eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم و حسینی قربانی ات... : چرا شهیدحججی را (هنگام رفتن به قتلگاه) گریان ندیدید؟ چرا در او این آرامش را دیدید؟ اصلا به زمین نگاه نمی کرد.... 👌 شهید🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹ننگ بر مسلمانی که فراموش کند در غزه چه بر سر کودکان و زنان مسلمان آمده است !... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
محرم 12.mp3
17.62M
12 ▪️همین روزاست؛ که با عمق جان معنیِ ثاراللّه رو میفهمیم! ✔️ثاراللّه = خونِ خـدا تنها کسی که میتونه خدا رو در رگهات زنده نگهداره! و امروز ثاراللّهِ تو هم ازت دوره👇 @ostad_shojae @shahidNazarzadeh
محرم 13.mp3
29.74M
13 ▪️چطوریه؛ که یه عده تا ابتدای باندِ پرواز، میان، اما نمیتونن اوج بگیرن و برمیگردن؟ ❌مراقب باش! ببین چه چیزایی در وجودشون بود که بالِشونو بست نکنه درونِ تو هم باشه👇 @ostad_shojae @shahidNazarzadeh
محرم 14.mp3
20.04M
14 ▪️عزاداری ها،کلاسهایِ انسان سازی اند! قلبتـ💔ـو بگیر دستت و برسونش دست حسین! ✨ازش بخواه که تو رو، تا "مقام محمودِ" خودش، بالا ببره. این نهایتِ آرزویِ یه انسانه👇 @ostad_shojae @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاطره ی تپه ی ۱۲۴ 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 چند دقیقه گذشت و خبری نشد بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم کنترل نیرو تو آن شرایط کار سختی بود.درست بالا سربچه ها ،تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند. دور تا دور مقر فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوی کشیده بودند و کیسه گونی های پر از خاک و شن و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود جوری که اگر خطش شکست،حداقل فرماندهی بتواند مقاومت کند قدم به قدم مرکز را دژبان گذاشته بودند یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم چند دقیقه ی دیگر گذشت و باز خبری نشد. ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید آن وقت هم از روبرو می زدنمان هم از پشت سر. زیاد غصه ی این را نمی خوردم،گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو می رفتیم کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ی دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد ذکر و توسل را شروع کردم متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام) از همان اول صورتم خیس اشک شد ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود خدای نکرده اسلحه ای چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول الله (صلى الله عليه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه )دیدم خبری نشد. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها )را خطا بکردم و به شوخی گفتم:« مادرجان ما همه رو یاد کردیم ،خبری نشد دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟!» انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم توسل کردم و گفتم:«اومدم در خونه ی شما که با اون دست های کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید.» مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها) شدم اشک هام دوباره شروع کرد به ریختن زیاد نگذشت یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم بیسیم چی بود گوشی را دراز کرد طرفم، نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم فرمانده بود خیلی آهسته حرف می زد گفت توکل بر خدا شروع کنید. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاطره ی تپه ی ۱۲۴ 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 عبدالحسین حرف هاش که به این جا رسید ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره ی دور دستها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلا نفهمیدم چه شد، وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم همه رفته بودند !از سیم خاردارها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم فقط می دانم تو مدت کمی سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند همین دشمن را فلج کرد وقتی که فرمانده بالا سرشان بود شکست می خوردند چه برسد بدون فرمانده بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام منطقه افتاد دست ما. تو مقر فرماندهی دشمن، چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند کارشان شنود بیسیم های ما بود. بچه ها اسیرشان کردند می گفتند:« ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شمارسیدن و سنگرها یکی بعد دیگری تصرف می شد.» صبح عملیات یکی از فرماندهان آمد سراغم مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید می گفت: «تو چکار کردی که تونستی تو کمترین فرصت این مقر رو از بین ببری؟ ! اصلاً نمی دونی چی شد خط دشمن از هم پاشید گیج و سردرگم شد آخه خیلی حرفه ،فرماندهاش پشت سرش نابود شده بود.» بنده ی خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم می گفت:«از وقتی که دستور عملیات رو دادیم هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین خیلی طول می کشه ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی بیسیم هاش قاطی شد و همه چیشون ریخت به هم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی شهردار 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 سید کاظم حسینی آن شب شستن ظرف ها با حاجی بود هرچند شب یک بار، این کار نوبتش می شد. یکسره این طرف و آن طرف می دوید: شناسایی ، تحویل گرفتن نیرو ،ترخیص شان؛ دائم توی خط می رفت و هزار کار و گرفتاری داشت ولی یکدفعه نشد شهرداری اش ۱ ". را بدهد به دیگری آن شب غذا که خوردیم ظرف ها را جمع کردیم حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره ظرف ها کنارش بود. یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد. آهسته بلند شد رو نوک پاهاش آمد پشت حاجی، با احتیاط خم شد.ظرف ها را برداشت و بی سرو صدا زد بیرون فکر کرد حاجی ندیدش، دید ولی خودش را زد به آن راه ،می دانستم جلوش را نمی گیرد بزرگوارتر از این حرف ها بود که مابین جمع بزند توذوق کسی زود سفره را جمع کرد. سریع رفت بیرون. کسی که ظرف ها را برد نشسته بود پای شیر آب، خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر ،شانه هاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: «تا همین جا که کمک کردی و ظرف ها رو آوردی، دستت درد نکنه بقیه اش با خودم» «حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.» حاجی آستین های او را کشید .پایین گفت: «نه آقاجان شما برو ،برو دنبال کارت.» پاورقی ۱ وظیفه ای بود که بر اساس آن نظافت، گرفتن غذا و شستن ظرف ها به عهده ی یکی از بچه ها می افتاد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم💞 سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست و سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب... السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 207 - ارزش همانند شدن با خوبان وَ قَالَ عليه‌السلام إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً فَتَحَلَّمْ فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ إِلاَّ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ🍃🌹 و درود خدا بر او، فرمود: اگر بردبار نيستى، خود را به بردبارى بنماى، زيرا اندك است كسى كه خود را همانند مردمى كند و از جملۀ آنان به حساب نيايد 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸سعی کنید یه جوری زندگی کنید که خدا عاشقت بشه ، اگه خدا عاشقت بشه، خوب توراخریداری میکنه🌸 «در استان اصفهان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب برگزار می‌کرد، به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود👌. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم🌹. بعضی از شب‌ها آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط داد.» 🕊 شهید🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سیره زندگی شهیده زهرا حسنی سعدی... 🔹نماز اول وقت زهرا ترک نمی‌شد اصلاً فرقی نمی‌کرد کجا بودیم حتی یک بار در هواپیما قبل از پرواز پارچه روی زمین پهن کرد و نمازش را بلافاصله بعد از اذان خواند. 🔸عادت داشت قبل از اذان آرام و با طمأنینه وضو بگیرد لباس‌هایش را مرتب کند تا وقت اذان با نهایت زیبایی و آراستگی در برابر و برای معشوقش نماز بخواند. 🔹همیشه نماز جماعت را ترجیح می‌داد و دوستانش را هم دعوت می‌کرد. 🔸ساعت یکی از کلاس‌های دانشگاه زهرا به گونه‌ای بود که زمان اذان دقیقاً وسط کلاس بود از طرفی فاصله دانشکده فیزیک تا مسجد دانشگاه شریف حدود ۱۰ الی ۱۵ دقیقه بود. 🔹با وجود آنکه زهرا حدود نیم ساعت کلاسش را از دست می‌داد از استادش اجازه می‌خواست که میانه کلاس به مسجد برود و نماز اول را وقت بخواند. 🔸استادش هم در نهایت بزرگواری برای اینکه زحمت زهرا کمتر شود و از درس هم عقب نماند، اتاقش را به زهرا داد تا نماز اول وقتش را در همان دانشکده بخواند و بتواند سریعاً به کلاس برگردد. 💢راوی خانم مجیده ملایی مادر شهیده زهرا حسنی سعدی... شهیده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دلنوشته ..... میگویند: سری راکه دردنمیکند. دستمال نمیبندند، ولی سر من دردمیکند برای سربندی که نام مقدس تو روی آن حک شده باشد. یا حسین زهرا 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🥀‹ راوی‌همرزم‌ِشھیدبابڪ‌نوری‌هریس؛ › 💔تو سوریه‌ با بابک‌ آشنا شدم. اوایل‌ فقط‌ با هم‌‌ سلام‌علیک‌ داشتیم‌، ولی‌ به‌ مرور با هم‌ رفیق‌ شدیم. بابک‌ یه‌ انگشتر عقیق‌ داشت‌‌، خیلی‌ خوشگل‌ بود. یه‌ روز نشسته‌ بودم‌ کنارش‌‌، گفتم‌: :بابک‌ انگشترت‌ خیلی‌ خوشگله" بابک‌ همون‌ لحظه‌ انگشترو درآورد و گرفت سمت‌ من گفت: "داداش‌ این‌ برای‌ شماست" من‌ گفتم: "بابک‌ نه‌ من‌ نمیخوام‌. این‌ انگشتر توعه." گفت: "داداش‌ این‌ انگشتر دیگه‌ به‌ درد من‌ نمیخوره، من‌ دیگه‌ نیازی‌ به‌ این‌ انگشتر ندارم!" ❤️‍🔥بله‌ بزرگواران، شهدا از دلبستگی‌ و وابستگی‌های دنیایی‌ خودشونو رها کردند! ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بسم ربّ الحسین علیه السلام🥀 به غیر از همین خانواده پناهی ندارم به غیر از حسین و حسن، تکیه‌گاهی ندارم🏴 اگرچه دلم لذت بی‌ثمر خواست، گاهی ولی غیر این روضه‌ها خاستگاهی ندارم🏴 عرض سلام و تسلیت خدمت شما بزرگواران قبول باشه ان شاءالله عزاداریهاتون🤲🏴 ان شاءالله با یاری خداوند منان و همراهی شما سروران بمدت روز و هر روز به نیابت از یک والامقام زیارت عاشورا قرائت می‌کنیم از شما خوبان خواهشمندم در صورت امکان و تمایل ، ما را همراهی بفرمایید ان شاءالله روزی یک مرتبه زیارت عاشورا را قرائت کنیم و ثواب یک چله را ببریم همگی ان شاءالله از خانواده‌های معظم شهدا اگر عکسی از شهید بزرگوارشون دارند میتوانند برای ما ارسال بفرمایند ان شاءالله تا به نیابتشون چله برگزار کنیم. پانزدهمین روز از ماه عزا و ماتم به نیابت از شهیدان والامقام 🥀 🥀 ⚫️ @ya_roghayeh_salamollah 🏴 🏴
🌷 سالگرد شهادت شهید هسته ای داریوش رضایی نژاد گرامی باد🌷 🌷 در یک مسأله علمی‌ پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمی‌کردیم. گفتیم رضایی‌نژاد می‌تواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بی‌توجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم می‌خوره؟ 🌷 ما هم گفتیم: نه، به دردی نمی‌خوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل می‌کنه. 🌷 داریوش گفت: من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچ‌گوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ‌ کس مثل اون رو نداره یا مسأله‌ای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️سخن گفتن سر مبارك امام حسين علیه السلام با راهب مسيحى 💠حرکت پُررنج خانواده امام (ع) و همراهان، که از مدینه آغاز شد و به مدینه نیز ختم گردید، حدّاقل مسیری حدود ۴۱۰۰ کیلومتر است. در باب مسیری که کاروان اسرا را از کوفه به شام بردند درکتب تاریخی گزارشات ناقصی رسیده، اما دلایلی وجود دارد که مشخص می شود این کاروان را از مسیر بادیه برده‌اند که طی کردن آن حدود یک هفته به طول می انجامیده. ♦️در مسیر کوفه به شام ، در یکی از محل های استراحت (منزل) کاروان اسرا، راهبی مسيحی زندگی مي كرد. چون كاروان از دور نمايان شد او مشاهده كرد كه از سر مقدس امام (ع) نوري به سوي آسمان ساطع است. وي با پرداخت ده هزار درهم به کارگزاران ابن زیاد، براي مدت کوتاهی سر امام را با خود به داخل صومعه برد. 🔻پس سر امام فرمود: «انا بن محمد المصطفی ، انا ابن علي المرتضی ، انا ابن فاطمه الزهرا، انا قَتيلُ‌ كَرْبَلا ، انا مظلوم كَرْبلا ، انا عَطْشانُ‌ كَرْبلا، انا وَحيدُ كَربَلا ....» «منم فرزند محمّد مصطفى ص ، منم فرزند على‌مرتضى ع، منم فرزند فاطمۀ زهرا س، منم شهيد كربلا، منم تشنۀ كربلا، منم تنهاى كربلا » 🔺راهب صورت خود را بر چهره مبارك امام گذارد و با ناله و گریه شروع به صحبت کردن با سر بریده کرد. سپس سر امام حسین(ع) را با مشک و گلاب شستشو داد و شهادتین بر زبان جاری نمود و مسلمان شد. چون كاروان حركت كرد ديدند كه آن ده هزار درهم به سنگ تبديل شده است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️سعادت را آن ها بردند که آن چیزی را که خدا به آن ها داده بود تقدیـم کردند و ما عقب مانده آن ها هستیـم. صحیفه امام ج۱۳ ص۴۱۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°●💚🌿●° می گفت چشمان شهدا به راهـے است کہ ازخود به یادگار گذاشته اند اما چشم ما بـه روزى است که با آنان رو بروخواهیم شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh