🌹🍃شهیدی که باطنش زیباتر از ظاهرش بود
شهیدی که به ظاهرش میرسید اما از باطنش غافل نبود.
📝قسمتی از وصیتنامه شهید بابک نوری:
✅«به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود.( امام محمدباقر علیهالسلام)
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت...»
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
mazlomiat.daneshmand-panahian-shojaei-raefipoor.mp3
4.92M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۲۳۱
🎤 حجتالاسلام #پناهیان
استاد #رائفی_پور
حجتالاسلام #دانشمند
استاد #شجاعی
🔸«مظلومیت امام زمان عج»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 روایت شهید سلیمانی از اتاق عملیات حزبالله با حضور ایشان و سید نصرالله و عماد مغنیه در آخرین مصاحبه با KHAMENEI.IR
🔻 بازنشر به مناسبت سالگرد شهادت شهید عماد مغنیه
✍ بیداری ملت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#میروم_تا_انتقام_سیلی_زهرا_بگیرم❣
در تفحص شهدا مشغول بودیم. مدت زیادی بود که شهید پیدا نمیکردیم. شکستن قفل این مشکل و پیدا کردن شهید فقط یک راه داشت. اعتقاد داشتیم هر جا که کار شدیدا به مشکل میخورد توسل به نام مقدس حضرت زهرا (س) کارساز است. یک روز صبح با اعتقاد گفتم، «امروز حتما شهید پیدا میکنیم.» به بچهها گفتم، «این ذکر را زمزمه کنید: دست من و عنایت و لطف و عطای فاطمه (س) منم گدای فاطمه (س)، منم گدای فاطمه (س)» سپس گفتم، «یا حضرت زهرا (س) ما امروز گدای شماییم. آمدهایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمیکنی.» این را در دل گفتم و حرکت کردیم.
در راه به یک تپه رسیدیم. همین طور که از تپه بالا میرفتیم یک برآمدگی دیدم. بی اختیار توجهم به آن جلب شد! کلنگ را برداشتم. اولین ضربه را زدم. باورکردنی نبود. پیراهن و بعد هم کارت شناسایی شهید پیدا شد! خیلی خوشحال بودیم. کار را به سرعت ادامه دادیم. چند دقیقه بعد شهید دیگری در همان اطراف پیدا کردیم. این شهید گمنام بود. هرچه گشتیم اثری از پلاک او نبود. شلوار و کتانی او مشخص میکرد که ایرانی است. تمام خاک اطراف او را غربال کردیم. اما هرچه گشتیم اثری از پلاک یا مدارک شناسایی او نبود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
👇👇👇👇
چند دقیقهای در کنار پیکرش نشستم و با او صحبت کردم! گفتم، «خودت کمک کن تا نشانی از تو پیدا کنم.» باز هم ساعتی گشتم، ولی چیزی پیدا نشد. گوشههای لباس، داخل جیبها و ... همه را گشتم. نمیدانستم چه کنم. رو کردم به پیکر شهید و گفتم، «اگر نشانی از تو پیدا کنم، ۱۴ هزار صلوات برای حضرت زهرا (س) میفرستم. مگر تو نمیخواهی به حضرت خیری برسد؟!»
ساعتی گذشت. اما خبری نشد. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچهها همه برگشتند. من و آن شهید تنها بودیم. گفتم، «اگر کمک کنی نشانی از تو پیدا کنم، همین جا برایت زیارت عاشورا میخوانم. روضه حضرت زهرا (س) میخوانم.» لحظهای مکث کردم. با تعجب گفتم، «من شنیده بودم شما با شنیدن نام مادرتان غوغا میکنید. اعتقاد دارم با شنیدن این نام واکنش نشان میدهید.»
به استخوانهای شهید خیره شدم. در همین حال و هوا احساس کردم کتانی شهید را در دستم گرفتهام. همین طور که با شهید حرف میزدم ناخودآگاه چشمم به زبانه سفید کتانی افتاد! چشمانم از تعجب گرد شده بود. روی زبانه کتانی نوشته شده بود، «حسین سعیدی» اعزامی از اردکان یزد. حال عجیبی پیدا کردم. عشق به حضرت زهرا (س) نتیجه داد. دیگر او گمنام نبود. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) خواندم. تا مدتی مشغول بودم. ۱۴ هزار صلوات به نیت حضرت زهرا (س) فرستادم.
بار دیگر این مشکل پیش آمد. مدتی بود که تلاش بچهها زیاد بود، اما شهیدی پیدا نمیشد. یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه را گذاشت. ناخودآگاه اشک همه جاری شد. بعد از آن حرکت کردیم. آن روز هم رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود.
روبه روی پاسگاه مرزی مشغول جستوجو و کندن زمین بودیم. یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب کرد! با سرنیزه مشغول کندن شدم. یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد. مطمئن شدم شهیدی در اینجاست. با فریاد بچهها را صدا کردم. با ذکر یا زهرا (س) خاکها را کنار زدیم. پیکر شهید کاملا نمایان شد. لحظاتی بعد متوجه شدم شهید دیگری درست در کنار او قرار دارد. به طوری که صورتهایشان رو به همدیگر بود. با فرستادن صلوات پیکر شهدا را از خاک خارج کردیم. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده،
«میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
▫️رفیق شفیق که میگویند همینها هستند رفاقتشــــان از زمین شروع شد و تا بهشت ادامه یافت ...
#شهید_محمد_اسدی #شهید_محمد_جاودانی🕊💔 #شهید_مصطفی_عارفی
🌷شادی روحشان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
،
قسمت 3⃣
مارا به اسم نیروی فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم.
فرمانده سپاه آن جا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آن جا یا هر جا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یک جور خودسازی برای خودمان.
آن هم کجا؟
در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلا امنیت نداشت.
داخل ساختمان راهرویی بود و دو طرفش چند اتاق بیرون که اصلاً دیوار نداشت.
یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان.
جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. نا امنی بیداد می کرد در شهر ها و روستاهای اطراف، و پاوه اصلاً امن نبود.
بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بهم
بگوید :
" از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم. "
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرگرم کار.
استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد بود که ناصر کاظمی زنگ زد و خواهرش هم بیاید آنجا.
هر وقت غذا میآمد، یا نشریه خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبر هارا می خوانیم و می شنویم.
اگر تنها بودم هیچ وقت نشد دم در اتاق بیاید. و من هم اصلا به خودم اجازه نمی دادم بروم و بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر.
یک بار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید، سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاق مان را خوردم. تا اینکه دوستی آمد (خواهر ناصر کاظمی). دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرماندهی برام غذا گرفت آورد خوردم. تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش.
آمدن یا نیامدنش، هر دوش، برام زجر آور بود.
اما به چه قیمتی؟؟
به قیمت جانم؟؟
برام مساله شده بود.
به خودش هم بعدها گفتم.
گفتم :
" نه،از گشنگی داشتم می مردم. "
گفت :
"ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا تو آن اتاق هستی آن طرف ها آفتابی نشوم. "
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد.
نصف شب ها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدیم، اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید. آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدار باش می زد.
فقط ابراهیم بود و او مسئول گروه ما بود،و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد.منتها آن روز ها در نظر من ابراهیم جدی بود و بد اخلاق.
او هم مرا این طور می دید.
ادامه دارد.....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🍃
🎥لحظاتی با شهید محمد بلباسی
یاد همه شیرمردان مدافع حرم
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرجَهُمْ🌷🇮🇷 .
•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یا_صاحب_الزمان_عج💔
🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا
✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر
🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند
✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تمام صبح هایم ⛅️
با تو بخیر میشود ..♡..
تو آنی که با هر تبسمت 😍
خورشید طلوع میکند..☀️..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#نهجالبلاغه
2⃣🌸قسمت اول حکمت دوم🌸
💠«هر کس طمع را پيشه کند خود را حقير ساخته است».
#شرححکمت ۲
📌قسمت اول
❣امیر المومنین علیه السلام می فرماید
⚜نخست مى فرمايد:
✨أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ
💠«هر کس طمع را پيشه کند خود را حقير ساخته است».
✍ واژه «طمع» به معناى بيش از حق خود طالب بودن و گرفتن مواهب زندگى از دست ديگران است.
🔹اشاره به اين است که طمع را به خود چسبانده و از آن جدا نمى شود
✔️ بديهى است که افراد طماع براى رسيدن به مقصود خود بايد تن به هر ذلتى بدهند و دست سؤال به سوى هرکس دراز کنند و شخصيت خود را براى نيل به اهداف طمعکارانه خود بشکنند.
#نهضتنهجالبلاغهخوانی🌿
#أینالرجبیون 🌙✨
#نهجالبلاغه
*⃣قسمت دوم حکمت ۲
💠«کسى که سفره دل خويش را (نزد اين و آن بدون هيچ فايده) باز کند (و مشکلات خود را فاش سازد) رضايت به ذلت خود داده است»
#شرححکمت ۲
📌قسمت دوم
❣امیر المومنین علیه السلام می فرماید:
✨وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ کَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ
💠«کسى که سفره دل خويش را (نزد اين و آن بدون هيچ فايده) باز کند (و مشکلات خود را فاش سازد) رضايت به ذلت خود داده است»
✍روشن است هرگاه انسان نزد طبيب درد خود را بگويد و از وى راه درمان بطلبد يا پيش قاضى ظلمى را که بر او رفته بيان سازد و از او احقاق حق بخواهد يا نزد دوستش از گرفتارى خود براى گرفتن وام سخن بگويد کار خلافى نکرده و به دنبال مشکل گشايى بوده;
✔️اما طرح مشکلات نزد کسانى که هيچ گونه توانايى بر حل آن ندارند اثرى جز ذلت و سرافکندگى انسان نخواهد داشت. در اين گونه موارد بايد خويشتن دار بود و لب به شکايت نگشود.
#نهضتنهجالبلاغهخوانی🌿
#أینالرجبیون 🌙✨
🔰 #معرفیشهید | #محسن_حججی
🔅 تاریخ تولد: ۳۱ تیر ۱۳۷۰
📆 تاریخ شهادت: ۱۸ مرداد ۱۳۹۶
📌مزار شهید: اصفهان
🕊محل شهادت : سوریه
🌹 محسن حججی در سال ۱۳۷۰ در شهر نجف آباد اصفهان به دنیا آمد و از جمله رزمندگان دلاور مدافع حرم بود که در خاک سوریه به شهادت رسید. یک برادر و سه خواهر دارد، خودش فرزند دوم خانواده می باشد.
🌟 درسش خوب بود اما علاقه شدیدی به قرآن و درس دینی داشت در مدرسه محسن همیشه جلوتر از همه اعلام آمادگی می کرد که قرآن و دعا را بخواند کتاب خواندن را خیلی دوست داشت مخصوصا به کتاب های مذهبی علاقه شدیدی داشت. زمانی که هشت سالش بود به کانون مقداد می رفت. آنجا گروه سرود تشکیل دادند و قرآن می خواندند و فعالیت های هنری و مذهبی زیادی انجام می دادند.
♻️ محسن حججی در 11 آبان 91 با زهرا عباسی عقد کرد، این دو در 9 مرداد 93 با یکدیگر ازدواج کردند و زیر یک سقف رفتند، تنها فرزندشان علی در 24 فروردین 1395 بدنیا امد.
💠 بعد ازخدمت سربازی اشتیاقش برای حضور داوطلبانه در سپاه بیشتر شد در سال 1393 بعد از ازدواج رفت ثبت نام کرد و قبولش کردند.
➖ رشید پاسدار در دومین اعزام خود به سوریه در مرز عراق با این کشور در روز دوشنبه 16 مرداد 1396 به اسارت داعش درآمد و در روز چهارشنبه 18 مرداد 1396 در منطقه ای به نام تنفت به شهادت رسید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هادی هست🥰✋
*یادے از یڪ حماسه ساز...*🌙
*شهید محمد هادی استوار*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۵ / ۱۳۴۹
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۳ / ۱۳۶۷
محل تولد: فسا/میانشهر،میانده
محل شهادت: شلمچه
*🌹راوی← ۱۴ سال سن داشت پس از شروع جنگ دیگر نمی توانست در سر کلاس درس آرام بگیرد🥀او پس از پایان دوره راهنمایی عزم رفتن به جبهه ها کرد🕊️ اما به دلیل کم سن و سال بودن ، مانع از رفتن او شدند،🥀 او ناچار شد شناسنامه اش را دستکاری کند🪄اما باز هم مسئولین متوجه شده و مانع از رفتن او شدند🥀تا اینکه یک روز که دوستانش عازم جبهه بودند🌙و او ایستاده و با حسرت به آنها نگاه می کرد🥀در یک فرصتی مناسب(: خودش را در زیر چادر تدارکات که با یک لنکروز به جبهه میرفت پنهان کرد‼️و اینگونه خود را به جبهه ها رساند🕊️او مدت 4 سال را در میادین نبرد گذراند،🍂برای گردان فجر مثل آچار فرانسه بود و همه کار را انجام میداد🔧به همین دلیل مورد علاقه دوستان و همینطور سردار شهید جاویدی قرار گرفته بود🍃او در این مدت 4 مرتبه مجروح گردید🥀ولی با غیرتی که داشت در هر 4 بار به مرخصی نیامد‼️و از بیمارستان مستقیم به جبهه ها برگشت،🌙 عاقبت در شلمچه به اثر اصابت تیر مستقیم دشمن💥 در سن ۱۸ سالگی به شهادت رسید،🕊️ آرزو داشت پیکرش برنگردد🌙 پیکر مطهرش پیدا نشد و به مدت 9 سال مفقود بود🥀و پس از 9 سال در عملیات تفحص پیدا شد💫 و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید محمد هادی استوار*
*شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣
یادم هست، گفتم :
"هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. "
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شدهاند.
حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود.
نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم.
نگاهشان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکسالعمل نشان ندادم.
تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم :
بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟
فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت :
"شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟"
نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟
گفت :
"اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ "
صدام را بلند کردم گفتم :
"این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!! "
گفت : "عذر بدتر از.... "
گفتم: "ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف. "
گفت :"شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. "
گفتم: "از کجا؟ با آن همه خستگی؟ "
پرخاشگر گفت : "حتماً نقشه بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید. "
چیزی نگفتم و برگشتم برم، که گفت :
"شما باید تا صبح مواظب شان باشید!"
برگشتم عصبی و با تحکم
گفتم : " نمی توانم. "
صدایش رگه های خشم گرفت، گفت :
" این یک دستور است. "
گفتم : " دستور؟ "
گفت : " از شما بعید است!! "
گفتم : " نه نیست. "
گفت : " مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... "
گفتم : " ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم. "
فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :" شما و ترس؟ "
گفتم : " نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. "
گفت :" آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست."
گفتم : " می توانم بروم؟ "
گفت : "نه"
نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد.
گفت :" این طوری خیالم راحت تر است."
توی دلم گفتم :"من بیشتر. "
و رفتم خوابیدم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh