یاد آن جلوه مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
شهید مرتضی حسین پور
(حسین قمی)🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣یک دقیقه مطالعه
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.
بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!
خنده را معنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست. و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید ٬ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش.
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
♥️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
✅ #کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#لحظاتی_که_در_لنز_دوربین_ثبت_نشد!
🌷خیلی از لحظات و سوژهها را نمیتوانستم از لنز دوربین به تصویر بکشم یا به ثبت برسانم. حکایت یک رزمنده ۱۴ ساله از این دست لحظات بود. نوجوانی که تنها ۱۴ سال داشت. در حاجعمران با او ملاقات کردم. وقتی اسلحهاش را به دست میگرفت تنها پنج سانت از خودش کوتاهتر بود. نزدیکش شدم و از او پرسیدم: عزیزم با من صحبت میکنی؟ برای چه به جبهه آمدی؟ تشک نرم و گرمت را و مدرسهات را رها کردی و به جبهه آمدی؟ تو الان باید در مدرسه باشی، باید در کنارخانوادهات باشی. برو....
🌷برو درس بخوان تا دکتر یا مهندس شوی، اما آن نوجوان معصوم و دوست داشتنی در پاسخ همه این صحبتها گفت: این همه خلبان، مهندس، همه کار و زندگیشان را رها کردهاند و به خاطر وطن به اینجا آمدهاند. اول باید وطنم در امان باشد تا من بتوانم ادامه تحصیل بدهم. من اینطور تصمیم گرفتم. من قاچاقی به جبهه آمدهام. بدون رضایت پدر و مادرم. من آمدهام وقتی برادرهای بزرگترم با دشمن میجنگند من در پشت جبهه به آنها کمک کنم تا وجبی از خاک کشورم به یغما نرود.
🌷یا آن شبی که پیش عمو حسن بودم متوجه حال و هوای غریب دو رزمنده شدم. حمزه و محمد که ۱۶ سال داشتند. من آن شب از صدای سوزناک قرآن محمد از خواب بیدارشدم و هر کاری کردم دیگر خوابم نبرد. بلند شدم و به دنبال صدا آرام آرام رفتم. دوربین را با خودم نبردم میدانستم که اجازه ثبت با لنز دوربین را نمیدهند. جلوتر رفتم. قبری کنده بودند و داخل قبر رفته و مشغول خواندن قرآن بودند. دیدن این صحنه برایم عجیب بود.
🌷فردا این ماجرا را برای عمو حسن تعریف کردم. عمو گفت: تو رو خدا به رویشان نیاور. متوجه شوند دلخور میشوند. من خودم یک بار به حمزه گفتم حمزه جان تو که ۱۶ سال داری و بهشتی هستی. اینجا هم شهید نشوی هرجا باشی و بمیری، شهیدی. او با من یک هفته قهر کرد. گفت: چرا اسرار من را متوجه شدی و.... واقعاً حال و روزشان عجیب بود. انتخاب معنویشان در آن سنین جای بسی تحسین دارد. آنقدر که توانستند از وطن دفاع کنند و یک وجب از خاک ایران را به دشمن ندهند.
#راوی: عکاس دوران دفاع مقدس آقای اباصلت بیان
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#سرنوشت_شهدای_گمنام_و_مظلوم_اطلاعات_برونمرزی
🌷زمان جنگ، ۳ نفر از نیروها برای تأمین اطلاعات جنگی به داخل خاک عراق اعزام شدند. قرار بر آن بود آنها که کاملاً به زبان و فرهنگ عراق مسلط بودند، برای مدت زیادی در عراق مستقر شوند. چند ماهی از استقرار آنها گذشت و به وسیله رابطین مختلف اطلاعات خود را از ارتش و عراق به ایران ارسال میکردند. ناگهان بدون اطلاع قبلی ارتباط آنها کاملاً قطع شد و دیگر از آنها خبری نشد. مسئولین امر از هر راهی که ممکن بود اقدام کردند ولی تمام رابطین اعلام کردند هیچ خبری از آنها ندارند. یکی_دو سالی از آن قضیه گذشت. یکی از روزها....
🌷یکی از روزها داخل اردوگاه اسرای عراقی در ایران، یکی از اسرای عراقی مضطرب و هراسان به مسئولین اردوگاه مراجعه کرد و گفت که خبر بسیار مهمی دارد. او یکی از اسرای عراقی را که ظاهراً در یکی از جبههها خودش به نیروهای ایرانی پناهنده شده و در مدت اسارت اظهار توبه کرده و خود را جزو اسرای حزب اللهی نشان داده بود، معرفی کرد. برخلاف تصور مسئولین و آنچه در پروندهاش آمده بود، او نه یک سرباز ساده، که یکی از نیروهای رده بالای اطلاعاتی بعث عراق بود! وقتی از او بازجویی کردند، اعتراف کرد که قبل از انقلاب اسلامی چند سالی در ایران زندگی کرده و کاملاً با وضعیت ایران آشنا بود.
🌷او گفت که پناهنده شدنش به نیروهای ایرانی به دستور حزب بعث و برای شناسایی اسرای عراقی بوده که با ایران همکاری داشتهاند. او در اعترافاتش به نکته بسیار مهمی هم اشاره کرد و گفت: «یکی_دو سال پیش جاسوسان ما و منافقین به ما خبر دادند که ایران ۳ نیروی اطلاعاتی خود را برای استقرار مدتدار به داخل عراق فرستاده است ولی از محل آنها هیچ خبری نداشتیم. من گفتم: ایرانیها هر جای عراق که باشند، حتی اگر شده برای یکبار، به زیارت کربلا خواهند آمد. برای همین نیروهای اطلاعاتی در کربلا و اطراف آن مستقر شدند.
🌷خود من لباسی پاره بر تن کردم و عینکی دودی زدم و عصایی در دست، به عنوان گدایی کور، جلوی در حرم کربلا ایستادم و همه جوانانی را که وارد میشدند، کنترل میکردم. یک روز ۳ جوان آمدند تا وارد حرم شوند که من به آنها شک کردم. جلو رفتم تا عصایم به پای یکی از آنها گیر کرد و خودم را انداختم زمین. در همان حال آن جوان سریع مرا بغل کرد که نگذارد بیفتم. ناگهان ناخواسته از دهانش پرید و به فارسی گفت “ببخشید.” تا این جمله را گفت، ریختیم و هر سه نفرشان را دستگیر کردیم. آنها را زیر شدیدترین شکنجهها گرفتیم ولی چیزی بروز ندادند که در نهایت بر اثر شدت شکنجه کشته شدند.» متأسفانه تا امروز هیچ نام و عکس و یادی از آن شهدای گمنام و مظلوم ارائه نشده است.
راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (پژوهشگر و یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🏴 نه مثل سارهای و مریم؛
🏴 نه مثل آسیه و حوا
🏴 فقط شبیه خودت هستی
🏴 فقط شبیه خودت زهرا
🏴 اگر شبیه کسی باشی؛
🏴 شبیه نیمه شبِ قدری
🏴 شبیه آیهی تطهیری
🏴 شبیه سورهی اعطینا
🏴 شناسنامه تو صبح است
🏴 پدر تبسم و مادر نور
🏴 سلام ما به تو ای باران
🏴 درود ما به تو ای دریا
⚫️ حضرت فاطمه زهرا (س):
☑️ در خدمت مادر باش؛ زیرا بهشت زیر قدمهای مادران است.
🏴 شهادت جانسوز بی بی دو عالم، حضرت مادر (س)، تسلیت و تعزیت باد.🏴
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#از_شما_در_ذهن_ما_یک_کافر_ساختهاند!
🌷یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم اما شهید محمدخانی آمد و گفت که: دشمن را عصبانی نکن. گفتم: پس چی بگم به اینا؟ گفت: بگو اگه شما مسلمانید ما هم مسلمانیم. این گلولههایی که شما سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میآمد. سوال کردند: شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟ گفت:...
🌷گفت: به آنها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها را از لبنان بیرون کردیم. آنهایی هستیم که آمریکاییها را از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله. هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست و آزادی قبله اول مسلمانان، مسجد الاقصی است. بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان. بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها آمدند و تسلیم شدند. میگفتند از شما در ذهن ما یک کافر ساختهاند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم محمدحسین محمدخانی
📚 کتاب "عمار حلب" (انتشارات روایت فتح)
✅️ سواد رسانهای....
❌ جنگ رسانهها !!
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عروسی_در_گودال_قتلگاه!!
🌷نزدیک عملیات رمضان بود. همه آماده میشدند برا عملیات و معمولاً کسی مرخصی نمیگرفت تا بعد از عملیات. ولی یه جوون اومد و گفت: اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون؟! گفتم: برا چی؟ گفت: آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ میزنن و میگن چرا نمیآیی؟! بهش اجازه دادم برگرده. گفت: ازم راضی هستی؟ گفتم: آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفتهای برگرد چون نیرو نیاز داریم. خداحافظی کرد و راه افتاد.
🌷عصر همون روز که بچهها داشتن برا عملیات تجهیزات میگرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو میگیره. خیلی شبیه اون جوون بود. رفتم جلوتر، دیدم همونه. تعجب کردم و پرسیدم: مگه نرفتی برا عروسیت؟ گفت: چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یهدفعه....
🌷یهدفعه یادم اومد که برا مجلس عروسیام کارت دعوتی هم به ابا عبدالله (ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم. دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) هم اومدن. تا یاد این خواب افتادم، دیگه نتونستم برم و برگشتم. حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شدهام.
🌷همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد. صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون میگشتم چشمم به همون جوون خورد. خوابـش تعبیر شده بود و اربابش حسین (ع) دعوتش کرده بـود....
📚 "مجموعه آسمان مال آنهاست"
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#فرياد_داد
🌷احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود كه در تالار انديشه فيلمى را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و.... در جايى از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بیادبى میشد.
🌷....من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همينطور، ولى همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهانبينى روشنفكرى خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگى است و حتماً منظورى دارد و انتقادى است بر فرهنگ مردم. اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا دارى توهين میكنى؟!
🌷همه سرها به سويش برگشت. در رديفهاى وسط آقايى بود چهل و چند ساله با سيمايى بسيار جذاب و نورانى. كلاهى مشكى بر سرش بود و اوركتى سبز بر تنش. از بغل دستیام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را میشناسى؟» گفت: «سيد مرتضى آوينى است.»
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهيد آسيد مرتضى آوينی
✅ شهيد آسيد مرتضى همـه فريادِ داد بود....
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#لنگه_كفش_شهيد...!
🌷یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچه ها شهید شده، صبح یک گروه از بچهها رفته بودند برای گشت جادهای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنى از بچههای کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. [اکبر رکنی برادر شهید عباس رکنی هم در سال ۶۱، حدود سه سال بعد از شهادت برادرش به مقام رفیع شهادت رسید.]
🌷آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید میشد خیلی به حالش غبطه میخوردم و بیشتر مشتاق شهادت میشدم. یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.
🌷....اول قبول نمیکرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهراً قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. میگفتند: این کفشها مال بیتالمال است. من هم نمیخواستم مدیون شوم، کفشی که یک جفت کامل و نو اش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنهاش را ۱۰ تومان خریدم!
🌹خاطره ای به یاد برادران معزز شهيد عباس و اکبر رکنی
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمــدنکـــاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#میشه_فوتبالیست_شد_و_شهید_شد!
🌷سید اهل فوتبال حرفهای بود؛ اما کاملاً سیاسی بود. در جوانی، عضو رسمی گروه ابومسلم خراسان بود. در یکی از مسابقات، گروهشان مقام اول را کسب کرد و قرار شد که از طرف رضا پهلوی ولیعهد شاه، مورد تقدیر قرار بگیرند. روز تقدیر، وقتی پهلوی خواسته بود با او دست دهد، دستانش را پشت سرش قرار داده بود و با او دست نداده بود.
🌷....موقع انداختن مدال به گردن هم اجازه نداده بود. خودش مدال را گرفته و به گردنش انداخته بود. برخی از بازیکنان هم از او تقلید کرده بودند. روز بعد برخی مجلات ورزشی عکس سید را منتشر کرده بودند.
🌹خاطره ای به یاد سردار جهادگر شهید سید محمدتقی رضوی
#راوی: خانم سیدآبادی همسر گرامی شهید
📚 کتاب "سیرت رضوانی" (زندگینامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمدتقی رضوی)
✅️ میشه....
❌️ میشه هم....
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#از_من_دل_بکن!
🌷ایشان همیشه میگفتند من یقین دارم تا شما دل نکنید من شهید نمیشوم. سوریه بودند و ما میخواستیم با پسرم به مشهد برویم تماس گرفتند و گفتم: ما عازم مشهد هستیم.
فورا گفتند: به یک شرط! پرسیدم: چه شرطی؟ گفتند: به این شرط که از من دل بکنی. گفتم: وای باز شروع کردی آقای نبی لو. یعنی اگر دل نکنم اجازه نمیدهید بروم مشهد. گفت: به والله قسم راضی نیستم مگر با این شرط. من با خنده گفتم: حالا اجازه بده برویم تا بعد. در راه مشهد بسیار با خودم کلنجار رفتم....
🌷....یعنی من مانع شهید شدن ایشان هستم، مگر همچنین چیزی میشود. یعنی همهی همسران شهداء دل کندند.... وقتی به مشهد رسیدیم، نمیدانم چرا وقتی ضریح آقا را دیدم یکدفعه زیر گریه زدم و گفتم: یا امام رضا(ع) اگر واقعاً فیضی که آقای نبی لو از آن صحبت میکند من مانعش هستم به جان جوادت من از او دل کندم. در دارالشکر دو بار سوره یس و الرحمن را به نیت شهادتش خواندم و گفتم: خدایا فقط صبرش را به من بده. در رواق امام خمینی(ره) نشسته بودیم، زنگ زد و احوال پرسی کرد و گفت:...
🌷و گفت: خانم چکار کردی؟ گفتم: دیگر اگر شهید نشوی تقصیر خودت است. به من هیچ ربطی ندارد. گفت: چرا؟ گفتم: شما گفتی دل بکن. امام رضا(ع)شاهد است که من به جان جوادش از شما دل کندم. آنقدر خوشحال شد و آنقدر تشکر کرد و من در دلم میخندیدم که چقدر ساده است. حالا فکر میکند که من دل کندم ایشان شهید میشود. من تصورم اینجور بود؛ وای خدا باورش شده که من دل کندم شهید میشود. بین دل کندن من و شهادت آقای نبی لو چهار روز طول کشید.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز مدافع حرم مصطفی نبی لو
#راوی: همسر گرامی شهید
منبع: سایت پاسخگویان
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_ 🌷
#سر_و_گردنی_که_پیدا_نشد!!
🌷تا مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت: «پیکرش بدون سر به خاک سپرده شد.» گفتم: «به دقیقه نکشید، با ترکش توپ، سر و گردنش به کلی جدا شد، پیدا هم نشد.» گفت: «خواسته و دعای همیشگی محمدعلی همین بود، حتی توی وصیت نامهاش نوشته بود: «اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت»، خدایا جان دادن راحتی را نصیبم کن.» آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم. پرسیدم: «محمدعلی مصطفایی چند سالش بود؟» گفت: «چهارده سال.»
🌹خاطره ای به یاد نوجوان شهید محمدعلی مصطفایی
📚 کتاب "چیدن سپیده دم"
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ما_ایرانیها_زیر_بار_حرف_زور_نمیرویم!!
🌷عراقیها عادت داشتند صبحها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، اینبار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفتهای گذشت. شانس صف صبحگاه اینبار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از همبندیها با این تصور که به کتک خوردن عادت کردهایم، خود را توجیه میکرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. اینبار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود.
🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچهها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوانسوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچهها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی میکرد. عراقیها هر کاری دوست داشتند، انجام میدادند. ظهرهای تابستان لباس بچهها را از تن خارج میکردند و با کابل کتکمان میزدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمیدانستند ما ایرانیها زیر بار حرف زور نمیرویم!
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه
منبع: سایت خبرگزاری مهر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حاج_قاسم
#جان_فدا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمدنکاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عجب_دلی_داشت...!
🌷همینطور داشتم دور شدن آمبولانس را میدیدم که ناگهان هلیکوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد، موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد، مبهوت و گیج مانده بودم. بچهها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعلهور دویدند؛ وقتی آنجا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده میآمد!
🌷عسکری که به ماشین آویزان شده بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس میکشید. بقیه تکه پاره شده بودند، در آمبولانس باز نمیشد. مجبور شدیم یکی از بچههایی که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمیآمد، فقط ذکر میگفت، وقتی او را داخل آمبولانس میگذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت!
🌷احتمال داشت هلیکوپتر دوباره برگردد. به پست امداد برگشتیم، دو پایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه زخمی را به عقب بفرستیم، ناگهان دیدم تعدادی از بچههای لشکر ۲۵ کربلا عقبنشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهرههایشان ترسیده بود. میخواستند به عقب برگردند، اما آنها با دیدن این زخمی و اینکه دو پا ندارد و با اراده ذکر میگوید حالشان منقلب شد و با چهرههایی بر افروخته به خط برگشتند.
📚 کتاب "شانههای زخمی خاکریز"
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کاش_سرم_را_برایش_میدادم....
🌷در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش میرفت و دائم دست و پا میزد. رد خون عظیم به چالهای میرسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود. به بالینش رفتم. نمیتوانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد: "علی! خودتی؟" _"خودمم عظیم جان. کاری داری؟ حرف بزن." _"علی! خیلی خون از بدنم رفته. میبینی؟ باید برم."
🌷دلداریش میدادم که؛ _"کی گفته تو مىرى؟ باید بمونی." دستش را زد زیر خونهایی که داخل چاله جمع شده بود. نشانم داد و گفت: "این خون منه. همه را واسه امام حسین دادم...." بغض گلویش را میفشرد. غم بزرگی مانع حرفهایش بود. از فرط ناراحتی، فقط اشک میریخت!
🌷_"میدونی علی! دوست داشتم سرم را برایش بدهم، اما نشد. نمیدونم قبول میکنه یا نه؟" تازه فهمیدم چرا اینقدر ناراحت است . گفتم: "این چه حرفیه، معلومه که قبول میکنه." دوباره دستش را زد داخل چالهای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا: _"نتونستم سرم رو برای حسین (علیه السلام) بدم...." این جمله را تکرار کرد و رفت....
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز عظيم زينعلى
راوى: رزمنده دلاور علی مالکی نژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#عراقى_كه_ياد_پسرش_افتاده_بود!
🌷بچهها مردی عراقی را دیدند که با لباس نظامی میآید. عراقی چشمهایش میگشت، میکاوید، دنبال میکرد، همچنان ناآرام؛ در کنار بقیه اسرا نشسته بود؛ بچهها پذیرایی مختصری کردند.
🌷چند نفرشان به سمت اسرا رفتند تا مصاحبه کنند؛ مرد عراقی هنوز هم محو جستجو بود که بچهها از او سئوال کردند؛ به خود آمد. برادر میگن شما خودتون به خط ما اومدین؛ درسته؟ بله ولی کجاست؟ کجاست اون؟ کی کجاست؟ اون پسر! اون نوجوون!؟ اینجا تا دلت بخواد نوجوون هست؛ چی کار داری؟ علامتی، نشونهای از او داری؟ بگو شاید پیداش کنیم....
🌷عراقی با حالی حزین گفت: اون بچه، من رو شرمنده کرد؛ انگار پسرم بود. همین. و بعد آرام و ملتمسانه گفت: حالا کجاست؟... میشه به من نشونش بدین؟ محمد رسول کمی آن طرفتر داشت به اسرا آب میداد....
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_شهیدمحمـدنکـاحی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#داماد_آسمانها_در_حجله_الهى
🌷برای عملیات والفجر ٦ با کاروان «طرح لبیک یا امام» به منطقه اعزام شدیم. آن وقتها فرمانده سپاه شهرستان سیمرغ «سردار شهید موسی محسنی» بود. قبل از اينکه به قائمشهر جهت اعزام برویم، برایمان صحبت کرد. بیشتر حرفهایش سفارش و توصیه بود اینکه: «شما رزمندگان باید الگوی بقیه افراد جامعه باشید. نظم و انضباط را رعایت کنید و....»
🌷هنگام خارج شدن از سپاه، حاج آقا روحانی فرد، قرآن روی سرمان گرفت و همهی بچه ها از زیر قرآن رد شدند. جلوی من سردار شهید صمصام طور و پشت سرم، شهید میررمضان هاشمی ایستاده بود. وقتی آمدیم تو خیابان اصلی شهر، مادر شهید میررمضان با چشمان گریان آمد. دست میررمضان را گرفت و هی التماس میکرد که نرو....
🌷....راستش را بخواهید من حوصله ام سر رفت و گفتم: «مادرجان! فقط تو نیستی که مادری، ما هم مادر داریم. این چه بدرقهای است که داری انجام میدهی؟!» با همان چشمان گریان به من گفت: «بیا تا برایت بگویم چرا گریه میکنم.» سرم را جلو بردم و او گفت: «جمعهی بعد عروسیاش است و او دارد به جبهه میرود.» من ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم.
🌷حرف مادرش تو دلم مانده بود. میررمضان هم میدانست که مادرش قضیه عروسی اش را به من گفته است. خیلی دوست داشتم به او بگویم برگردد و بعد از مراسم عروسی به جبهه بیاید ولی میدانستم او گوش نخواهد کرد. شب عملیات دلم طاقت نگرفت و به او گفتم: «میررمضان! برگرد، نیا. به خدا عذرت موجه است.»
🌷لبخندی زد و گفت: «دو_سه روز دیگر جمعه است؛ روز عروسی من. غصه نخور من داماد میشوم.» میررمضان در همان شب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از چند ماه به آغوش گرم خانواده بازگشت.
#راوی: رزمنده دلاور شیداله اسدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
https://eitaa.com/shahidnekahi
❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#نمیدانم_چه_نوشته_بود...!
🌷چند سال بعد از شهادت برادرم در اسارت، یکی از دوستانش خانواده ما را پیدا کرد و ماجرای واسطه شدن مجتبی برای آشتی دادن خودش و همسرش را شرح داد. وی گفت: "مدتی از اسیر شدنم میگذشت. همسرم از اینکه در اسارت بودم ناراحت بود و اظهار نارضایتی میکرد. میگفت از اینکه نمیدانم کی آزاد میشوی خسته شدهام و طلاق میخواهم. برادرهای وی هم مدام به او میگفتند شوهرت برنمیگردد پس طلاقت را بگیر.
🌷میخواستم جواب نامه همسرم را که درخواست طلاق کرده بود بدهم. مانده بودم توی اسارت چه کار کنم و چه چیزی بنویسم. قضیه را برای مجتبی تعریف کردم. همانجا مجتبی گفت که نامه را بده من بنویسم. نمیدانم مجتبی چه نوشته بود که بعد از آن همسرم دیگر حرفی از طلاق نزد. پس از آزاد شدن و برگشتن به خانه دیگر حرفی از جدایی نشد و سالهاست که با همسرم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم. انگار نوشتههای مجتبی کار خودش را کرده بود.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز مجتبی احمد خانیها
#راوی: خواهر گرامی شهید
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
https://eitaa.com/shahidnekahi
❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#دست_يك_مشت_استخوان!!
🌷ايام جنگ بود و دليرمردى از مازندران قصد حضور در جبهه داشت. مادر با دلشوره اى پر از مهر از او پرسيد: «مادر جان كِى برمیگردى؟» او به اطراف نگاهى كرد و با لبخند گفت: «عروسى دخترعمو برمیگردم.» همه خنديدند. دختر عمو فقط ٨ سال داشت!! دلاور رفت و ديگر بازنگشت. گفتند: به شهادت رسيده اما پيكرش مفقود است. ٨ سال بعد چند پاره استخوان به مادر او تحويل دادند و گفتند: «اين پيكر پسر توست.» مادر كنار پاره هاى استخوان نشست و گريست، آن هم در شب عروسى دخترعمو.
🌷عروس ١٦ ساله گوشهاى نشست، غصه، دلش را فرا گرفت. كسى در گوش دلش زمزمه كرد كه: «حالا نمیشد اين چند پاره استخوان فردا بيايد؟» شب از نيمه گذشت كه همه به بستر رفتند. خواب چشمان عروس غم آلود را در خود گرفت. ....در خواب ديد كه در منجلابى افتاده و دائم فرو میرود. كار به جايى رسيد كه فقط دستش بيرون مانده بود و در دل گفت: «خدايا چرا كـسى به فريادم نمیرسد؟!» ناگهان دستى از غيب آمد و او را از منجلاب بيرون كشيد و صدايى در دل تاريكى گفت: «اين دست، دست همان يك مشت استخوان است كه ديشب به ميهمانى تو آمد.»
📚 كتاب "كرامات شهدا"
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
https://eitaa.com/shahidnekahi
❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#فرماندهای_که_شبها_استحمام_میکرد!!
🌷شهید حسین محمدیانی، غیر از جراحت اصلیاش که باعث شهادتش شد، تقریباً جای سالم در بدن نداشت، دور هم که جمع میشدیم، به شوخی میگفتیم: «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟» میگفت: «کربلای ۵» ـ این زخم؟ ـ عملیات.... در عملیات مهران اینقدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریباً از همه جای آن خون میریخت.
🌷وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولاً شبها درِ حمام را میبست و برای استحمام میرفت. در ذهن خودم گمان میکردم که اینها نمیخواهند با نیروهای عادی باشند، چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند.
🌷یکبار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمیروید؟» او گفت: «وقتی حمام میروم، خیلی به من نگاه میکنند، پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچهها خیلی نگاه میکنند راحت نیستم، میترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد.»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده، جانباز شهید حسین محمدیانی فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، ایشان در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۷۰ به علت عوارض شیمیایی به شهادت رسید.
📚 کتاب "وقت قنوت"
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❤️
💖 #کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
https://eitaa.com/shahidnekahi
❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4213🌷
#بمباران_لیزری💕
🌷اوايل جنگ تا رسيدن نيروهای زمينی و انسجام آنها با عملياتهای مختلف پروازی، پيشروی نيروهای عراق به ويژه يگانهای زرهی را کند کرديم. يکی از اين مأموريتها انهدام پلی برای قطع خطوط مواصلاتی دشمن بود. از آنجا که ظاهراً نزد مسئولان انهدام پل از اهميت خاصی برخوردار بود، قرار شد آن را بمباران ليزری کنيم. اين شيوه معمولاً برای محلهايی که پدافند قابل توجه ندارند به کار میرود. اما....
🌷اما ما مجبور بوديم دستور را اجرا کنيم. يک فروند اف_۴ دی به خلبانی ارسلان مرادی و کابين عقبش، مجيد علیدادی، وظيفهی ليز کردن را داشتند. برای اين کار بايد در ارتفاع پنج هزار پا دور هدف گردش کرده و با نشانهروی ليزری، که کابين عقب انجام میداد، يک قيف مجازی ليزر میساختند تا ساير هواپيماها بمبهايشان را در اين قيف ليزری رها کنند. در اين صورت بمبها دقيقاً به پل اصابت و آن را نابود میکرد.
🌷با توجه به پدافند آماده و قوی دشمن، اين هواپيما هدف قرار گرفته شد و خلبانان مجبور به ترک اضطراری آن شدند. صندلی علیدادی عمل کرد، اما مرادی که صندلیاش پرتاپ نشد، مجبور شد به عنوان اولين و آخرين خلبان شکاری فانتوم با باز کردن همهی اتصالات خود از صندلی پران، به جز چتر نجات، از هواپيما بيرون بپرد. البته به شکلی معجزهآسا به رغم صدماتی که متحمل شده بود از سانحه جان سالم به در برد.
#راوی: خلبان اصغر باقری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قابل توجه کسانی که نماز را سبک می شمارند!!!
💥ببینید این شهید اصفهانی چگونه
و با چه مشقتی با پای زخمی در میدان نبرد نماز می خواند...!!!
🌹شهید غلامحسین نم نبات
زیارتگاه:
گلستان شهدای اصفهان، قطعه خیبر ۱
(چند ردیف پایین تر از مزار شهید مهرداد عزیزاللهی )
#امام_زمان_منتظر_بیداری_ماست
#لبیک_یا_خامنه_ای
#من_یک_سپاهی_هستم