❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚
📝#بند_43استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
💚اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ یُوجِبُ عَلَیَّ صَغِیرُهُ أَلِیمَ عَذَابِکَ وَ یُحِلُّ بِی کَبِیرُهُ شَدِیدَ عِقَابِکَ وَ فِی إِتْیَانِهِ تَعْجِیلُ نَقِمَتِکَ وَ فِی الْإِصْرَارِ عَلَیْهِ زَوَالُ نِعْمَتِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که کوچک آن باعث عذاب دردناک و بزرگ آن عقوبت شدیدت را در پی دارد و انجام دادن آن باعث تعجیل نقمتت میشود و اصرار بر آن زوال نعمتت را در پی دارد. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مـادر شـہـید حسـن باقری پࢪسیدند:
چــے شـد که پســری مثـل آقـا حسـن تربیت کردے؟!
جمـلـہ خیلے قشنگے گفتند:
نگذاشـتم امـام زمـان در زندگیے مـان گـم شود.
#شهید_حسن_باقری🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ڪلام_شـهید
اي امت حزب ا… قدر اين رهبر قلب تپنده هزاران معلول ومجروح را بدانيد تااز بند ستمگران رهايي يابيد، مبادا بي وفايي كنيد، مبادا دل امام را بدرد آوريد. خدايا ببخش كساني را كه مصالح دنيا را فداي اسلام وقرآن وآخرت نمودند.
#شهید_صدیف_اسماعیلپور🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۴ بابل ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۵ دهلران ،عملیات والفجر۶
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آقاجان ۱۱۹۰ سالگیت مبارک❤️
ما که هیچی حالیمون نیست و میلیون ها سال نوری از حقایق اصلی دوریم و چندساله ادای منتظران را درمیاریم، اذیت میشیم شما که این همه سال منتظری دنیا برای ظهور آماده شود چه کشیدی...
الهی بحق خوبان عالمت؛ عجل لولیک الفرج...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت سوم رمان ناحله
دیگه نایے برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلے تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبے رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوے آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودے پهلوم دلم یجورے شد
خواستم بیخیالش شم
ولے انقدر دردش زیاد بود که حتے نمیتونستم درست و حسابے رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعے کردم به چیزے فکر نکنم ....
با صداے آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
اے واے 12 ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیڪ اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولے ازش جوابے نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانے بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویے که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلے تند لباساے مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجورے که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینے چے اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردے مامان خانوووممم
چرا گذاشتے انقدر بخوابم کلے از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنے دارے کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودے
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایے قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتے بیدارے خیلے درس میخونے
با چشاے از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایے من درس نمیخونم؟
ن خدایے نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صداے بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجورے نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظے کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ے اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروے حیاطمون گذشتم نگاه به بوته هاے گل رز صورتے و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چے
هر کارے کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطے که میخوندم از اتفاقاے دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امداداے غیبے خدا
از لحظاتے که ترس و دلهره همه ے وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چے تموم شده و دیگه بایدبا همه چے خداحافظے کنم
خیلے لحظات بدے بود
اگه اونایے که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ے تاریڪ که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
واے خدایا ممنونتم بابت همه ے لطفے که در حق من کردے
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتے ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتے یڪ کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتے رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسے حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده هاے جانباز و شهید و شیمیایے بودن یا خیلے لات و بے فرهنگ یا خیلے خشڪ و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولے خب من معمولا خیلے متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصے رو چیزے داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایے که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضے بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستے خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادرے واز خانواده مذهبے بود ولے خیلے شیطون بود یه جورایے ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه هاے کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیڪ کردیممتوجه زخم روے صورتم شد زخمے که حتے مامانمم اول صبح متوجهش نشده بودچشاش و گرد کرد و گفت
_وایییے وایییے وایییے دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعے کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخے گف
+اے کلک!!!شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهے ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده
#ناحله #قسمت3ام
#رمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهارم رمان ناحله
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجراے دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه هاے خوشگل امتحانے وارد شد
خیلے سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزے نخونده بودم ولے یه چیزایے از قبل یادم مے اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهے کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایے که پیاده میرن برن اونایے هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روے میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظے کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشاے بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکے از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صداے تیڪ تیکِ قطره هاے بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزے نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ڪ ماشالله به بارون حساس مث چے خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشاے بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفے کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بے هدف رو همچے میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ے آشنایے به چشم خورد براے اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتے فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون براے نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره هاے بارون ڪ تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنرے گرفت تو دستش، اون یکے هم بالاے داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلے مونده بود
سعے کردم بفهمم چے دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندے بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنے چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطورے میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ے شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صداے راننده هم بلند شد ڪ با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کے رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صداے راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بے توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
#ناحله #قسمت4ام
#رمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عزیزان تااین لحظه ۵۰۰۰شاخه گل صلوات به آقاهدیه شد،ازهمه عزیزانی که درختم صلوات شرکت کردند،تشکرمیکنم،اجرتون باآقاصاحب الزمان🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#سلام_امام_زمانم_
#سلام_مولای_من♥
چه خوشبختم که صبحم
با سلام بر شما آغاز می شود
و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد
چه روز دل انگیزی است
روزی که نام شما بر سردرش باشد
و شمیم شما در هوایش ...
من در پناه شما آرامم ،
دلخوشم ، زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
🌤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 57 - ارزش قناعت
وَ قَالَ عليهالسلام اَلْقَنَاعَةُ مَالٌ لاَ يَنْفَدُ
و درود خدا بر او، فرمود: قناعت، ثروتى است پايان ناپذير
قال الرضي و قد روي هذا الكلام عن النبي صلىاللهعليهوآلهوسلم🌹🍃
(اين سخن از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز نقل شده است)
🌼🍂🌼🌼🍂🌼🌼🍂🌼🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ڪلام_شهید
ما در زیر بار سختی ها و مشکلات و دشواری ها قد خم نمیکنیم.
ما راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم ماند .
تنها موقعی سرپا نیستیم که یا کشته شویم و یا زخم بخوریم و به خاک بیفتیم.
و الا هیچ قدرتی پشت ما را نمیتواند خم کند.
#شهید_بهشتی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به قول شهید آوینی:
اگر در جستجوی امام زمان هستی
او را در میان سربازانش بجوی
از نشانههای خاص آنان
این است که همچون نور ،
دیگران را ظاهر میکنند
خود را نمیبینند ...
تیرماه ، ۱۳۶۵
ارتفاعات قلاویزان
عملیات کربلای یک
عکاس: سیدمسعود شجاعی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت دختر شهید شهرکی از شهدای پلیس از نحوه ترور پدر و مادرش در اغتشاشات سیستان و بلوچستان در برنامه #حسینیه_معلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 اجابت نذر مادر به امام زمان (عج) با شهادت سیدجعفر
[ مـادرانـه.. ]
🔷️ مادر شهید سید جعفر سید صالحی می گوید: نذر کرده بودم ؛ غرقِ در عشق امام زمان (عج) پرورش بدهم فرزندم را
◇ گفتند شهیدگمنام است تا اینکه عینک غواصیاش را که آوردند ، فهمیدم نذرم قبول شده ....
#شهید_سیدجعفر_سیدصالحی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹برادران و خواهران من، اگر ما در راه #امام_زمان(عج) نباشیم، بهتر است هلاک شویم! و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم. زیرا شهادت زندگی ابدی است.
🔹برادران و خواهران من امام زمان، غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمیکند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم.
#شهید_سجاد_زبرجدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
با اصرار می خواست از طبقه ی دومِ آسایشگاه به طبقه ی اول منتقل شود.با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».وقتی خواسته اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین».
کتــاب پرواز تا بی نهایت، ص35
#شهید_عباس_بابایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شخصی میگفت: شبی در عالم رویا، شهیدالوانی را دیدم...
از او سوال کردم چه خبر؟
شهید فرمود: از دنیای شما که هیچ خبری نیست؛ هر خبری هست اینجاست که ما هستیم...
دوباره سوال کردم از بهشت شما چه خبر؟!
شهید فرمود: اینجا خیلی خیلی زیباست؛ اما بالاتر و زیباتر از هر زیبایی این است که ما هر روز به ملاقات مولا و سرورمان امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (علیه السلام) مشرف میشویم...
#شهید_محمدرضا_الوانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh