا مهدی پنج ساله‌ات را تنها به دوش نکشد و از جانب کسی بشوند و اندکی از تنهایی‌اش بکاهد..... . 🏴همه و همه از همان لگد شروع شد که کمر شیعه را شکست💔 تاکنون لاجرعه از غم خورده‌ای⁉️ تاکنون سیلی محکم خورده‌ای؟ مادرت را سمت خانه برده‌ای؟ گوشواره دانه دانه برده‌ای؟؟؟؟ همه مصیبت‌ها از است، مدینه النبی، مدینه شهر پیغمبر... ✍نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh