eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣سلام امام زمانم❣ مولای خوبم سلام✋💚 🍂من از تو می‌نویسم و از اشک جاری ام از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام 🍂تعجیل کن در آمدنت ای صبور من گسترده نیست دامنه‌ی بردباری ام.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌دخترش‌میگفت:وقتی‌گره‌هاے بزرگ‌به‌کارتون‌افتاداز خانم‌فاطِمه زهرا{س}کمک‌بخواید،گره‌هاےکوچک روهم‌ازشهدابخوایدبراتون‌بازکنند.. صبحتون شهدایی🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
برایِ دفا؏ از حرم سھ ساله ی امام حسین[علیه‌السلام] باید سھ ساله خودم را تنھـٰآ بگذارم . . از خواهران سرزمینم، ایران اسلامی، می‌خواهم ڪه با حفظ ، امانتدار خون شھدا باشید !' 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 در سخت‌ترین مواقع هم افسرده نباشید انقلاب با چهره‌ها و دل‌های افسرده تضمین‌شدنی نیست. انقلاب با دل‌های پرشور و چهره‌های شاداب تضمین می‌شود. هیچ‌کس مرا در این دوره نشیب و فراز انقلاب در سخت‌ترین مواقع، نتوانسته است با قیافهٔ افسرده ببیند. چرا افسرده باشیم؟ ما که به دنبال إحدی الحُسنَیَینیم؛ یا شهادت یا پیروزی، دیگر چرا افسردگی؟ افسرده نباشید چهره‌ها شاداب باشد، نشاط داشته باشید. آن‌وقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. ما در زیر بار سختی‌ها و مشکلات و دشواری‌ها قد خم نمی‌کنیم. «ما راست‌قامتان جاودانهٔ تاریخ خواهیم ماند.» تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم و یا زخم بخوریم و بر خاک بیفتیم و الّا هیچ قدرتی نمی‌تواند پشت ما را خم بکند . شهید مظلوم آیت اله دکتر بهشتی🌷🕊 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
- هیئت نباید بری! + چرا..؟! - مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمیرم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می‌کنیم. هیئت و مسجدم نمی‌ریم و فقط توی خونه نماز می‌خونیم، تو هم با زنان کوفی محشور میشی! + اصلا نگران نباش هیئت نمیریم! بعد از ظهر نرفتم شب که شد، دیدم نمی‌شود هیئت نرفت. گفتم: پاشو بریم هیئت! - قرار نبود بری آزیتا خانم..! + چرا اینجوری می‌کنی آقا مصطفی؟ - قبول می‌کنی من سوریه برم، تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی اسم دخترم فاطمه اسم پسرم محمد علی..؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری..! + من رو با هیئت تهدید می‌کنی؟ بله یا رومی روم یا زنگی زنگ! کمی فکر کردم و گفتم: قبول اسم تو مصطفی‌ست! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💚ﺟﺎﯼ " ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ" ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹📿 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱🕊 رفیقش مۍگفٺ''↓ درخوابـــ محسݩ رادیـدم‌ ڪه‌ مۍگفٺ← هرآیه‌قرآنۍ‌ڪه‌ شما براۍ شهدا مۍخوانید دراینجـاثوابــ یك‌ ختم‌ قرآݩ رابه‌ او مۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌ براے خواننده‌ آیاٺ قرآݩ فـرستـاده‌مۍشـود.. 🌷 ‌‹ ›🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 🌷شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت؛ تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی به‌همراه رفیقش سوار قایقی بودند، که دشمن قایقشان را هدف قرار داد و مجبور شدند به داخل آب بروند ،و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را با خودش بُرد .... دوستش که شهید نشد، نقل می‌کند: که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا » پیکر مطهرش بعد از چند روز در حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری به خاک سپرده شد... رزمنده‌ گردان‌مسلم‌بن‌عقیل(ع) لشکر ویژه ۲۵ کربـلا شهادت: ۲۳ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر هشت شهید حجت‌الله محسن‌ پور🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹🌱یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر بچه های تخریب لشگر ۱۰ تو مقرالوارثین، تنها شدیم او با خودش خلوت کرده بود دیدم صورتش خیسه ، انگار گریه کرده تا منو دید با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد. 🔸🌱دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه.همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم. 🔹🌱رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. وی در جبهه دنبال کمال بود و سعی می‌کرد در جبهه جایی که نوک پیکان سختی ها ست باشه. پس رسول شد "تخریب چی" همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم می‌کرد دنبال رد گم کردن بود. 🌷🌱 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
" چه خوب است به دست آقا امام زمان(عج) جرعه ای از چشمه زلال کوی حسینی بنوشم و بمیرم.... (اَللهُمَّ الرزُقنا فِی الدُّنیا زیارَه الحُسَین وَ فِی الآخِرَه شَفاعَةَ الحُسَین، اَللهُمَّ الرزُقنا تَوفیقَ الشَّهادَه فی سَبیلِک)" پ.ن: لابه‌لای دستنوشته های جستجوگر نور 🌱🌷 عکاس: جستجوگر نور 🌷🌱 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به علامه طباطبایی عرض ڪردم آقا من عجول و بی صبرم🥀 حوصله ی معطلی ندارم در يڪ جمله برايم عصاره‌ی همه‌ی معارف اسلام را بيان ڪنيد🌱 خنده‌ی مليحی ڪرد و فرمود : با همه مهربان باش! 🌿معراج المؤمنین🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...🦋 شهید موسی جمشیدیان متولد ۲۸ آبان ۱۳۶۲ است،درچهاردهم آبان سال نود و چهار،دردفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.شهید چند جزیی از قرآن را حفظ بود و‌ همسرس حافظ کل قران بود.دانشجوی رشته ی جغرافیا دانشگاه پیام نور اصفهان بود،که مدرک حقیقی را از حضرت زینب سلام الله علیها گرفت.از شهید یک دختر به نام فاطمه زینب به یادگار مانده است. 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
-حـٰاج‌قـاسم . . بـھ‌اون " وللــھ " هایۍکہ‌مۍگفتے قسـم ؛ دلمـون‌تنــگ‌شدھ‌برات💔:)!' دلتنگـتیم‌حاجے(:🌱 🌹📿 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سه ماه تعطیلات تابستان که می‌شد، می‌گفت: من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه‌ها بشینم، وقت‌مو تلف کنم. می‌خوام برم شاگردی. می‌گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟ می‌گفت: می‌رم شاگرد یه میوه‌فروش می‌شم. می‌رفت و آن‌قدر کار می‌کرد که وقتی شب به خانه می‌آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود. به او می‌گفتم: آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت این‌طوری کنی؟ می‌گفت: طوری نیست، کار کردن یه نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟ می‌گفت: حضرت علی این همه زحمت می‌کشید! نخلستون‌ها رو آب می‌داد، درخت می‌کاشت، مگه ما به دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم؟ 🌷🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شہید گنجی خطاب‌ به‌ شہید آوینی گفت:حاج‌ مرتضی! دیگه‌ باب‌ شہادت‌ هم‌ بستہ‌ شد...💔 شہید آوینی در‌ جواب‌ گفت: نہ‌ برادر!!! لباس‌ تک‌ سایزی است که‌ باید تن‌ِ آدم‌ِ به‌ اندازه‌ آن‌ در‌آید هروقت‌ به‌ سایز‌ این‌ لباسِ‌ تک سایز‌ درآمدی...پروازمیکنی...! مطمئن باش...! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
09(1).mp3
9.48M
۹ 👈 بهشت و جهنم همین جاست! بهشت یا جهنم؛ بواسطه ی قوانینی در همین عالَم، خَلق و اداره میشن! ❤️ تو هم می تونی بهشت رو در نَفسِ خودت تولید کنی و به شادی جاودانه برسی! @shahidNazarzadeh @Ostad_Shojae
🌷 به نقل از همسر شهید انگشتر را که دستش دیدم، خنده ام گرفت. حلقه ی ابراهیم یک انگشتر عقیق بود. توی عملیات رکابش شکسته بود. نگین را داده بود برایش رکاب ساخته بودند.. چه قید و بندی داشت! گفت: دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبالم باشه. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌🌹 اگر... خدایی نکرده ذره ای از "ولایت فقیه" فاصله بگیریم؛ نمی‌گویم شکست بلکه نابودی ما حتمی‌ست! 🕊🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞 #قسمت_دوم 2⃣ 📕زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الان وقت گفتن ا
"رمان 💞 ⃣ زینب سادات : دلم براشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روزا رو میخواهد. ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو! زینب سادات : حالا باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟ ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن! زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم. لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم. هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوصا محمدصادق! توبیمارستان دلم میخواست بزنمش. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش. ایلیا: حالانهار چی بخوریم؟ من گشنمه! زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل! صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه! زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل. ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟ زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست. ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخوادماشین سواری کنم! زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟ ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوون ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم! زینب سادات : پس بزن بریم شوماخردوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالاالان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم! پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم هااحسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رها است. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای ٱرامش قدم در خانه میگذارد. روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود. اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خود سازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی امده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت. صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل! از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت. 🌷نویسنده: ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣ احسان گفت: دلم براتون تنگ شده بود. محسن شکلکی در آورد و گفت: واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟ میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟ احسان دستی بر موهایش کشید: نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم. مهدی گله کرد: ما هم به تو نیاز داشتیم. احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد: چی شده؟ مهدی نگاه از احسان گرفت: روزای بدی داشتیم. احسان پرسید: داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟ مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد: دیگه هیچی خوب نمیشه. بعد از جایش بلند شد و گفت: بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات حرف بزنن. احسان بلند شد و گفت: نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره. رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست: به هدفت رسیدی؟ احسان گفت: اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود. صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت: نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟ میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید. احسان گفت: تو رو خدا بگید چی شده! رها استکان چایش را در دست گرفت. به رسم ٱیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود. رها: چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. نگران ازخواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد. احسان فکر کرد: حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود. رها ادامه داد: چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی وچادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سید محمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد توصورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان،زدن نداره عمو! مُردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم. احسان پرسید: چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟ 🌷نویسنده: .... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. 🌱💕 ایشان یکی از جوان ترین شهدای کشورمان است.. شهیدی که تک فرزند خانواده بود..✨ و شخصیت آرام و عادی داشت! وی در کارهایش ثابت قدم بود و اهدافش را با قطعیت دنبال میکرد!🍃 برای آشنایی با این شهید بزرگوار به کانال زیر مراجعه کنید..👇 https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78 https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78 کانال با حضور خانواده و دوستان شهید🌸 کپی‌بنر‌ممنوع✋️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای حاجت بگیری؟؟ میخوای یه ✨پارتی✨خوب داشته باشی برات پیش خدا واسطه بشه؟؟ وصیتش رو خوندی¿😍قول داده تمام تلاششو کنه تا حاجت تورو بگیره اگر نشد... برای خوندن وصیت نامه ی شهید به کانال ما بیاید💚 شهید تازه دامادی که به عروسیش نرسید و✨۲۰ روز مانده به عروسیش✨مثل اربابش اباعبدالله شهید شد آن هم درروز اربعین🥺و✨آرزوی سربریده✨شدنش محقق شد...🥺 ما اینجاییم رفیق 👇🏻❤️ https://eitaa.com/Navid_safare https://eitaa.com/Navid_safare
ببینم ینی تاحالا چیزی درباره اون شهید مدافع حرمی که ی وصیت جذاب کرده که باعمل بهش میره پیگیر کارات میشه و تلاش میکنه حاجت بگیری یا اون دنیا سعی میکنه هواتو داشته باشه نشنیدی؟؟😱😨 همون شهیدی ک گفت من میمونم کار مردمو راه میندازم🥺 ما اینجاییم رفیق 👇🏻❤️ https://eitaa.com/Navid_safare https://eitaa.com/Navid_safare