📌 دانش آموز ۱۳ ساله کرجی «السلام علیك یا اباعبدالله» گفت و به شهادت رسید
🔹️ شهید ۱۳ ساله علیرضا محمودی پارسا در دوران حضور در جبهه یکبار به شدت مجروح شد و پس از بهبودی مجددا به جبهه بازگشت.
◇ وی ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۱ مجددا بر اثر اصابت خمپاره و گلوله از ناحیه شکم و سینه به شدت مجروح شد و پس از تحمل دو روز درد شدید در نیمه شب جمعه ۲۹ بهمن سال ۶۱ در حالتی که حضور مقدس ابا عبدالله را بربالین خود احساس میکرد و بر ایشان سلام میداد جان خود را تقدیم جانان کرد.
◇ علیرضا با شروع جنگ تحمیلی آماده اعزام بود که به علت كمی سن به او اجازه حضور در جبهه های جنگ را نمی دادند.
◇ سرانجام در فروردین سال ۶۱ به جبهه كامیاران رفت بعد از ۳ ماه برگشت و مشغول امتحانات شد و با موفقیت كامل آن را به پایان رساند و به كلاس سوم راهنمایی ارتقاء یافت.
◇ در اول تیرماه، بار دیگر عازم جبهه سومار گردید و در حمله مسلم ابن عقیل با رمز یا اباالفضل علیه السلام از ناحیه سر و گردن و صورت مجروح گردید.
◇ خبر شهادت همسنگر و هم پیمانش او را به شدت متاثر ساخت و دیگر تحمل ماندن را نداشت.
◇ در چند مرحله مجروح شد و در بار آخر طی ۲ روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت و در ساعت ۲:۳۰ دقیقه نیمه شب جمعه ۲۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ با جمله «السلام علیك یا اباعبدالله» به سوی معبود شتافت.
#شهدای_دانش_آموز
#شهید_علیرضا_محمودی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📎نماز اول وقت
شهید🕊
🌷از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حالا که ماهواره «مهدا» در مدار قرار گرفته، باید یاد کرد از مدیر پروژه فقید این ماهواره مرحوم محمد ندافیپور میبدی که سال 1400 در اثر کرونا به رحمت خدا رفت. افسوس که امروز در این موفقیت جای او حسابی خالیست؛ «مهدا» نام فرزند دختری است که از او به یادگار مانده.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همیشه میگفت:
تو زندگی ، آدمی موفق تره که
در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و کار بی منطق انجام نده.
و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود .
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همیشه میگفت:
تو زندگی ، آدمی موفق تره که
در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و کار بی منطق انجام نده.
و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود .
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شرکت در انتخابات یعنی حفاظت از داشته هایمان...
🇮🇷 راز موفقیت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در سالروز عملیات خیبر
به یاد فرمانده گمنام اطلاعات و عملیات
حمید اعجوبهی شناسایی بود
نفوذ حمید به قلبِ دشمن
و شناسایی های مکرر او
چنان غیر قابل تصور بود که
گاه موجب شگفتی می گردید.
او روزهایی از قرارگاه ناپدید میشد
و بعد از مدتی با اطلاعات ذی قیمتی
از دل سپاه دشمن برمی گشت..!
اولینبار او و احمد سوداگر در شناساییِ
عملیاتِ والفجرمقدماتی تشخیص دادند
که هور قابلیت عملیاتی دارد.
به یقین موفقیت در عملیات خیبر
به عنوان اولین عملیات آبی در جنگ،
پس از نقش شهید حاجعلی هاشمی
بهعنوان فرمانده عالی قرارگاه نصرت،
مرهونِ درایت حمید بود...
#قهرمان_وطن
#شهید_حاجحمید_رمضانی
#فرمانده_اطلاعات_و_عملیات
#سپاه_ششم_امامجعفرصادق_ع
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
همیشه میگفت:
تو زندگی ، آدمی موفق تره که
در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و کار بی منطق انجام نده.
و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود .
#شهید_ابراهیم_هادی🕊❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 | آنهایی که رای آوردید و آقایان و خانم هایی که مسئولیت دارید هر روز این فیلم و صحبت های شهید فاتح را گوش کنید|
🔻🔻 شهید فاتح: «این کسایی که بعد از ما میان و مسئولیت قبول میکنن، لله .. وجدانی کار کنن.»
🔹 دوست شهید به رضا بخشی که به فاتح معروف است در این فیلم کوتاه خطاب به شهید می گوید: فکر کن شهید شدی نیستی چه حرفی برای مردم داری؟؟
🔻 شهید بخشی می گوید: رفقای خودم همه رفتند و همه چیز را به خاطر شهدا تحمل میکنیم.
◇ همه دقت کنند خون کسانی که در این راه مقدس آمدند به خاطر اشتباه بعضی ها حیف و پایمال نشود.
◇ هرکسی مسئولیت قبول میکند وجدانی کار کند و خون هایی که ریخته شد و دست و پاهایی که قطع شد را فراموش نکنند.
🌷 شهید رضا بخشی،جانشین فرمانده فاطمیون در سال۱۳۶۵ به منطقه جاده سیمان مشهد به دنیا آمد.
◇ شهید بخشی دروس حوزوی را در «جامعه المصطفی العالمیه» دنبال کرد و در دانشگاه پیام نور فریمان نیز در رشته حقوق تحصیل کرد.
◇ این شهید به زبان های انگلیسی و عربی کاملاً مسلط بود. او بی آنکه پدر و مادر را از رفتنش به سوریه و مبارزه با تکفیری ها باخبر کند، به فاطمیون پیوست.
◇ خیلی از رزمندههای ایرانی و عراقی و سوری او را به خاطر موفقیت هایش به نام «فاتح» می خواندند.
◇ شهید بخشی ۹ اسفند ۱۳۹۳ در جریان آزادسازی تپه تل قرین در حومه درعا به شهادت رسید.
■ #شهید_مدافعحرم_رضابخشی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️خاطرات سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید "محمد حسین یوسف الهی"
🌷سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین فرموده است که؛
هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
🔅طبق نقل قولی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وی اینچنین فرموده است که؛
دوست دارم تا مرا پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
🌺سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید:
یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم.
🍃چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.
🌷من خیلی ناراحت بودم به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود.
این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد.
🌾گفت: برای چی؟
گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم.
گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم.
〽️گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه و از همه سختتر است. موفق میشویم!
💥حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.
🌱گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم.
گفتم: خب از کجا خبر داری؟
گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم.
پرسیدم: کی به تو گفت؟
جواب داد: حضرت زینب (س).
❣دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟
با خنده جواب داد: تو چهکار داری.
فقط بدان بی بی گفت که شما دراین عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
🍁هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد.
نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود.
همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم.
⭕وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و دوم رمان ناحله
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفے اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلے خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکے از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتے بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمے اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیرے داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزے نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظے کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخے چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ڪ ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه هاے اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلے سرش بود
داخل رفتیم ڪ گفتم
_کسے نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکے از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدے
خوشحالمون کردے .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطے نیستم که توان رانندگے داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت .
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم .
ادامه داد
+سال نوت مبارڪ دخترم انشالله سالے پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتے به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشماے محمد خیلے شبیه چشماے پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود....
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایے ریحانه رفتم تو اتاقش .
نشستیم کولمو باز کردم و برگه هاے پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکے نمیاد در بیار لباساتو.
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینے برگشت
چایے و شرینے و آجیل و میوه و ...
همه رو یسره ریخته بود تو سینے و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییے من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا برے همشو باید بخوریے عیده هااا
آها راستے اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_اے بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم.
گفتم تا وقتے ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم .
کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعے کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صداے وحشتناڪ هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و.
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایے که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشڪ شده ے محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتے که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتے تهرانه ؟
ریحانه هل شد و گفت
+ارهه تهران بود یه مشکلے پیش اومد براشمجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه.
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود واے ؟
اے خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلے قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجورے پرت شه تو اتاق .
غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکراے عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین .
کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم.
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال.
جز پدر ریحانه کسے نبود.
بهش نگاه کردم.
دیدم پارچه ے شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعے تو دستشه!
باباش فلجه!!!!!؟
یاعلیییی.
چقد بدبختن اینا....
باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت
ببخشید دخترم
نمیتونم پا شم
شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم.
+به این زودی؟کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا. دیگه خیلے مزاحمتون شدم. ببخشید.
+این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم.
چه فرقے میکنه .
پس صبر کن ریحانه رو صدا
کنم تو حیاطه.
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش.
اینو گفتمو ازش خداحافظے کردم.
درے که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط....
زندگینامه
حسین خلعتبری مکرم در سال ۱۳۲۸ در روستای بصل کوه شهرستان رامسر، دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی و جوانی را در رامسر سپری نمود و بعد از گذراندن دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در سال ۱۳۴۹ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد.
پس از گذراندن دوران سربازی، در سال ۱۳۵۱ به دلیل علاقه وافری که به فن خلبانی داشت وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و بعد از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت طی نمودن دوره پیشرفته به کشور آمریکا اعزام شد.
حسین خلعتبری در آمریکا ابتدا دوره خود را در دانشگاه شپارد آغاز کرد و سپس به دانشگاه تگزاس منتقل شد. استعداد خیره کننده او در یادگیری و در پی آن هدایت هواپیما، باعث شده بود به عنوان دانشجوی ممتاز شناخته شود و نام او را تمامی اساتید به عنوان یک دانشجوی برجسته بر زبان آورند. حسین خلعتبری مکرم در همین حین به خاطر مهارت خاصی که در خلبانی داشت، دوره شلیک موشک ماوریک که یک موشک هوا به سطح است و به وسیله آن میتوان انواع شناورها را هدف قرار داد، را با موفقیت طی کرد.
سرانجام دوره خلبانی حسین خلعتبری پایان مییابد و او با دریافت گواهینامه خلبانی در هواپیمای اف ۴ به ایران بازمیگردد و در پایگاه ششم شکاری بوشهر با درجه ستوان دومی مشغول به خدمت میشود.
نام حسین خلعتبری به عنوان یکى از شاگردان موفق و ممتاز دانشگاه شپارد و تگزاس در فراگیرى علوم خلبانى اف ۴ طى دوران آموزشش، در مصاحبهها و گفتگوهاى اساتید این دانشگاه برده شده است. همچنین در سال ۲۰۰۶ یکى از مجلات جنگى آمریکا ویژهنامهاى در مورد مهارتهاى پروازى و ابتکار عملها و خلاقیتهاى شهید خلعتبرى منتشر کرد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت پنجاه و هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابوناے جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمے باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظے کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسے پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسے مدیر اومد و حرف زد که هیچے ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتے زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کارے کردم یه سوال از بخش ژنتیڪ یادم نیومد، چرا یادم میومد ولے شڪ داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلے حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ے دیگه و منتظر یکے شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکے بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسے بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجورے شدے تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعے زدم که ادامه داد:
+واے اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکے شدی؟
از کے تا حالا ؟
_از همون روزے که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکے از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کے تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتے گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلے وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلے براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسے عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلے زیاد بود هر کارے کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسے بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربے که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش!
قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ے ...
استغرالله ببین چجورے دهنِ آدمو باز میکنن.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلے کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلے زشت شدے به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیرے درس رو بهونه میکنے فکر میکنے من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعے کردم حتے کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظے کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجاے امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتے رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علے نور.
تو این چند وقت فقط همون یڪ بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسے میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکاے مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
براے بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
پله هاے سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.
منو
ریحانه جدا بودیم.
من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت پنجاه و نه
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختے کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشے و شادے سیر شدم
واقعا دیگه چیزے برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولے نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده اے نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلے وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولے به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگے گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچے که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملے ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسے و حمد و توحید خوندم فایده اے نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکے داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگے جیغ بزنم
هرکارے کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صداے اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویے
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ے زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسے درست کرده بود
حس کردم انرژے گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته هاے تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفساے عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادے بشه.
بالاخره این خیابون هولناڪ به پایان رسید.
بابا نزدیڪ دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوے موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایے که به بچه هاشون انرژے میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملے ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زورے که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالاے عمومے وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایے پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسے خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالاے عمومے رو خیلے خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چڪ کردم سوالایے رو که شڪ داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ے تخصصے رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن براے تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلے از سوالا رو شڪ داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتے که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایے بودم که بے جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایے که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیڪ تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدے و اخمالودش رو دیدم که با صداے مردونه ے بمے گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روے صندلے ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزے بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بے اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایے که میتونستم اشڪ ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بے صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولے نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهے رفت و دیگه متوجه چیزے نشدم.
با صداهاے اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوے از مامانم رو دیدم
چند بار پلڪ زدم که شاید بهتر ببینم ولے فایده اے نداشت
دوباره پلکاے داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالاے سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالاے سرم دیدم
وقتے با دقت بیشترے به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستارے اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعے و تو سرمم خالے کرد.
چشماے بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که
دختر جون.
نفهمیدم چے میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم .
⤴️ راهکارِ جالبِ شهید برای موفقیت در کارهای سخت و دشوار
🌷شهید #حسن_تهرانی_مقدم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🛑 فراخوان دعا برای موفقیت جبهه مقاومت و آزادی قدس
🔹با توجه به تشدید درگیریها در جبهههای مقاومت و تاثیر دعا بر سرنوشت جنگ؛
برخی کاربران فضای مجازی با راه اندازی کمپینی با دعوت به قرائت همگانی بخشهایی از دعای امام سجاد (ع) در حق مرزبانان خواستار حمایت از رزمندگان شدند
🔹1﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ حَصِّنْ ثُغُورَ الْمُسْلِمِينَ بِعِزَّتِكَ ، وَ أَيِّدْ حُمَاتَهَا بِقُوَّتِكَ ، وَ أَسْبِغْ عَطَايَاهُمْ مِنْ جِدَتِكَ
(1) خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و به عزّتت مرزهای مسلمانان را محکم و استوار ساز و به نیرویت نگهبانان مرزها را توانایی بخش و عطایای آنان را به توانگریات کامل و سرشار کن
🔹﴿2﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ كَثِّرْ عِدَّتَهُمْ ، وَ اشْحَذْ أَسْلِحَتَهُمْ، وَ احْرُسْ حَوْزَتَهُمْ ، وَ امْنَعْ حَوْمَتَهُمْ ، وَ أَلِّفْ جَمْعَهُمْ ، وَ دَبِّرْ أَمْرَهُمْ ، وَ وَاتِرْ بَيْنَ مِيَرِهِمْ ، وَ تَوَحَّدْ بِكِفَايَةِ مُؤَنِهِمْ ، وَ اعْضُدْهُمْ بِالنَّصْرِ ، وَ أَعِنْهُمْ بِالصَّبْرِ، وَ الْطُفْ لَهُمْ فِي الْمَكْرِ
(2) خدایا بر محمّد و آلش درود فرست و تعدادشان را بیافزا و سلاحشان را تیز و برّا کن و اطراف و جوانبشان را محکم و نفوذناپذیر ساز و جمعشان را به هم پیوند ده و کارشان را رو به راه کن و آذوقه آنان را پیدرپی برسان و سختیهایشان را به تنهایی کارساز باش و به یاری خود نیرومند ساز و به شکیبایی مددشان ده و آنان را در چارهجویی، دقت نظر عنایت کن
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❇️ مثل میز پایین ترین رده باشد
☑️ می خواستیم در دفتر بازرسی برایش میز بیاوریم، نمی گذاشت. می گفت:
🔸 میز من نباید با میز پایین ترین رده فرق داشته باشد.
⬅️ به نقل از مسئول دفتر شهید صیاد شیرازی بر گرفته از کتاب «یادگاران»
💎 رمز موفقیت
☑️ امیر سرتیپ غلامحسین دربندی از دوستان و همرزمان شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در نقل خاطراتی از شهید و رمز موفقیتهای بیشمار او در زندگی چنین روایت میکند:
🔹 از صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟
▫️ گفت:
🔸 من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود.
⚠️ مواظبِ همان قدم اول باش
❇️ «دنیا آدم را آهسته آهسته در کام خود فرو می برد؛ قدم اول را که برداشتی تا آخر میروی باید مواظبِ همان قدم اول باشی»
🖊 شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
🗓 سپهبد شهید#علی_صیاد_شیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 رمز موفقیت شهید طهرانی مقدم
🔷️ این روزها که عملیات غرور آفرین وعده صادق در پاسخ به جنایات رژیم صهیونیستی با موفقیت انجام شده است نام یک شهید بر زبان جاری است.
◇ آن شهید حسن طهرانی مقدم است
🔸️ راستی رمز موفقیت حاج حسن چیست؟
خود شهید در این فیلم کوتاه به زبان ساده مطرح می کند و آن یک کلام است:
◇ همه کارها به دست خداست
🔻 پس ما هم در هر کار و جایگاهی هستیم فقط همین یک کار را سرلوحه قرار دهیم.
#شهید_حاجحسن_طهرانیمقدم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهیدی که بعد از شهادت گریه کرد...
سید مهدی هیچگاه پاهایش رو جلوم دراز نکرد جلوی پام تمام قد می ایستاد وتا من نمی نشستم، او هم نمی نشست فقط یکجا پایش رو دراز کرد اونم وقتی بود که شهید شد... بهش گفتم سید تو هیچوقت جلوی من پاهات رو دراز نمیکردی؛ حالا چی شده مادر؟ یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش اومد شاید میخواسته بگه مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهات تمام قد می ایستادم...
منبع: کتاب رموز موفقیت شهدا جلد۱
#شهید_سیدمهدی_اسلامی_خواه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔳مالک رحمتی؛ از جنوب شهر مراغه تا استانداری آذربایجان شرقی
🔹اهل مراغه بود. بچه جنوب شهر مراغه. پدرش آقا اسکندر کاسب است. کاسب یکی از بازارهای محلی. مغازهای قدیمی دارد که ظهر به ظهر دیزی میفروشد. یک کسب و کار ۶۰ یا ۷۰ ساله.
🔹حاج اسکندر اما هنوز نمی داند مالکش پر کشیده. پسرها ترس دارند برای گفتن خبر رفتن مالک. که قلب پدر چطور تاب میآورد غم دوری پسر را؟
🔹از بچگی مسلط به فن سخنوری بود. اصلا برای همین قدرت بیان بود که شاید برای رفتن به دانشگاه امام صادق«ع» حقوق را انتخاب کرد و فارغالتحصیل شد.
🔹درحالی که او گزینه یک وزارتخانه اقتصادی شده بود اما در سازمان خصوصی سازی مسئولیت میگیرد. البته نه برای خصوصی سازی.
🔹او به رغم موفقیت در پروسه مولدسازی با پیشنهاد استانداری آذربایجان شرقی راهی تبریز میشود.
🔹مالک که به گفته رفقای صمیمیاش همیشه در رویاپردازیهایش به اتفاقات مدیریتی بزرگ برای تحول و مولدسازی کشور فکر میکرد، اما سکوی پرتابش به ابدیت بود.
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#رئیسی
#رئیسی_عزیز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
۴۰ شاخص برای انتخاب اصلح از کلام رهبری
۱. متدین باشد
۲. همتش بر حفظ عزت کشور باشد.
۳. همتش بر حرکت کشور در جهت هدفهای انقلاب باشد.
۴. تلاش بیشتر و بهتر بر بازکردن گره مشکلات مردم داشته باشد.
۵. تلاش بیشتر و بهتر برای ایستادگی قدرتمندانه و عزتمندانه در مقابل جبههی معاندان داشته باشد.
۶. تلاش بیشتر و بهتر برای الگو کردن جمهوری اسلامی در چشم مستضعفان عالم داشته باشد.
۷. تلاش بیشتر و بهتر برای انقلاب و کشور و آینده ایران داشته باشد.
۸. روحیهی انقلابی داشته باشد.
۹. نشاط و امید و قوت داشته باشد.
۱۰. بتواند بنبستها را بشکافد و پیش برود.
۱۱. خدوم باشد.
۱۲. امتحان داده باشد.
۱۳. با کفایت باشد.
۱۴. برنامهدار باشد.
۱۵. خوشنام باشد.
۱۶. جوانگرا باشد.
۱۷. به جوانان اعتقاد داشته باشد.
۱۸. دانایی و کفایت سیاسی داشته باشد.
۱۹. کفایت اخلاقی و اعتقادی داشته باشد.
۲۰. کشور را با سرعت بیشتر پیش ببرد.
۲۱. توجه به پیشرفت کشور در دو عرصه مادی و معنوی داشته باشد.
۲۲. استقلال کشور و مردم را عمیقتر کند.
۲۳. وضع زندگی مردم را بهتر و مرفهتر کند.
۲۴. امید و شور و شوق در کشور بوجود آورد.
۲۵. اهل استقامت و ایستادگی باشد.
۲۶. مرد میدان باشد.
۲۷. اهل یاد خدا و توکل به خدا باشد.
۲۸. شعارهایی بدهد که در قدرت و اختیارش باشد.
۲۹. در شعارهایش مواردی که فوریت بیشتری دارد باشد.
۳۰. شعارهایش مطابق واقعیت و امکانات کشور باشد.
۳۱. آنچه که به افزایش قدرت درونی ملت میانجامد، آنها را در شعارهایش بگنجاند.
۳۲. تابع قانون باشد.
۳۳. اهل ریخت و پاش تبلیغاتی نباشد.
۳۴. اهل مراعات در خرج بیت المال یا استفاده از پول مشتبه به حرام باشد.
۳۵. با شعارهایش مواضع عزت آفرین، صحیح، عاقلانه و حکیمانهی انقلاب و نظام تثبیت شود.
۳۶. با شعارهایش به دشمنان خارج از مرزها و خائنان داخل مرزها، چراغ سبز نشان ندهد.
۳۷. در برنامههای تلویزیونی حرفهای واقعی، صمیمی، متکی به اطلاعات درست و برآمدهی از زبان صادق و راستگو باشد.
۳۸. اهل تخریب واقعیت نباشد.
۳۹. اهل تخریب نمایندگان دیگر نباشد.
۴۰. امانت دار باشد.
برای تمام مردم ایران آرزوی موفقیت در انتخاب اصلح دارم.
قربان بدن سوخته😭 و تکه تکهات سیدجان.
تا آخرین لحظه برای جمهور دویدی که خدا به تو بال داد.
یا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم
#شهید_جمهور
#شاخص_اصلح
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
زاکانی: به آقای پزشکیان تبریک میگویم و برای او آرزوی موفقیت دارم
🔹پس از پایان رقابتها، همه تلاشها باید در راستای خدمت به مردم باشد و با توجه به نقش قوۀ مجریه در این خصوص، بنده نیز وظیفه خود میدانم با همکاری همهجانبه، راه خدمت به مردم عزیز را هموار نمایم.
🔹تمام برنامههایم را که با پشتوانۀ جمع بزرگی از نخبگان نگاشته شده را به رئیسجمهور منتخب تقدیم میکنم.
احسنت برادر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ کوبنده عضو برجسته انصارالله به مجری فرانس 24 که حمله یمنیها به تلآویو را تصادفی خواند!
🔶 مجری فرانس 24: حمله به تلآویو استثنایی نبود بلکه تصادفا همزمان با فعال نشدن آژیر هشدار بود!
🔷 «محمد البخیتی» عضو برجسته دفتر سیاسی انصارالله: موفقیت حمله لطف خداوند بود اما کدام یک تصادفی بود؟ محاصره اسرائیل یا فراری دادن ناوگان آمریکا و انگلیس از منطقه؟ شما بگویید تصادفی یا هر چه دوست دارید بنامید.
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_صد_و_دو_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
عبدالحسین نتوانست جلوی خودش را بگیرد با صدای بلند زد زیر گریه بعد که آرام ،شد آهی از ته دل کشید و گفت :«اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی خاکهای زیر صورتم گل شده بود از شدت گریه ای که کرده
بودم»......
حالش که طبیعی شد گفت این قضیه رو به هیچ کس نگی.
گفتم :«مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.»
پرسید: «مگه چی دیدین؟»
هر چه را دیده بودم موبه مو براش تعریف کردم گفت:« من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.»
خبر آن عملیات مثل توپ توی منطقه صدا کرد خیلی ز ودخبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود.
«آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید اون هم با کمترین تلفات؟!»
خونسرد و راحت جواب داد:«من هیچ کاره بودم برین از بسیجی ها و از فرمانده ی اصلی اونها" ۱ ". سؤال کنید.»
گفتند: «ما از بسیجی ها پرسیدیم گفتند همه کاره عملیات آقای برونسی بوده»
خندید و گفت:«اونها شکسته نفسی کردن»
اصرارشان به جایی نرسید عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا،هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را
فاش نکرد..
حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که «رمز موفقیت شما چی بود؟»
تنها جوابی که عبدالحسین داد،این بودرمز موفقیت ما کمک و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت(عليهم
السلام)بود و امدادهای غیبی.»
پاورقی
۱ - منظورش وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این دختر خوبمون حنانه خرمدشتی قهرمان #المپیاد نجوم شد و مدال طلا آورد درسته رسانههایی که نگران آزادی زنان هستند کور بودن موفقیت ایشونو ندیدن اما ما به جای اونا هم این شیردختر ایرانی رو تشویق میکنیم
▪️خانم خرمدشتی ماشاءالله به حجابت هزار ماشالله به تربیت و لقمهای که پدرمادر بهت دادن
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh