eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🌷شهیدابراهیم‌هادی‌میفرمایند‌که: نماز اول وقت مثل میوه ای که وقت چیدنش شده اگر میوه را نچینی خراب میشه مزه اولشو نداره همیشه سعی کن نمازهایت در هر شرایطی اول وقت باشه ، خدا هم تو گرفتارهای زندگی ،قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه 📿🕊 📿 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
19.mp3
10.17M
۱۹ دو خصلتِ مهم انسانهای شاد؛ و آنان است. 🕵🏻♂ زیرک کسی است که؛ عقایدش را چنان باور دارد که هیچ کس قادر به نفوذِ تردید در آن نخواهد بود. @Ostad_Shojae @shahidNazarzadeh
ماعشق را پشت در این خانه دیدیم؛ زهرا پشت در بود... حیدر داشت میسوخت...💔 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍آهنگران اونا و آهنگران ما کنار هم😂 آهنگران خودمون هنگ کرد ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞 #قسمت2⃣2⃣ زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری اش بعد از اتمام
"رمان 💞 ⃣2⃣ زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: الکی! زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم. زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟ زینب سادات: مگه به خاله و عمونگفتی؟ محسن شانه ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟ زینب سادات: چون تو بیمارستان ماهستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣2⃣ احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ ِزینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: نه. زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: نگفتم! شنید دیگه! محسن: الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: ممنون. باماشین خودمون میایم. احسان: راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده. ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچ کس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد. ایلیا در طرف دیگر غر زد: آخه چرااومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها! احسان گفت: آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه! به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون. زینب سادات گفت: سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم... مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا. زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: خدا رفتگان شما رو بیامرزه! مرد اخم کرد: چه ربطی داره خانم؟ زینب سادات: آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم. در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: اتفاقی افتاده آقای فلاح؟ مرد جوان: نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم. زینب سادات: شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم. توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟ فلاح: دعوای دیروز. توکل رو به احسان کرد: و شما؟ احسان: احسان زند هستم. فلاح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟ احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملاصحیح و سالم هستن. فلاح: پس بگید خودشون بیان. احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما! فلاح: بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه! احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: دعوا! 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ 🌻 هر صبح، همچون گل های آفتابگردان ، رو به سمت یاد شما چشم می گشاییم و با سلام بر آستان پر برکتتان جان می گیریم ...🌻 این خورشید حضور شماست که گرممان می کند، نور بارانمان می نماید🌻 و امیدمان می بخشد ... شکر خدا که شما را داریم ...🌻 🌤اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🌤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وصیت خاص و جالب شهید بلباسی به همسر خود 🔹همسر شهید بلباسی با اشاره به خاطرات مشترک زندگیشان بیان می‌کند: " در يكى از آخرين روزهاى زندگى مشتركمان وقتى با هم صحبت می کرديم وصيت ‏نامه خود را به من داد تا بخوانم. آن را خواندم و پرسيدم چرا ننوشتى شما را كجا دفن كنند؟ نگاهى به من كرد و سرش را پايين انداخت به طورى كه از سؤالم پشيمان شدم. پس از چند لحظه لبخند زد و گفت: « وقتى در عمليات كربلاى ۴ مجروح شدم مرا به منزل آوردند و من از خانواده‏‌هاى بچه‌هاى مفقود و شهيد خجالت می‌کشيدم كه نتوانستم پيكر فرزندانشان عقب بياورم. از خدا خواستم مرا مانند فرزندانشان طورى به شهادت برساند كه پيكرم در بيابان بماند.» درآن لحظه به ياد خاطره يكى از دوستان عليرضا افتادم كه می‌گفت: هرگاه عملياتى تمام مى‌‏شد و ما به عقب برمی‌گشتيم، اگر كسى دست خالى برمی‌گشت ناراحت مى‌شد و می‌گفت: «چرا دست خالى می‌آييد، باید یک شهيد يا مجروح را همراه خودتان بياوريد.» شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مناجات شهید شادی روح همه شهدا صلوات...❣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔖ارادت شهید_محمدرضا_تورجی_زاده به حضرت زهرا (سلام الله) و سادات ✍داشت سوار تویوتا می شد که برود، رفتم جلو و گفتم:  برادر تورجی می خواهم بیایم گردان یا زهرا (سلام الله). گفت: شرمنده جا نداریم. گفتم: مگر می شود گردان مادرمان برای ما جا نداشته باشد؟  تا فهمید سیدم پیاده شد، خودش برگه ام را برد پرسنلی و اسمم را نوشت. یک روز هم رفتم مرخصی بگیرم. نمی داد.  نقطه ضعفش را می دانستم. گفتم: شکایتت را به مادرم می کنم. از سنگر که آمدم بیرون، پا برهنه و با چشمان اشک آلود  آمده بود دنبالم. با یک برگه مرخصی سفید امضاء. گفت: هر چقدر خواستی بنویس؛ اما حرفت را پس بگیر. 🎙راوی: سید احمد نواب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اولین دوره نمایندگی مجلس داشت شروع میشد بهش گفتم : «خودت را آماده کن مردم میخواهندت » قبلا هم بهش گفته بودم ، جوابی نمیداد آن روز گفت :« نمیتوانم ، خداحافظی شب عملیات بچه هارو با هیچی نمیتونم عوض کنم شهید_🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‼️چگونه از سرگردانی آخرالزمان نجات پیدا کنیم...‼️ ▪️امام صادق علیه السلام فرمودند: ▫️چگونه خواهید بود اگر در حالی واقع شدید که امام هدایتگر و نشانه آشکاری دیده نشود؟ که از آن حیرت و سرگردانی نجات نیابد مگر کسی که دعای غریق را زیاد بخواند یکی از اصحاب گفت: به خدا سوگند این بلا است، پس فدایت شوم در آن هنگام چگونه رفتار کنیم؟ حضرت فرمودند: پس هرگاه آن زمان(اخرالزمان) را درک کردید بر اعتقاد خود استوار بمانید تا موضوع برایتان روشن شود و امر خداوند فرا رسد. دعای‌غریق 👇 ِّیا اللَّهُ یا رَحمنُ یا رَحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر"یا زهــــرا" گفتن‌هایمان بہ سیم‌خاردارِ نفس گیــر نمےڪـردند، ذڪرهایمان بےجواب نبودند... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 آخرین صوتی که شهید شهریاری قبل از شهادت می‌شنید. 🔹 ویژگی شاخص تنها کسی که موفق شد ایران را به فناوری سوخت ۲۰درصد برساند. 👤 ◇ انتشار به مناسبت هشتم آذر ماه سالروز ترور و شهادت دانشمند هسته‌ ای ایران شهید سنگر علم و دانش 🌷 شادی روحش صلوات ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️امام زمان آمدنی نیست بلکه آوردنی است♦️ شما فکر می کنید در ماجرای کربلا امام حسین چند محب داشت!؟ اینجا باید ثابت کنی ک پا کار امام زمانت هستی و الا دعا کردن رو ک همه بلدن سخنـــــــــران: حسیــــــــــن رحمتـــــــــی اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🤲 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸 شهدا و حضرت زهرا(س) ◇ ازبس حضرت زهرایےبود،درعملیات خیبر اسم گردانش راعوض کرد گذاشت"یازهرا(س)” دروالفجر۸ شهیدکه شد ایّام فاطمیه بود... ترکش خورده بودبہ پهلویش... 🌷 🥀 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| | جای شکرش باقیه همینکه محسنو ندیدی از گلوی پسرت تیر سه شعبه نکشیدی 🕯🥀 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‼️روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند خوانده‌اند و اسم حسین آقا در فهرست نبوده است. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده مخالفت میکند. ‼️همسرم که اصرار را بی‌فایده میبیند به فرمانده میگوید: من بچه‌ی مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم امام رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم... فرمانده محور وقتی صحبت‌های شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه میدهد. ‼️در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه‌ی مدافعان‌حرم میگوید: همه‌ی ما از مشهد آمده‌ایم، فردا شهادت امام رضا علیه السلام (ع) است و خوش بحال کسی که فردا شهید شود. ‼️هنوز حرف این مدافع‌حرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش میگوید:" آن کسی که میگویی فردا "شهید" میشود من هستم فردای آن روز، روز شهادت امام رضا در سوریه تیر به قلب ایشان اصابت کرد و در حالی که در "سجده" بودند و آخرین کلمه‌ای که گفتند "یاابالفضل"بود به شهـادت رسیدند. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 : 💟پسر بچه پانزده ساله پشت فرمان بولدوزر نشسته بود و خاکریز میزد؛ از بس کوچک بود پشت فرمان دیده نمیشد! ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام وعرض ادب،مزارشهدای گمنام دعاگوی همه عزیزان کانال هستم،انشاالله این شهداشفاعتمون کنند🌹🌹🌹🌹
برای سلامتی وفرج امام زمان(عج)ختم صلوات داریم اگه مایل به شرکت دراین ختم صلوات هستین بزنین روی لینک زیر 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://EitaaBot.ir/poll/pm02 🌸☘🌸☘ ♨ به مابپیوندید 👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/shahid_bahonarh2
خوشا پروازتان با هــم بلند آوازتان با هــم بہ ياد آريد ما را هــم در آن پرواز ڪردن هـا . . . ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh