eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
📌مراسم استقبال از پیکر مطهر شهید تازه تفحص شده مدافع حرم «مجتبی علیزاده» از لشکر فاطمیون چهارشنبه ۲۶ مهر، 🌺☘🌺☘ ♨ پایگاه حوزه مقاومت بسیج 🏢 ناحیه مقاومت بسیج سپاه 👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/shahid_bahonarh2
یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را داخل کوله‌ات ریختی. شاید همین موقع‌ها، بعد از ظهر. انقدر عجله داشتی که برای همکلاسی‌ها سوال شد. -آرمــان کجا میری؟ گفتی قرار است در شهرک اکباتان آماده‌باش باشید(آه... اکباتان...). دوستانت شوخی و جدی گفتند نرو، بنشین درست را بخوان. گفته بودی: آدم نباید سیب‌زمینی باشه! سر شوخی‌شان باز شد، گفتند: آرمــان میری شهید میشی ها! خندیدی و گفتی: این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه... (اتفاقا خوب چسبید، کلمه شهید پشت نام قشنگت) دوستانت گفتند: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی می‌ذاریم پروفایلمون! ولی عجله داشتی. هرطور شده از دستشان در رفتی. مثل رود که شوق دیدن دریا دارد، سرازیر شدی به سمت اکباتان. می‌خواستی یک شعبه کوچک از کربلا را به اکباتان بیاوری... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
| دعا کنید شهیـد بشم... | یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون می‌خوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم... همه‌مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمی‌دونستیم داریم چه دعایی می‌کنیم؛ شاید بعضی‌ها معناش رو هم‌ نمی‌دونستند... • یکی از متربی‌های شهید شهید 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌ هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون میخوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم. همه‌ مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمیدونستیم داریم چه دعایی میکنیم؛ شاید بعضی‌ها معناش رو هم‌ نمیدونستند... 📚 شهید 🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸صدقه اول ماه قمری🌸 کارخیروصدقه،فقر رامی بَرند،برعمرمی افزایندوهفتادمرگ بد را از صاحب خود دورمی کنند(من لایحضره الفقیه ج۲ص۶۶) لطفا صدقه های خود رابه شماره کارت زیر واریزنمایید بزنیدروش کپی میشه 👇👇👇👇👇
۵۰۲۲۲۹۱۳۰۳۷۷۳۹۷۰
بنام مرتضی آقامحمدی 🔴چند نکته مهم🔴 ✅۱)زمان واریزی صدقه فقط تا ساعت۲۴(روزپنجشنبه۲۵ آبان)می باشد ✅۲)صدقه های جمع آوری شده برای مَردم مظلوم غزه وفلسطین ارسال میشود ✅۳)لطفا پس از واریز صدقه،عکس فیش واریزی رابه آیدی زیردرایتابفرستین ممنون💐 👇👇👇👇 @mortezaali71 🌺☘🌺☘ ♨ پایگاه حوزه مقاومت بسیج 🏢 ناحیه مقاومت بسیج سپاه 👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/shahid_bahonarh2
💐مراسم وداع باپیکر مطهرشهیدگمنام هشت سال دفاع مقدس💐 🪑سخنران: حجت الاسلام مهدی عباسی 🎤مداح: کربلایی حسین شیرمحمدی 📆زمان: چهارشنبه(۲۲آذرماه)بعدازنماز مغرب وعشاء 🚪مکان: قاسم آباد_بین میعاد۷و۹ مسجد علی بن موسی الرضا(علیه السلام) باحضورخواهران وبرادران 🌺☘🌺☘ ♨پایگاه حوزه مقاومت بسیج 🏢 ناحیه مقاومت بسیج سپاه 👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/shahid_bahonarh2
فناوری و شیوه کار بمب گذاری کرمان مال موساد است! یکی از اکانت های معروف حوزه مسائل جنگ و ژئوپولتیک که از سال 2020 میلادی در توییتر با نام مگاترون مشغول به فعالیت است و دارای 160 هزار دنبال کننده در توییتر است پس از جنایت کرمان با منتشر کردن پیامی چنین نوشت: من کوچکترین شکی ندارم که موساد پشت حمله تروریستی در ایران بود که هدف آن کشتار غیرنظامیان بود بیش از ۱۰۰ نفر در حمله تروریستی در مراسم یادبود مزار سردار سلیمانی با 2 بمب از راه دور با کنترل از راه دور جان خود را از دست دادند این فناوری و شیوه کار موساد است ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸صدقه اول ماه قمری🌸 کارخیروصدقه،فقر رامی بَرند،برعمرمی افزایندوهفتادمرگ بد را از صاحب خود دورمی کنند(من لایحضره الفقیه ج۲ص۶۶) لطفا صدقه های خود رابه شماره کارت زیر واریزنمایید(مَبلغ صدقه مهم نیست؛ مهم اینه که داریم برای سلامتی وفرج امام زمان(عج)، صدقه میدیم) بزنیدروش کپی میشه 👇👇👇👇👇
۵۰۲۲۲۹۱۳۰۳۷۷۳۹۷۰
بنام مرتضی آقامحمدی 🔴چند نکته مهم🔴 ✅۱)زمان واریزی صدقه فقط تا ساعت۲۴(روزسه شنبه۲۴بهمن)می باشد ✅۲)صدقه های شماعزیزان جمع آوری میشود؛ودر ایستگاه صلواتی که ان شاءالله بمناسبت (عجل الله)برپامیشود،جهت تهیه اقلام مصرفی خرج می گردد ✅۳)چنانچه وجه مورد نیازبرای ایستگاه صلواتی نیمه شعبان تأمین شود مابقی وجه دربرنامه های فرهنگی دیگر(مثل کمک به ایتام ونیازمندان وایستگاه صلواتی های آینده و....)خرج میشود ✅۴)لطفا پس از واریز صدقه،عکس فیش واریزی رابه آیدی زیردرایتابفرستین ممنون💐 👇👇👇👇 @mortezaali71 🌺☘🌺☘ ♨ پایگاه حوزه مقاومت بسیج 🏢 ناحیه مقاومت بسیج سپاه 👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/shahid_bahonarh2
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و پنجم رمان ناحله واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتے متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینے چایے و جلوے آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایے و پخش کرد و هرکے یه چیزے گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینے و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو براے رگبار سوالاے بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایے و شغلش پرسید که خیلے صادقانه و با اعتماد ب نفسے ڪ نشان از یه پشتیبان قوے تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و براے ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولے روح الله دوست داشت رو پاهاے خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگے براے پدر من میتونه خیلے جذاب باشه. با لبخندے ڪ روے لباے بابا نشست از حدسے ڪ زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سرے حرفاے دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایے کرد سعے کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلے سخت بود 20 دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختے که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتے ڪ متوجه نگاهاے ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ڪ باعث خنده ے جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چے تعبیر کنیم ؟ قبول میکنے دخترِ ما شے ؟ ریحانه لبخندے زد و بازم چیزے نگفت لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادے داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هے نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشڪ و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونے بعد جوابمونو بدے ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نے چے گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظے باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتے برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزے نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذے و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتے تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هے میخندیدے هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتے نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علے اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علے اومد داخل ریحانه پرید بیرون ڪ دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتے عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ے هل نزدیڪ بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنڪ شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هے چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چے گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقے کرد ولے بعدِ کلے ناز کشیدن راضے شد باهامون بیاد. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💥مبارزه با جریانات انحرافی در فتنه‌های مذهبی ⚡️رهبر معظم انقلاب: دشمن می‌خواهد از قم آنتی‌تز انقلاب را شروع کند 🔥تشیع‌انگلیسی 🔥اسلام‌آمریکایی 🔥اسلام رحمانی 🔥انجمن حجتیه 🔥بدعت در مناسک دینی 🔥اخباری‌گری و اشعری مسلکی 🔥ضد انقلاب‌های حوزه علمیه 🔥افراط و تفریط در بدئت یا وحدت 🔥دوقطبی سازی حوزه قم و نجف 🔥سکولاریسم حوزوی 🔥فتنه صورتی‌های مدعی انقلابی‌گری ✨با همراه باشید 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1361444884C8efff67e2b
♦️شهادت یکی دیگر از فرزندان مدافع حرم البرز روابط عمومی سپاه البرز اعلام کرد: 🔹پاسدار بسیجی “بهروز واحدی” از نیروهای سپاه قدس و بسیجی حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج در راه دفاع از حریم اهل‌ بیت (ع) و حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید. 🔹این شهیدوالامقام بامداد امروز سه شنبه همزمان با پانزدهم ماه مبارک رمضان براثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید. 🔹این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♦️شهادت یکی دیگر از فرزندان مدافع حرم البرز روابط عمومی سپاه البرز اعلام کرد: 🔹پاسدار بسیجی “بهروز واحدی” از نیروهای سپاه قدس و بسیجی حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج در راه دفاع از حریم اهل‌ بیت (ع) و حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید. 🔹این شهیدوالامقام بامداد روز سه شنبه همزمان با پانزدهم ماه مبارک رمضان براثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید. 🔹این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨🌱 لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون. چون لباسم پوشیده نبود. در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. _بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت. من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت: +ما اینجاییم. شما نیسی. بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟ _والله که ما خجالت میکشیم. خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. +خونه مام خیلی وقته خالیه. درشم همیشه به روت بازه. شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدم و گفتم: _راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. _تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ +نمیتونم به خدا _عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره. تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی. بغض کرد. نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم. اومدم پایین و _چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت: +این چیه؟ _ناقابله!ماله شماس +نه بابا اصلا واسه ی چی؟ به چه مناسبت؟ _دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد +من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدم و گفتم: _خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد: +عه چیکار میکنی _به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم: _حق نداری در آریش. +فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا _چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. +به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. _ولی اینو نمیتونی در بیاری. وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده خندید و: +جدی میگی؟ _وایییی اره دوباره بوسیدمش و برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. +حالا باشه بعدا _داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ +نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود. میگه مکروهه دیگه ! نمیپوشه. ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. _خب توی خل ازش یاد بگیر. ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم : _ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید. خوشحال شدم از اینکه تونستم‌بخندونمش +خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادم و: _برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه +خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. _باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه. لازانیا رو از فر در اوردم. چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش. یکم نشستیم و باهم حرف زدیم‌ . صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت: +نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم: _عه چرا؟ +همینجوری. حس خوبی ندارم بهش. _اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ک به من نمیگی؟ +نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه. _خب پس چیکار میکنی!؟ +گفتم اگه بشه برم حوزه. _عه مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و : +اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد. با استرس جواب داد. یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. +خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. _عه کجا بری من غذا درست کردم +ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره‌ _ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ . ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. _بفرماید ریحون جونم. +عه اینکارا چیه زحمت کشیدی. باشه خب خودت بخور. _نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری. یه لبخند زدو گونم رو بوسید. منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم. چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم. ریحانه رفت بیرون و در و بست. ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم. کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم... _____ محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز. ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت : +محمد نیست ؟ ریحانه: +نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق برق ها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بود
🌱✨ جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد. _بخوام هم‌نمیتونم! از جام بلند شدم.اونم پاشد داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید. خندید و گل و از دستم گرفت. نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد. رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم :خرابه ؟ +چی؟ _آبشار حوضتون ! +نه خراب نیست شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت :آقا محمددددد نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه. عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتش و خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم. باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم. عینکش و با خجالت از دستم گرفت. نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد! ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟ چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه ! شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت! ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت. پشت لباس من خاکی شده بود . فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت. واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن. نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود. _ وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم. ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم دوباره تپش قلب گرفتم. ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود. زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش‌. برادر زاده ی خوش قدمِ من! به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم. وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم‌ . شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم. وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم. ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم. یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش. پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش. ریحانه سمت من اومد +الان میری؟ _اره چطور +هیچی به سلامت _وایستا سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش. _از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم +باشه فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش. بچه رو ازم گرفت و +میخوای بری؟ _بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم +خیلی مواظب خودت باشیا _چشم +مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!! خندیدم و _چشم چشم +زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها! _چشم زنداداش چشم. قران و گرفت و دم در رفت از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم‌. مشغول بستن بندهای پوتینم بودم. با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود. جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم. از زیر قران رد شدم. با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه‌ .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم. پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد. __ زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد. خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم. یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد. از ماشین پیاده شدم‌ یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم. نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی". صدای پاهاش و میشنیدم. گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم. ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم‌ . تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه. چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد. چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت. یه لبخند گرم زد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ●گوشه ای از زندگی روحانی شهیدی که مظلومانه با زبان روزه و با وضو در حال خروح از حوزه علمیه به دست اشرار سابقه دار آسمانی شد... 📎پ ن : این کلیپ زیبارا چندین بار ببینید و برای کسانی که دوست دارید بفرستید. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Shahid Raeisi Mix 02.1 Hossein 84Bpm.mp3
11.99M
🎼 سرود 🔺اثری از شمیم ولایت یزد ❣ تقدیم به اسوه اخلاص، اخلاق و جهاد 🌹 شهید سید ابراهیم رئیسی 🔸شاعر و آهنگساز : سید صادق آتشی تنظیم و میکس: استودیو روشنا 📌تهیه شده در حوزه هنری انقلاب اسلامی یزد ▪️ @havaytaze_ir
🏴 سالروز شهادت آیت الله سید محمد رضا سعیدی مامور ساواک گفت سعیدی را می کشیم تا نشانی از او باقی نماند. اما خداوند چیز دیگری رقم زد. سال ۴۹ او را در ۴۱ سالگی به شهادت رساندند ایشان ۵ پسر و ۴ دختر داشت‌که وصیت کرد همگی اهل علم شوند. پسر اول سیدمحمد امام جمعه فعلی قم است پسر دوم سیدحسن از مدرسین حوزه پسر سوم سید حسین به شهادت رسید سید محسن و سید روح الله هم از علمای حوزه اند. دو نفر از پسرها جزو خبرگان اند. داماد اول نیز ایت الله غروی است که دو فرزندش در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. داماد دوم نیز سید احمد خاتمی امام جمعه موقت تهران و... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 پس از چندی ، با هدفی مقدس ، به کار سخت و طاقت فرسای بنایی روی می آورد و رفته رفته ، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتن های پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک ، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران ، از این مهم باز می ماند. با شروع جنگ تحمیلی ، در اولین روزهای جنگ ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد ، مسؤولیت های مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه ( سلام الله علیه) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود. با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سرحد خود می رساند ، مرثیه شهادت را نجوا می کند. تاریخ شهادت این سردارافتخارآفرین، روز 1363/12/23 می باشد که جنازه مطهرش ،با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقودالاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 1364/2/9 در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 می خوریم.» نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم مادرش که رفت حرم سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنتافقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش پیرزن چند روز پیش ما ماند، وقتی حرف از رفتن زد عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده همین جا پهلوی خودم بمون «بابات رو چکار کنم؟ اونم می آریمش شهر.» از ته دل دوست داشت مادرش بماند بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد همان جا نوجوان های آبادی را جمع می کند و به شان می گوید: « هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی، بخونه من خودم خرجش را می دم.» سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند با عبدالحسین آمدند .شهر اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه های خودش باشند خرجی شان را می داد خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه روزها کار و شب ها درس. همان وقت ها هم حسابی افتاده بود توخـط مبارزه من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن ،شهر برای زندگی، یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت مادرم به اش گفت: «می خوای چکار کنی؟» گفت: «می خوام بچه ام خونه ی خودمون به دنیا بیاد شما برین اونجا، منم میرم دنبال قابله.» یکی از زن های روستا هم پیشمان بود سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم خودش هم که یک موتورگازی داشت رفت دنبال قابله 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
88.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دعوت حجت الاسلام والمسلمین فاطمی نیا از اساتید حوزه خطاب به آذری زبان ها برای به رای دادن به دکتر جلیلی از مردم عزیز آذری زبان ایران اسلامی می خواهم جهت حضور در پای صندوقهای رأی و انتخاب اصلح دکتر سعید جلیلی بشتابند. اهل تحقیقم و تحقیق کردم و روز قیامت پای این حرفم هستم که با این انتخاب ایران اسلامی در سراسر عالم سربلند خواهد بود. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔥 ارائه تحلیل‌های دقیق از جریان‌های سیاسی و فرهنگی! 📚 بستری مناسب برای مطالعه در حوزه 📍 آشناسازی با مباحث فرهنگی 🖌 با بهره‌گیری از آثار نويسندگان متعهد حوزه و دانشگاه 👈 دعوت می‌کنیم تا در کانال ما را یاری کنید 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2492923908Cbb9238010c 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2492923908Cbb9238010c
زندگینامه شهید علی‌وردی 🥀 آرمان علی‌وردی متولد ۱۳ تیر سال ۱۳۸۰ش در تهران است.❤️ او در رشته مهندسی عمران در دانشگاه پذیرفته شد و به‌گفته پدرش پس از یک سال تحصیل، به دلیل علاقه به درس‌های حوزه، از دانشگاه انصراف داد و وارد حوزه علمیه گردید. وی قبل از شهادت، تحصیلات حوزوی را در مدرسه علمیه آیت‌الله مجتهدی در تهران در پایه سوم می‌گذراند و بسیجی یگان امام رضا (علیه‌السلام) سپاه محمد رسول الله تهران بود. شرکت در اردوهای جهادی از دیگر فعالیت‌های او عنوان شده است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️وی در 31‌شهريور1333 در تهران چشم به جهان گشود. اگرچه از ناحیه دو چشم نابینا بود، اما هوش و حافظه زیاد و عجیبی داشت و به همین خاطر درس خواندن در یک مدرسه عادی برای او چندان دشوار نبود. در دوران تحصیل به زبان انگلیسی مسلط بود و تا سطح تافل در آموزشگاه‌های وقت پیشرفت کرد. در زمینه‌های هنری و ورزشی نیز فعالیت می‌کرد. در بازی شطرنج مهارت داشت و در سال 1353 به‌عنوان برترین شطرنج‌باز در سطح مدارس منطقه تهران معرفی شد. ▫️پس از اتمام دوران دبیرستان در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد. پس از اخذ لیسانس به عنوان طلبه شروع به تحصیل در حوزه علمیه قم کرد. سپس به عنوان قاضی مشغول به کار شد. با اینکه از ناحیه دو چشم نابینا بود اما ایمان و تقوا و پرهیزگاری او، از وی انسانی روشن‌فکر و خداجو ساخته بود. وی در دوران انقلاب به مبارزه با رژیم توسط پخش اعلامیه و سخنرانی شرکت در راهپیمایی می‌پرداخت و بعد از انقلاب نیز به عنوان مبلغ به کردستان اعزام شد. در فعالیت‌های علمی و فرهنگی شرکت می‌کرد. 🔸اسماعیل محبی که بعد از انقلاب از طریق انجمن تحقیقات اسلامی به همراه عده‌ای دیگر برای سخنرانی و تبلیغ به جبهه کردستان اعزام شده بود در 31تير1358 در جاده بوکان بر اثر بمب‌گذاری توسط گروهک تروریستی دمکرات به‌شهادت رسید. شهید 🕊🌹 📙منبع: کانال هابیلیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آیة الله دكتر سید محمد حسینی بهشتی در دوم آبان سال 1307 در محله لومبان اصفهان به دنیا آمد. شهید بهشتی تحصیلات خود را تا پایان سال دوم دبیرستان در آن شهر گذراند. به خاطر علاقه شدیدی كه به علوم اسلامی داشت به حوزه علمیه اصفهان وارد شد. دروس علمی را تا اواخر سطوح عالیه در همان حوزه خواند و در سال 1325 راهی حوزه علمیه قم گردید. ایشان پس از طی یك سلسله آموزش ها و كسب فیض از محضر اساتید و مراجع، به خصوص امام خمینی (ره) با عده ای از فضلای حوزه، درس اصول و فقه آیة الله داماد را كه مورد علاقه طلاب جوان بود بنیانگذاری كرد. همچنین به همراه دوستان دیگرچون آیة الله شهید مطهری و فقهای دیگر در درس خارج امام خمینی ( ره) حاضر شدند ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✅ شهادت سردار "محمود کاوه" فرمانده لشکر ويژه شهدا 🔹 محمود کاوه، ۱ خرداد ۱۳۴۰ ش در مشهد متولد شد. او بعد از تحصیلات ابتدایی، وارد حوزه علمیه شد و همزمان، تحصیلات مدرسه را نیز ادامه داد و در دبیرستان نیز فعالیتهای انقلابی زیادی داشت. 🔻 با پیروزی انقلاب، جزء اولین افرادی بود که به سپاه مشهد پیوست. پس از گذراندن دوره آموزشی، به آموزش نظامی بسیجیان جدید پرداخت. با شروع جنگ، به جنوب اعزام شد. 🔸 وی در اولین فرصت به کردستان که توسط گروهكها دچار آشوب شده بود رفت و در همان ابتدا به عنوان فرمانده یک گروه دوازده نفره انتخاب شد. در مدت کوتاهی فرمانده عملیات سپاه سقز شد. در همین زمان با تعداد کمی نیرو، منطقه بسطام را آزاد کرد. ▫️ بعد از تشکیل تیپ ویژه شهدا، فرمانده عملیات این تیپ شد. آزادسازی سد بوکان و پیرانشهر، کشتن بیش از ۷۵۰ نفر از عناصر ضد انقلاب و ...، از جمله اقداماتی بود که توسط او و همرزمانش در این تیپ اجرا شد. شهید محمود کاوه سرانجام در ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ و در ۲۵ سالگی در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh