eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🤚🏻 همه هست آرزویــم شـــرف لقای مهدی چه خوشست گر ببینم رخ دلربای مهدی چه خوشست روزی، ز ڪنار بیت ڪعبه به تمــام اهــل عــالم برسد صدای مهدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 68 - زينت فقر و غنا وَ قَالَ عليه‌السلام اَلْعَفَافُ زِينَةُ اَلْفَقْرِ وَ اَلشُّكْرُ زِينَةُ اَلْغِنَى🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: عفّت ورزيدن زينت فقر، و شكرگزارى زينت بى‌نيازى است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهادت مرزبان پاسگاه نهبندان در درگیری با قاچاقچیان فرمانده مرزبانی خراسان جنوبی: 🔹نیروهای مرزبانی در حین انجام مأموریت حفظ و حراست از مرز در منطقه مرزی «چاهمگو» با اشرار مسلح درگیر و آنها را در صفر مرز زمین‌گیر کردند. 🔹در این درگیری سه تن از مرزداران مجروح که یک نفر آنها در حین انتقال به بیمارستان بر اثر شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. 🔹شهید عزیز «علیرضا موذن» مجرد و اهل شهرستان بیرجند است🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹به‌روایت همسر شهید : بزرگ‌ترین آرزوی احسان شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید. مداومت به خواندن زیارت عاشورا و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از هر نماز صبح از ویژگی‎های منحصربه فرد همسر شهیدم بود.. احسان عضو گروه تخریب تیپ 45 جوادالائمه، بارها به مناطق مرزی کشور و مبارزه با گروهای انحرافی پژاک و اشرار و نیز مناطق برون مرزی از جمله سوریه و لبنان انجام وظیفه کرده بود. 🌺 یاد شهـدا با ذکر صلوات هُم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از همه زودتر می آمد جلسه تا بقیه بیایند دو رکعت نماز میخواند. یکبار بعد از جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم نماز قضا میخوندی؟ گفت نماز خواندم که جلسه به یک جایی برسد. همینطور حرف روی حرف تل انبار نشه، بد هم نشد انگار! یاد همه شهیدان سرافراز جاودان شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 وقتی ساواک، طیبه را دستگیر کرد و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود:مرا بکشید ولی را برندارید. 🌹شهیده طیبه واعظی/صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️مرحوم آیت الله فاطمی نیا: 🔹هر کس که به اون چیزی داده اند در ساعات سحر داده اند. 🔸کسی که در دل شب برای مناجات با محبوب ازلی و خواندن نماز بلند میشود زائر خداوند است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
. روی لبخندت مکث کن .. چند ثانیه فقط بیا جای من و زل بزن به خودت .. میبینی؟ عجیب دیوانه می کند آدم را ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
محل کارمان نطنز بود و خانه‌هایمان، اصفهان. دو سه نفر بودیم که هیچ کدام ماشین نداشتیم، به جواد میگفتم بیا با اتوبوس برویم، تاکسی خیلی طول میکشد تا پر شود می‌گفت: من با اتوبوس نمی‌آیم، این بی‌بندوباری‌ها را که می‌بینم حالم بهم می‌خورد. می‌گفتم: صندلی جلو می‌نشینیم. می‌گفت: آنجا هم یک وقت راننده آهنگ می‌گذارد و بحثمان می‌شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻فرازی از وصیت شهید مدافع حرم بر روی سنگ مزارش : سربازی رهـبری . . . سربازی امام زمان(عج) را در پی دارد این راه عشـق من بـود و عشـق جگـر می خواهد ... شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
معراج شهدا . .‌ . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم... 🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از خــون چشم حــمید بگویم؛ آن دو شبی کــخه در جزیره‌ی مجنون بودیم حمید اصلا چشم روی هم نگذاشت... ناغافل دیدم از چشم های حـمید دارد خون می‌آید؛ داد زدم: حمید! چشم هات... ترکش خــورده؟ خندیـد... برگــشت زل زد بهم،گــذاشت خــودم بفهمم بعد از دو شــــبانه روز کــار و بــی خــوابی مــویرگ هــای چشمش پــاره شــده وآن خــون... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میگفت: یه کاری کن من برم سپاه! بش گفتم: امید جان شما ماشالله برقکاری و فنی ت خوبه چرا میخای بری؟؟؟ گفت: آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید... ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم هم عزت و هم ذلت از آن خداست و اگر او بخواند، عاقبت انسان ذلیل و گنه‌کاری چون مرا با شهادت ختم می‌کند اگر هم نشد برایم دعای آموزش کنید. 🗓شهادت ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ 📿شادی روحشان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شما در قبال فرزندان و برادران و خواهران خود كه آشنائي با احكام و مسائل اسلامي ندارند مسئول هستيد بايد آنان را آشنا به فرامين الهي تا آنجايي كه توان داريد بنماييد, اينقدر بي تفاوت از مسائل نگذريد شما در آخرت بايد جوابگو باشيد, دستورات اسلام را عاميانه برايشان تشريح كنيد. 📎فرماندهٔ گردان ابوالفضل لشگر ۱۶ قدس گیلان ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 یه راوی بود می‌گفت‌: شهدایِ ما با قد و قامتِ علی اکبری می‌رفتن خط، اما با قد و قامتِ علی اصغری برمی‌گشتن... 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قست بیست و چهارم رمان ناحله تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سرے زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کاراے عقب موندم برسم . __ تقریبا ساعت 5 عصر بود . حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسے با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صداے آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخاے درو باز کنے ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _اے به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صداے قلبت از 20 متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییے دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایے کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلے گرم و صمیمے باهامون احوال پرسے کرد مادرشم با یه جعبه شیرینے از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسے با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتے نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایے کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتے که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونے که انگارے ذاتے خدا ذاتے تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویے احوال پرسے کرد انگار منو به چشمِ یه حامے میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمے بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسرے اے که براش خریده بودم و با مدل قشنگے بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلے خانوم شده بود. سرخے صورتشم ڪ از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولے انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درڪ و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتے اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظاے گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیاے زیادش بود ڪ به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهے کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایے بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صداے آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علے و زن داداش اومدن دکمه ے آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علے دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعے میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسے کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسے بودن داداش علے هم کلے عذر خواهے کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایے بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفاے علے و روح الله گوش میدادم گاهے وقتا هم من چیزے میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ڪ با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و پنجم رمان ناحله واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتے متوجه سکوت جمع شده بود برگشت و به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم ریحانه سینے چایے و جلوے آقا کمیل نگه داشت که گفت +بح بح دست شما درد نکنه چایے و پخش کرد و هرکے یه چیزے گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش . ظرف شیرینے و شکلات و از رومیز ورداشتم و تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهش و به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو براے رگبار سوالاے بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسش و تو حوزه ادامه بده از دارایے و شغلش پرسید که خیلے صادقانه و با اعتماد ب نفسے ڪ نشان از یه پشتیبان قوے تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش و میکنه تا رفاه و براے ریحانه فراهم کنه . وضع مالیِ باباش خوب بود ولے روح الله دوست داشت رو پاهاے خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگے براے پدر من میتونه خیلے جذاب باشه. با لبخندے ڪ روے لباے بابا نشست از حدسے ڪ زدم مطمئن شدم . خلاصه یه سرے حرفاے دیگه زدن و ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایے کرد سعے کردم حس کنجکاویم و سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلے سخت بود 20 دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختے که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتے ڪ متوجه نگاهاے ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ڪ باعث خنده ے جمع شد بیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت +ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید دخترم +سکوتت و چے تعبیر کنیم ؟ قبول میکنے دخترِ ما شے ؟ ریحانه لبخندے زد و بازم چیزے نگفت لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادے داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هے نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشڪ و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونے بعد جوابمونو بدے ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نے چے گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظے باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتے برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزے نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذے و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتے تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هے میخندیدے هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتے نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علے اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علے اومد داخل ریحانه پرید بیرون ڪ دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتے عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ے هل نزدیڪ بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنڪ شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هے چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چے گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقے کرد ولے بعدِ کلے ناز کشیدن راضے شد باهامون بیاد. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh