eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
📜خوب راستش حاج آقا فکر می کنم پدرم از داماد جدید و مشکلاتی که اونجا براش پیش اومده براتون تعریف کرده باشه؟! حاج آقا صادقی صحبت محمد را قطع کرد و با تعجب پرسید:« میخوای بگی که ایشون همون تازه‌داماد نکون بخت ماست که اول زندگی مشترک مجبور به جدایی شده؟؟! خدای من امان از وقتی که خداوند چیزی رو برای آدم مقدر کرده باشد همه دنیا هم جمع بشن نمی توانند مانع انجامش بشن. 📜 به سمت ادموند رفت با گرمی پدران های با او روبوسی کرد. مراسم احیای شب نیمه شعبان تا اذان صبح ادامه داشت، بعد از آن نماز صبح به جماعت برگزار شده و جمعیت کم کم در حال پراکنده شدن بود. حاج آقا صادقی و محمد در بین جمعیت با نگرانی به دنبال ادموند می گشتند، سرانجام او را در حالی یافتند که روبه‌روی یکی از درهای اصلی ساختمان مسجد روی زمین نشسته زانوانش را در بغل گرفته و به دور دست ها خیره شده بود. 📜 حاج آقا کنار او نشست و گفت؛:«مرد مومن ما را نصف جون کردی اشتباه نکرده باشم سه بار مسجد رو تو آب کردیم اونوقت تو اینجا برای خودت راحت و آسوده نشستی و خلوت کردی؟؟! ادموند خودش را جمع کرد و خطاب به محمد و حاج آقا گفت:« من واقعا متاسفم فکر نمی کردم نگران بشید وگرنه هرگز مرتکب چنین عمل غیر مسئولانه نمی شدم بابت سهل انگاری م که خیلی عذر می خوام! حاج آقا کمی با تعجب به ادموند نگاه کرد و سپس به محمد گفت:« محمدجان ادبیات داماد شما منو شگفت زده کرد، بابا جانم پدر قدرت حق داشته از دوری این گل پسر ناراحت باشه. 📜محمد با لبخند حرف او را تایید کرد و حاج آقا صادقی در حالی که از روی زمین بلند می شد دستش را به طرف ادموند دراز کرد و گفت:«پاشو پسرم پاشو بریم یکم استراحت کنیم تا روشنایی روز چیزی نمانده یکی دو ساعتی استراحت کن کلی کار داریم باید برای سفر مهیا بشیم هم لبخندی زد و به فارسی گفت ممنونم . صبح شده بودسریع از جایش بلند شد و رخت خوابش را جمع کرد آبی به دست و صورت زد و به طبقه پایین رفت به محض ورود او حاج آقا صادقی که رفتارش نسبت به شب قبل زمین تا سهم آن تغییر کرده و بسیار مهربان تر شده بود او را نزدیک خود دعوت کرد. 📜_ همه افراد حاضر در جمع رفتار دوستانه ای با او داشتند حاج آقا به سرگروه های هر کاروان دستورها و توصیه های لازم را ارائه داد بعد از اطمینان از آمادگی کامل کاروان ها برای خدمات به مسافران و پیش گیری های لازم امنیتی همه با هم خداحافظی کرده و جز 4-5 نفر کسی باقی نماند. علی، رضا و سهیل پیش حاج آقا آمده و گفت:«حاج آقا تکلیف این آقا خارجی چی میشه قراره با کی بره؟! _با خودم یا گروه من و سید جلال میاد! _اما حاجی صلاح نیست این خارجی هنوز معلوم نشده کیه و چی کاره است جواب استعلام شد که نیومده هنوز نکنه...! _لا اله الا الله رضا از تو بعیده استغفار ک، برای چی پشت سر بچه مردم طرف در میاری این آقا داماد حاج مصطفی است، میفهمی چی داری میگی ساعت‌ها به کندی حرکت می‌کرد. 📜انتظار همان قدر که شیرین است وقتی بیش از حد طولانی شود می تواند کشنده هم باشد ادموند شیرینی انتظار را تجربه می‌کرد چون باور داشت که به زودی به وصال یارش خواهد رسید اما نگرانی وجودش را پر کرده بود... ادامه دارد... تالیف: ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh