‹🕊💭›
-
🌿 حـاجقـاسـمسـلیـمـانـی: 🌿
مدیر باید خلاق باشد، نوآور باشد، مبتکر باشد، از دل بحران خلاقیت ایجاد کند. بحران را دور بزند، بحران را سرکوب کند، بحران را به ضد بحران تبدیل کند...
-
‹🕊⸾✉️›حاج_قاسم# 💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید بیضایی
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
الان میخواستم پاشم بذارم.
شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من بلاخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سلام خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی هستی؟؟؟
یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!....
#ادامه_دارد..
نویسنده خانم علی ابادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨°•"♥️"•°✨
عشق که تــــو باشی
مگر می شود پروانه نشد و
دورت نچرخید
عشق که تــــو باشی
مگر می شود که در غم دوری ات
مثل شمع آب نشد
#شهید_حاج_قاسم🌹✨
اللّهم عجّل لولیک الفرج بحق زینب س✅
#اللهم_ارزقنا_شهادت🤲
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
~|#برگی_از_خاطرات🌸|~
دو سه ساعتی از مجلس عقد میگذشت. مراسم در منزل دایی من برگزار شد.🎈
عباس میخواست وسایلی را به خانه پدرش ببرد. با ماشین، با هم رفتیم. پدر و مادر عباس برایمان آرزوی خوشبختی کردند.😍
چند دقیقهای که نشستیم عباس بلند شد که برویم. از خانه دور نشده بودیم که از عباس خواستم که به مقبره شهدای گمنام در پارک سیمرغ سمنان برویم. با روی باز پذیرفت.
هر دو خوشحال بودیم. با خودم میگفتم خدا را شکر که زندگیمان با زیارت قبور شهدا شروع میشود و رنگ خدایی میگیرد. از شهدا مدد گرفتیم برای یک زندگی ایده آل...♥️💫
🔖همسر شهید
#شهید_عباس_دانشگر 🌿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تلنـگر
🌼استـادمـون میگفت:
با امـامزمان قـرار بـزاریـد🖐🏻
🍀فقـط حواستـون باشـہڪہ
امامزمان قـرار شـما رو
یـادش هسـتا!
یادداشـت میڪنه...📝
🌸یه جورے بگو ڪہ سخـت نباشہ⚡️
نگو دیگہ دروغ نمیگم❌
دیگہغیـبت نمیڪنم...
بگـو:
آقـا من تلاشـمو میڪنم کہ
تمام کارهایم
در مسـیر رضـایت شـما بـاشـد😇
به ایـن امیـد کہشـما بـراےمـن دعـا ڪنید...🤲🏻❤
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5899797416881685871.mp3
4.15M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۰۹
🎤 حجتالاسلام #جعفری
🔸«کدامین آیه را دروغ میپندارید»🔸
🔹«قسمت هفتم»🔹
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh