🕊°بسمرَبّالشهدآوالصدیقین°🕊
#روحانی_شـــــهید_ 🎞
:) ✨سیدعلی احمدی زنجانی🌷
خلاصه ای از زندگی نامه شهید مدافع حرم سید علی احمدی زنجانی:) ✨
(فرزند مرحوم آیت الله سید ابراهیم زنجانی) و از یک مادر لبنانی در دمشق (زینبیه) متولد شد تا سن ۱۳ سالگی در زینبیه کنار حرم عمه ی سادات زندگی کردند و بعد از فوت پدرشان همراه با مادر گرامیشان به لبنان سفر می کنند سید علی نزدیک به ۵ سال به ایران جهت تعلم دروس حوزوی سفر می کنند. 🔵و بعد از چند سال به لبنان برمی گردند و همان جا هم ازدواج می کنند و دارای دو فرزند به نام های ابراهیم و زینب میشود و از زمان شروع فتنه در شام در کنار حرم عمه سادات، مشغول به دفاع از حرم همراه با قوات رضوان حزب الله می شوند. تا اینکه در تاریخ نهم اسفند ماه نزدیک نماز مغرب در ادلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل می آیند و یکی از ویژگی های بارز و شاخص سید شهید طی این آشنایی چند ساله اخلاص در عمل بود که کمتر کسی دیده ام که این ویزگی را در حد اعلی در خود داشته باشد. رفقا سید یه ویژگی داشت این بود که نمی گذاشت کسی ازش ناراحت بشه کلمه ی نه کمتر از ایشان شنیده می شد. علی الظاهر ویژگی هایی که انسان در این دنیا ملکه شده براش در برزخ و آخرت هم این عادت ادامه دارد. نتیجه این میشه که الان کسی توسل کنه به سید علی دست خالی نمیرود و نه به اصطلاح نمی شنود. سید جان رفاقت را در حق ما در این دنیا تمام کردی قطعا در برزخ و قیامت هم این حق رفاقت را تمام خواهی کرد.
🌺💐🌼🌴🌼💐🌺
#مادرانه
#خاطرات_طنز_جبهه
عازم جبهه بودم ، یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد . #مادرش برای بدرقه ی او آمده بود ، خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد .
به او گفتم :
#مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما #شهید بشیم ، دعای مادر زود مستجاب می شود .
او در جواب گفت :
خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی #پدر و #مادرت زنده بمونی ، الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن می ده .😂😂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دسته_بندی مردم در عصر غیبت.mp3
2.83M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۲۳۷
🎤 استاد #رائفی_پور
🔸«دسته بندی مردم در عصر غیبت»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹سرمان به فدای حضرت زینب سلام الله علیها
- رضا! یک دستت را در این راه دادی، خدا قبول کند، بگذار بقیه بروند. تو نرو!
- سرمان هم برود، نمی گذاریم دست داعش به زینبیه برسد. سرمان به فدای حضرت زینب!
مگر نشنیدی که حضرت عباس سلام الله علیه چگونه در میدان نبرد دست هایش را برای آوردن آب فدا کرد؟ ما امروز باید به وظیفه مان عمل کنیم. ما مدافعان حرمیم. دست و پا که سهل است، سرمان هم برود، از حضرت زینب دست بر نمی داریم.
❤️شهید رضا بخشی❤️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش امیرعلی هست🥰✋
*بازگشت تعزیهخوان بعد از 5 سال*🕊️
*شهید امیرعلی محمدیان*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۷۱
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۰ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹مادرش← اميرعلی دربارهی كارهايی كه میكرد خيلی حرف نمیزد🌙و كسی هم نمیدانست كه او حقوقش را خرج نيازمندان میكند💫تنها دارايی اميرعلی يک موتور بود🏍️ كه آن را هم با قرض خريده بود🏍️ وقتی هم رفت به من سفارش كرد اگر برنگشتم آن را بفروشيد و بدهیهای مرا بدهيد🌾از همه خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد🥀مدت زيادی در سوريه نبود كه خبر شهادتش را آوردند🕊️ همرزم← دشمن كه حمله كرد هركدام از ما پناه گرفتيم💥 اميرعلی پايش تير خورد و روی زمين افتاد🥀خواستيم كمكش كنيم، نگذاشت. گفت برويد، من خودم را به شما میرسانم🍃 اما ديگر کسی او را ندید🥀اميرعلی خيلی حضرت فاطمه(س) را دوست داشت💫و هميشه میگفت دلم میخواهد مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام باشم🕊️راوی← او تعزیه خوان بود🗡️و در روز عاشورا به جهت اینکه درشت اندام بود همواره در تعزیه ها نقش شمر لعنت الله علیه❌را اجرا میکرد🍃 اما وقتی خیمه ها را آتش می زدند🔥گوشهای مینشست و اشک میریخت🥀او در سوریه به دست تکفیریها به شهادت رسید💥و پیکرش پیدا نشد و مفقود ماند🥀بعد از 5 سال پیکرش تفحص🌙و بهمن ماه ۱۴۰۰ به وطن آمد🕊️و در سالروز شهادت حضرت زینب (س)🏴 به خاک سپرده شد*🕊️🕋
*شهید امیر علی محمدیان*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 9⃣
گفتم : " حالا تعارف را می گذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب."
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من.
گفتم :" خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.
اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم. "
گفت :"منطقه وقت این جور کارها را ندارم. "
عصبانی شدم، بلند شدم سریع از اتاق بروم بیرون، که برگشت گفت :
" وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نگذاشتید من حرفم تمام شود . "
ازم خواهش کرد بگیرم بشینم. نشستم.
گفت :
، خطبه عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده. "
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت :" توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم.
به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم این قسمتم بوده که....... "
گفتم : "من سر حرف خودم هستم، در هر حال، هستم.
راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر. "
یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچههای اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند :
" این دختر خواستگار زیاد داشته."
گفته بوده :" شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد."
گفته بودند: " نیستش الان. "
گفته بوده : " بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست. "
گفته بودند :" ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگوییم. "
گفته بوده :" خدای او هم بزرگ ست. همین طور که خدای من. "
مادرم میگفت :" نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده. "
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :" اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم زندگی کنید؟"
گفتم : " این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم. "
ما اصلاً مراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان.
با لباس سپاهی آمده بود سر عقد، آن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی، که بعد امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد.
من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت امام.
گفت :" هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم. "
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه نمی آمد.
به ابراهیم گفتم :" مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟ "
گفت :" آخر زشت نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من میخواهم دخترتان را بدون مهریه، عقد کنم!؟"
به پدرم گفت :
" من جفت خود را پیدا کردم، بخاطر پول و مادیات از دستش نمی دهم، هر چی شما تعیین کنید من قبول دارم و پاش امضاء می کنم. این حرف را با تمام وجودم گفتم، مطمئن باشید. "
پدرم گفت :" هر طور خودتان صلاح می دانید، من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم. "
خطبه عقد را خواندند.
آن شب ابراهیم چه حالی داشت، همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد، همان " کربلا یا کربلا " را می خواند.
قرآن هم می خواند، فقط سوره یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بهش حسودی می کردم. عادتم شد بهش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش که در مسابقه یی با هم رقابت میکنیم.
آخرش هم او جلو زد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلیل سخت شدن زندگی
🎙#استاد_عالی
┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
و شڪر بیپایان خدایے را ڪه
محبتـــــ شهدا و امامِ شهدا را در دلم انداختـــــ
و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم.
خدایا..!
از تو ممنونم بےاندازه ڪه در دݪِ ما
محبتـــــ سیدعلیخامنهاے را انداختے تا بیاموزد
درس ایستادگے را، درس اینڪه یزیدهاے دوران را
بشناسیم و جلوے آنها سر خم نڪنیم..:)
#شهید_مصطفےصدرزاده🌿
سلام
صبح زیباتون شهدایـے🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه
برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو.
یک بار به شهید گفتم "چرا سر نماز این طوری می کنی؟"
گفت:
"وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد."
✍ کتاب « چمران » جلد 1 از مجموعه کتب يادگاران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💐اول اسفند ماه سالروز شهادت چهار شهید آشوب های خیابان پاسداران تهران
🕊شهید مدافع وطن #محمدحسین_حدادیان
🕊شهید مدافع وطن #محمدعلی_بایرامی
🕊شهید مدافع وطن #رضا_مرادی
🕊شهید مدافع وطن #رضا_امامی
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🔰 اول اسفند (۶۴) سالروز شهادت سرباز #امام_زمان(عج)، شهید حجت الاسلام والمسلمین فضل الله محلاتی(ره) است، ایشان نماینده امام(ره) در سپاه بود که همراه جمعی از نمایندگان مجلس و مسئولان، در حال عزیمت به جبهه، هواپیمای شان مورد حمله هواپیمای میگ های عراقی قرار گرفت و سقوط کرد.
🔹️ویژگى بارز این شهید، عشق و اطاعت محض از امام بود و این علاقه متقابل بود. همسر شهید نقل می کند: «دو سه روز بعد از شهادت حاج آقا، همسر امام تشریف آوردند منزل ما و تا مرا دیدند بوسیدند و گریه کردند و گفتند: «امام در دو شهادت خیلى گریستند و بلند بلند گریه کردند. یکى در شهادت شهید مطهرى بود، یکى هم شهادت شهید محلاتى» ۱۲ روز بعد از شهادت، ما را خدمت امام بردند، ایشان فرمودند: « مثل این که من بازویم را از دست داده ام» و اشک هایشان سرازیر شد و همه ما با گریه امام گریه کردیم.»
🔸️به احترام این شهید والامقام و ۳۴ شهید دیگر از ۵۰ شهید این حمله که از #روحانیت_انقلابی و مجاهد بودند، اول اسفند به نام «#روز_روحانیت و دفاع مقدس» نام گذارى شد.
🍁#جهاد_تبیین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مبارزه با نفس.mp3
2.98M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۲۳۸
🎤 حجتالاسلام #پناهیان
🔸«مبارزه با نفس»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#اسفند_عجب_ماهی_است!
🔺شهادت #حجت_اسدی : 2اسفند
🔺شهادت #حمید_باکری : 6اسفند
🔺شهادت #حسین_خرازی : 8 اسفند
🔺شهادت #سید_علی_زنجانی : 9 اسفند
🔺شهادت #امیر_حاج_امینی: 10اسفند
🔺شهادت #محمدابراهیم_همت : 17 اسفند
🔺شهادت #حجت_الله_رحیمی :18اسفند
🔺شهادت #حسین_برونسی : 23 اسفند
🔺شهادت #عباس_کریمی : 24 اسفند
🔺شهادت #مهدی_باکری : 25اسفند
🔺شهادت #یوسف_سجودی"26اسفند
🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.
🍃اسفندماه هفته #ایثار و #شهادت هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانه
سلام بر آنهایی که
لباس داماد؎ هم
گرفته بودند ولی
لباس غواصی پوشیدند
و به معشوق رسیدند...❤️
#دفاع_مقدس
#غواصان_شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش کاظم هست🥰✋
*شهادت طبق آرزو...*🕊️
*شهید کاظم خائف*🌹
تاریخ تولد: ۲ / ۲ / ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: بیرجند
محل شهادت: کرخه نور
*🌹 همرزم← شبی در سنگر نشسته و در روشنایی نور چراغ قوه🔦مشغول خواندن دعا بوديم🌙كه غذاى مختصرى كه عبارت بود از هويج🥕و سيب زمينى🥔 آوردند. کاظم آن را تقسيم كرد و براى هر كدام از ما اندكى غذا ریخت.🍲ولى غذاى خودش را هم پيش من گذاشت و گفت: من نمیخواهم،‼️علت را كه پرسيدم، گفت: من تنها امشب اينجا هستم🌙و مطمئنم كه فردا شهيد میشوم.🕊️ قبلاً از خداوند چند چيز خواستهام:▪️اول اينكه مرا با شكم گرسنه شهيد كند،🌙▪️دوم اينكه تنها با اصابت یک گلوله به شهادت برسم.💥▪️و سوم اينكه پيكرم در آفتاب بماند كه كبود شود.☀️ و اكنون دوست دارم كه اين خواستههای من اجابت گردد.»🌙دقیقا همين طور هم شد💫 شب عمليات شلوغ بود از هم ديگر جدا شديم و تا بامداد يكديگر را پيدا نكردیم🍂 بامدادان وقتى شهيد بزرگوار سردار رجبعلى آهنی به جستجوى او رفت،🍃 او را در حال گذراندن آخرين لحظات ديده بود🥀او به علت شلوغی عملیات طبق خواستهاش با شکم گرسنه🥀و بر اثر اصابت گلوله💥 شربت شهادت را نوشید🕊️و ۹ روز در آفتاب داغ خوزستان ماند*🕊🕋
*شهید کاظم خائف*
*شادی روحش صلوات*
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 0⃣1⃣
نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواندن :
" تشنه ی آب فراتم، ای عجل مهلت بده."
هیچ کس نمی دانست و نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند.
بگذریم.
رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الان خودش دفن است، کنار خاک یکی از دوستانش، #رضا_قانع.
گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه خودمان.
شب بود.باران می آمد، ابراهیم در تمام مسیر کرمانشاه تا پاوه، هر جا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باهاشون حرف می زد، به حرف شان گوش می داد. آنها هم که انگار پدرشان را دیده باشند، از نبودن چند روزه او می گفتند و از سنگرهاشان که آب رفته بود و اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد، حتی گفت :تندتر برویم بهتر است.
تا پایمان رسید پاوه، مرا گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچهها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت :امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران. اجازه می دهی؟
رفت. ده روز بعد آمد. ما آنجا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم.
فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.
و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشن می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بهم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم، فرق دارد. یعنی حتی با تمام آدم هایی که می شناختم فرق دارد.
ابراهیم که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید