کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_هشت اولین باری که قرار بود آنها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی
#من_میترا_نیستم
#پارت_نه
مادرم بین بچه ها فرق نمی گذاشت، ولی به مهران و زینب وابسته تر بود؛ مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود. او همیشه کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی او را با دقت گوش می کرد و لذت می بُرد.مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود. هر وقت به خانه ما می آمد، زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرف هایش گوش می کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید، برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت پنج صبح از خانه بیرون می رفت و پنج بعد از ظهر برمی گشت. روزهای پنج شنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار می آمد.او در باغچه خانه ، گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان، باغچه سبز بود و سبزیِ خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود و با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد. روی زمین که راه می رفتیم، کف پای ما حسابی می سوخت.تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم. شب ها در حیاط می خوابیدیم. جعفر بعدازظهر ها آب شط را توی حیاط باز می کرد و زیر در را می گرفت؛ حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پُر از آب می شد.این آب تا شب توی حیاط بود.شب زیر در را بر می داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می شد.بااین کار، حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیرانداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم.هو ارا نمی توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای پنجاه درجه در هوای آزاد بخوابیم، اما زمین را می توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی، دوتا شیر آب داشت؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود. گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز می کردیم ،همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می آمد. دخترها با ذوق و شوق، گوش ماهی هارا جمع می کردند.بعد از ظهر ها هر کاری می کردم بچه ها بخوابند ، خوابشان نمی برد و تا چشم من گرم می شد، می رفتند و توی آب حیاط بازی می کردند.
شهرام چهارماهه بود که باباش رفت و یک تلویزیون قسطی خرید. به او گفتم :"مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود." بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد. با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان ، آسم گرفتم ، ولی بچه هایم از شرّ گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
عصر که می شد کوچه ها غوغای بچه های قد و نیم قد بود. هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت.کوچه و خیابان، محل بازی آنها بود، ولی من به دختر ها اجازه نمی دادم برای بازی به کوچه بروند.می گفتم:" خودتون چهار تا هستید ؛ بشینید و باهم بازی کنید." آنها هم داخل حیاط، کنار باغچه می نشستند و خاله بازی می کردند. مهری از همه بزرگ تر و برایشان مثل مادر بود. دمپخت گوجه درست می کرد و باهم می خوردند. ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند.بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم. دخترها روی کاغذ ، شکل عروسک را می کشیدند و رنگش می کردند. خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من چهارتا دختر دارم. بعضی وقت ها در رفت و آمد ها زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیج جا نمی رفتند.
به کانال #شهید_امید_اکبری بپیوندید👇🏻
╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯