📚 معرفی کتاب
✍ کتاب «عینک شیخ» داستانی مستند از تلاشهای مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری اعلی الله مقامه برای جلوگيری از نفوذ انگلیس در نهضت عدالت خواهی مردم و نظام سیاسی کشور است.
کتابی كه بطور مستند، دستهای منورالفکران را در ترورهای ناموفق و سپس اعدام شیخ افشا میکند.
کتابی که گفتگوی شیخ با دو معمم دیگر مشروطه و پاسخ ایشان به ساده اندیشیها و غفلتهای آنان را مطرح میکند.
کتابی که توطئه های تروریستهای بهایی و کمونیستهای قفقازی را برای زمینه سازی دین ستیزی و کودتای رضاخان نشان داده است.
کتابی که ایستادگی و مقاومت مردانه شیخ در برابر نفوذیها و تروریستها و پناه بردن به پرچم بیگانگان برای زنده ماندن را روشن ساخته است.
کتابی که ماجرای تأسفبار محاکمه شیخ توسط یک روحانی نمای فاسد فراماسون خود فروخته، و صلابت شیخ در برخورد با عوامل اصلی محاکمه را ترسیم میکند.
✅ «عینک شیخ» داستان مستند زندگی یک مرد است که همچون یک امّت زیست.
🔸انتشار از: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت(ناشر برگزیده نمایشگاه بین المللی کتاب تهران)/قطع: رقعی، تعداد صفحه: ۲۷۲/قیمت فعلی: نه هزار تومان
✍ دفتر توزیع و پخش در تهران، خیابان پاستور، ۱۲ فروردین جنوبی، کوچه خاقانی، پلاک ۸، تلفن، ۶۶۴۶۹۹۵۶_۶۶۴۱۱۱۵۱/کد۰۲۱/جهت آگاهی از نمایندگی توزیع و فروش شهرستانها نیز با شماره فوق تماس بگیرید.
✳️ @ShahidRabe
📞تلفن تماس نمایندگی های مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، در تهران و شهرستانها، جهت تهیه کتاب مستند داستانی "عینک شیخ"
✳️ @ShahidRabe
✅ مقدمه کتاب " عینک شیخ"
🌺🍃تقدیم به
آن که جسدش بر چوبه دار، علامتی شد برای رسوایی وابستگان و دلبستگان به فرهنگ و وعده های غرب و نشانه ای شد برای راه درست و مستقیم فراروی شیفتگان خدمت و حجتی شد برای فهم و عمل به اسلام ناب محمدی(ص) و شناخت و تبری از اسلام آمریکایی.
✍ اصل مطلب، بدون حاشیه، این است که ما همه مدیونیم به مجتهد مجاهدی که روز ولادت امام متقین و مجاهدین، امام علی علیه السلام بردار شد. این داستان مستند، نوعی ادای دین است [به مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری (ره)] و روشنگری.
✍ ذکر چند نکته ضروری است:
🔸اول اینکه، این داستان را - البته نسخه ابتدایی آن را- دادیم به یک مستند ساز و یک آگاه به تاریخ معاصر و یک داستان نویس و نظرات آنان را گرفتیم و در حد مقدور خود، اعمال کردیم و شد این نسخه [در قالب سی و یک داستان] که در اختیار شما قرار گرفته است، بدون آنکه داعیه بی عیب و نقص بودن آن را داشته باشیم.
🔸دوم اینکه، اصل ماجراها و بسیاری از گفتمان های این داستان، مستند است [و واقعی] و بیشتر آنها از کتب مورخین و مشروطه طلبانی است که خود در ماجراهای آن دوره پر التهاب و البته پر فریب و رنگارنگ حاضر بوده اند. در برخی جاها، در صحنه آرایی ها و بعضی گفتگو ها، دخالت کرده ایم که طبع داستان همین است، اما به ویژه در گفتگوهای شیخ با سران روحانی مشروطه و بحث های داخل مجلس شورای ملی و گفت و شنودهای جلسه محاکه شیخ و ثقه الاسلام و جلسات انجمن سری و...، دخل و تصرف خاصی نشده و به همین جهت، ادبیات آن با متن داستان کمی متفاوت است. اسامی افراد در این داستان نیز واقعی و بدون تغییر است.
🔸سوم اینکه، نخواستیم با استفاده از ادبیات غالب محافل تروریستی آن دوره و برخی بدگویی ها و فسادگویی ها، این داستان مستند را از لحاظ اصطلاحات و نقاط، نسبت به ادبیات متعارف فعلی سنگین و نامفهوم کرده و یا دارای بدآموزی ها و احیانا اشاعه منکرات کنیم. البته سعی شده تا حدودی فضای حاکم برآن محافل و جلسات و گفتمانها حفظ شود.
امیدواریم مقبول طبع حق مدار و قدرشناس شما قرار گیرد و روح آن بزرگ [مرجع شهید حضرت آیت الله العظمی علامه شیخ فضل الله نوری اعلی الله مقامه الشریف] از دعای خیرتان بهره مند و مراتبش عالی تر شود. ان شاء الله
💢مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت
✳️ @ShahidRabe
📑 داستان اول از کتاب
"عینک شیخ"
✍ عنوان: [حذف درون گروهی یک] تروریست
🔸قسمت اول:
نادعلی [خادم مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری (ره)] پیچید در کوچة تنگ و تاریک، و در لبة چارچوبة در کهنهای به صورت تیغهای ایستاد و به این صورت خودش رو پنهان کرد.
تهران، آن روزها خیلی ناامن بود، مثل خیلی از شهرهای دیگر، مثل تبریز، اصفهان، رشت. اشرار و الواط شبها را ناامن کرده بودند. تروریستها و اعضا وابسته به انجمنهای مخفی و نیمهآشکار هم دنبال شکار خود بودند:
هر چند وقت یکبار جراید از ترور یک نفر، سرقت مغازهها و منازل خبر میدادند. برخلاف وعدههایی که مجاهدین داده بودند که بعد از فتح تهران و سرنگونی محمدعلیشاه، امنیت کامل برقرار خواهد شد، ناامنی بیداد میکرد. بخصوص آنهایی که با تفکرات مجاهدین همراهی نداشته یا مشروطه را نظامی مبتنی بر شرع اسلام نمیدانستند، بیشتر از دیگران احساس ناامنی میکردند. نادعلی یکی از آنها بود. او سالهای جوانی و میانسالیاش را در حوادث متعدد دوران مشروطه گذرانده بود و حالا در سنین پیری با همة وجود، ناامنی را میفهمید. همین چند روز پیش بود که مسؤول غلاّت را ترور کردند.
نادعلی همیشه در حال فرار بود. خیلیها دنبالش بودند. روزها مخفی بود و شبها گاهی بیرون میآمد، امّا باز در امان نبود. همیشه مواظب اطرافش بود. به هیچکس اطمینان نداشت. سینة او صندوقچة اسراری بود که از نظر تعقیب کنندگان نباید افشا میشد. حق داشتند. اگر این رازها برملا میشد مردم از آنها رو میگرداندند. لذا همهجا دنبال او بودند تا شاید او را بیابند.
به همان حالت که به درِ کهنه تکیه داده بود و حواسش به سرِ کوچه بود تا بعد از رفتن تعقیبکننده، به راه خود ادامه دهد، ناگهان درِ خانه بر پاشنة خود چرخید و دستی قوی شانة نادعلی را گرفت و به طرف داخل خانه کشید و درب را بست.
ترس تمام وجود نادعلی را پُر کرده بود. چشمانش در تاریکی راهروِ ورودی خانه چیزی را نمیدید. لرزشی آشکار، تنش را گرفته بود. دندانها را به هم میفشرد تا صدای به هم خوردنش بلند نشود.
دست قوی او را کِشانکِشان به طرف اتاقی برد که در گوشة خانه قرار داشت. به داخل اتاق که برد، با فشار دست، او را چرخاند تا رو در روی صاحبِ دست شود. نور چراغ گِردسوز، اتاق را نیمه روشن کرده بود.
نادعلی به خودش آمد، نگاهش روی صورت صاحبخانه خیره شد. چند لحظه گذشت. در ذهنش دنبال نشانهای میگشت تا ببیند او را میشناسد یا نه. امّا نشانهای نیافت. فکر کرد شاید صاحبخانه قیافهاش را تغییر داده که نمیتواند او را بشناسد. شاید هم واقعاً بار اوّل است که او را میبیند.
در این فکرها بود که صاحبخانه او را به اسم صدا کرد و گفت:
- بَهبَه، نادعلی! چه عجب اینطرفها! در آسمانها دنبالت بودم، دمِ درِ خانه دیدمت! از قدیم گفتند: کوه به کوه نمیرسد، امّا آدم به آدم میرسد. چیه، چرا اینجوری نگاه میکنی؟ نکنه من رو نشناختهای؟
نادعلی هر چه فکر کرد که صدا را جایی شنیده یا نه، به خاطرش چیزی نیامد. لرزش بدنش تا حدودی کمتر شده بود. امّا نگاه از صورت صاحبخانه برنمیداشت.
- خُب، سالها از آشنایی ما میگذرد، حق داری من رو نشناسی. حالا بشین یه شربت بیدمشکِ توپ برات بیارم، حالت که جا اومد من رو خواهی شناخت.
نادعلی کنار دیوار نشست، نمیتوانست تکیه کند، همانطور شقّ و رق دوزانو نشست. صاحبخانه رفت گوشة دیگر اتاق، جایی که یک میز کوچک بود و سماوری روی آن قرار داشت با چند تا لیوان و استکان و یک قندان. از زیر میز یک بطری عرق بیدمشک درآورد، دو تا لیوان را پُر کرد و کمی قند توی آنها ریخت و آمد نشست روبهروی نادعلی. یک لیوان را جلو او گذاشت و لیوان دیگر را جلو خودش.
ترس هنوز دست از سر نادعلی برنداشته بود. نمیدانست او دوست است یا دشمن. آیا او هم از دستگاه حکومت بود که دنبالش میگشته و حالا گرفتارش کرده یا نه؟ میخکوب شده بود روی زمین و تکان نمیخورد. چشمانش هم خیره بودند به صورت صاحبخانه. خدایا! کِیْ میشود من از این عذاب و ترس خلاص شوم؟ سرگردانی و نگرانیام کم بود، حالا سرگشتة این مرد شدهام که نمیدانم کیست.
مرد که حال نادعلی را فهمیده بود، لیوان شربت را برداشت و پس از هم زدن با قاشق چای خوری، داد به دست نادعلی:
- بگیر، اضطرابت رو کم میکنه، آرومت میکنه، رنگ و روت جا میآد.
بعد لیوان خودش را برداشت. آن را هم زد و یک نفس بالا کشید. نادعلی با دو- سه قُلُپ شربت را خورد و لیوان را روی زمین گذاشت. از لرزش دست نادعلی میشد فهمید که هنوز حالش جانیامده است.
🔰ادامه در قسمت دوم🔰
✅✍ قسمت دوم🔰
صاحبخانه نگاهی به نادعلی کرد و گفت: «نه! مث این که حال تو اصلاً خوب بشو نیست، من رو هم که به جا نیاوردی.» دوباره گفت: «البته حق داری. آخه آشنایی ما خیلی کوتاه بود. حالا منم مِثِ توأم. تو رو که گرفتم کشیدم داخل خونه، اوّل فکر کردم از آدمای اونایی. یه روز ما مقابل هم بودیم. امّا امروز هر دوتامون فراری هستیم. منم یه رازهایی دارم که اونا از فاش شدنش میترسن. چه سرنوشت مشابهی!»
نادعلی هنوز آنقدر حالش جا نیامده بود که بپرسد تو کی هستی؟
صاحبخانه که دید گذشت زمان فایدهای ندارد، گفت: «حالا دیگه احتیاج نیست خودم رو معرفی کنم. فکر میکنم هوا حسابی تاریک شده و کوچهها خلوت شدن. میتونی بری. من هر چند وقت یکبار خونهم رو عوض میکنم. اگه یه روز با من کاری داشتی، کمکی از من ساخته بود، میتونی به مغازهای که آدرسش رو میدم تو بازار بری، این علامت رو به او نشان میدی، تو رو پیش من میآره. خدا رو چه دیدی، شاید یه روز من رو شناختی، اینطوری بهتره.»
صاحبخانه از جا بلند شد. نادعلی فهمید که باید برود. او هم از جا برخاست. بدون آن که بتواند زبانی تشکر کند، با چشم و سر از او تشکر کرد. علامت را از او گرفت و آدرس را در ذهنش ثبت کرد و به سمت درِ خانه راه افتاد. صاحبخانه ابتدا لای در را باز کرد و به بیرون نگاه کرد، بعد نادعلی را صدا کرد و گفت: «کسی بیرون نیست، اَمنه، زود برو.»
نادعلی از خانه خارج شد و در با صدای خشن پشت سر او بسته شد. نادعلی رفت، امّا با ذهن پریشان و سؤال بیپاسخ: «او کی بود؟»
کریم [دواتگر، عامل ترور نافرجام مرجع شهید شیخ فضل الله (ره)] بعد از بستن درِ خانه، به داخل اتاق بازگشت. چایی دیگری برای خودش ریخت. آن را داغِ داغ بالا کشید. رفت دمِ پنجره و به آسمان پر از ستاره نگاه کرد.
از اینکه نادعلی او را نشناخته بود، هم متعجّب بود و هم خوشحال. اگر او را شناخته بود، بعید نبود جایش را به دوستانش لو بدهد. هرچه بود امروز هم قزّاقهای حکومت و آدمهای گروه دهشت دنبال او بودند و هم دوستان نادعلی. با این فکر، ابروهایش در هم رفت. نگرانی در چهرهاش دوید. نکند او را شناخته، امّا نقش بازی کرده؟ هم میخواست خودش را دلداری بدهد و هم نمیتوانست نگرانیاش را رفع کند. وقتی به جایگاه نادعلی نگاه میکرد، امیدوار میشد که او آنقدر ساده است که نمیتواند او را شناخته و بتواند لو بدهد. وقتی به سالهای طولانی که از نادعلی بیخبر بود، فکر میکرد از امکان تغییر و زیرک شدنش، هراسان میشد.
دوباره یک چایی دیگر ریخت و آنقدر در فکر فرو رفت که اینبار چاییاش کاملاً سرد شد. قند را خالی خورد. رفت کتابچهای که عکسهایش را در آن میگذاشت، آورد. چندین روز بود که کارش همین شده بود. با عکسها به خاطرات گذشته میرفت و لحظات رو بهرو را فراموش میکرد. یکییکی عکسها را نگاه میکرد و به بعضی عکسها که میرسید، آهی میکشید. برخی عکسها، اخمهایش را درهم میکرد و با بعضی عکسها، لبهایش به لبخند باز میشد.
🔰ادامه در قسمت سوم (پایانی)🔰
✅✍قسمت سوم (پایانی)🔰
با شنیدن صدای شکستن شیشة پنجره، کتابچه از دستش افتاد و عکسها ولو شد روی زمین. پرید به سمت صندوقچه. درِ آن را باز کرد و دنبال اسلحهاش میگشت که ناگهان دو دست قوی، یک دهانش را گرفت و دیگری دستهایش را، و به طرف عقب کشیدند؛ به طوری که کف اتاق سرنگون شد. دو مردی که وارد اتاق شده بودند، یکی روی سینهاش نشست و دستش را به دهان او گذاشت تا جلو فریاد زدنش را بگیرد و دیگری بالای سر او ایستاد و با اسلحه، سرش را نشانه گرفت. هر دو مرد صورتشان را پوشانده بودند. کریم فرصت هیچ کاری نداشت. مردی که بالای سرش ایستاده بود، با صدایی خشن به او هشدار داد که فکر فرار و مقاومت را از سرش بیرون کند. دستها و پاهای او را بستند و دو زانو روی زمین نشاندند. مردی که اسلحه به دست داشت، روبهرویش نشست و دیگری رفت و دمِ درِ اتاق ایستاد. کریم فکر میکرد که حتماً نادعلی رفته و جای او را نشان داده است. اما به این سرعت چه طور این کار را کرده. مرد اسلحه به دست، دو- سه تا از عکسهای ولو شده را برداشت، به آنها نگاه کرد، خندهای کرد و بلند گفت:
- خُب کریم لاته، فکر نمیکردی جات رو پیدا کنیم. حالا خودت رو قایم میکنی، ها؟
بوی تند عرق از دهان مرد به صورت کریم خورد. فهمید که مست است. نگاهی به او کرد. چون چهرهاش پوشیده بود، نمیتوانست او را بشناسد، امّا او از کجا کریم را میشناخت؟ هر چه بود باید از این وضعیت خلاص میشد. به فکر افتاد که به نوعی با او کنار بیاید و فرصت دیگری پیدا کند.
- من یه گوهر ارزشمند برا تو دارم که دنبالشین. من میتونم اون رو براتون پیدا کنم. اون شکار ارزشمندیه. میدونم خیلی وقته دنبالشین.
- از چی حرف میزنی کریم؟ چی تو سرت هست؟ مگه نمیدونی با کی طرفی توله سگ!
- نادعلی را میگم. همون که دولتیها امروز دنبالشن. من امشب اون رو دیدم. باهاش قراری گذاشتم. فرصت بدید اون رو تحویلتون میدم.
- نه، تو نمیتونی ما رو فریب بدهی. نادعلی کیه؟ باز چه حُقّهای سرهم کردی؟ امشب کارِ تو تمومه.
بعد یک بشکن زد و یک دور، دورِ خودش با لودگی چرخید و دوباره روبهروی کریم ایستاد.
کریم دوباره تلاش کرد تا شاید آنها حرفش را باور کنند! از نشانی که به نادعلی داده بود، حرف زد. فکر کرد اینطوری هم، از شرّ نادعلی خلاص میشوم و هم خودم فرصت نجات پیدا میکنم. امّا دو مرد مهاجم، به هیچ صورتی حرف او را باور نداشتند.
کریم که تیرش به سنگ خورده بود، از راه دیگری وارد شد.
- ببینید. شما که من رو میشناسی، حتما میدونین که زمانی مث امروز خودتون، منم مأمور اجرای دستورات بودم. چند نفر رو هم کُشتم. حالا مُزدم اینه که شما رو برا کشتن من فرستادن. برو برگرد نداره که. فردا هم نوبت شما میرسه. بهتره دستتون رو به خون من آلوده نکنین. من گم و گور میشم. اصلاً از ایران میرم. شما هم برید بگید من رو کُشتین. خلاص.
مرد اسلحه به دست، قاه قاه خندید. مردی هم که درِ اتاق مراقب بود، خندید. خندهشان چِندشآور و کریه بود، طوری که کریم بشدّت ترسید.
- عجب جونوری هستی تو. دربارهت چیزهایی شنیده بودم، امّا حالا باورم شد که خیلی حُقّهبازی مرتیکة عوضی. حالا داری ما رو رنگ میکنی؟ ما خودمون گنجیشک رو رنگ میکنیم جای قناری میفروشیم!
دوباره خندیدند. کریم مرگ را جلو چشمانش دید. خواست حرفی بزند که سیلی محکمی به گوشش خورد. مردی که دمِ درِ اتاق ایستاده بود، گفت: «رشید کارو تموم کن. نفس کشیدن اون حالم رو به هم میزنه.»
رشیدالسلطان نگاهی به رفیقش کرد و گفت: «باشه لله، الآن حسابش رو کف دستش میذارم.» بعد نوک ششلول را روی پیشانی کریم گذاشت. کریم که تاکنون آن دو مرد را به خاطر پوشیده بودن صورتشان نشناخته بود، با شنیدن نام رشید و لله، رعشه بر تنش افتاد. فهمید که راهی برای فریب آنها نیست. تقلاّ کرد بلکه دست و پایش را آزاد کند، امّا نشد. یادش آمد که یکبار با رشیدالسلطان بر سر سهم خود از پول ترور دعوایشان شده و از آنجا رشید دل چرکین شده بود. لله هم از اشرار معروف بود و با هم برنامه ترورها را انجام میدادند. هر دو عضو گروه ترور دهشت بودند. کریم داشت خاطراتش را با آن دو مرور میکرد که صدای رشید بلند شد:
- خوک کثیف! تموم شد دورة سرمستیهای تو. شاخشونه کشیدنات دیگه تموم شد.
بعد ماشه را کشید. صدای گلوله همه چیز را تمام کرد.
کریم بدون اینکه آخ هم بگوید، با صورت به زمین افتاد. رشید نگاهی به جای گلوله کرد تا مطمئن شود که کار تمام است. اسلحه را در جیبش گذاشت. چند تا از عکسها را برداشت. به سرعت با لله از اتاق خارج شدند و در تاریکی شب، خانه را ترک کردند./پایان داستان اول
✳️ @ShahidRabe
📜 برگی از تاریخ ناگفته و ناشنیده🔰
✍ به بهانه سالگرد کشته شدن سید عبدالله بهبهانی از روحانیون حامی مشروطه به دست حامیان مشروطه!!! (حذف درون گروهی!)/ ۱۲۸۹ ش، ۲۴ تیر
💠 امام خامنه ای(حفظه الله):
...دشمن را باید شناخت اینکه بنده مسئله #بصیرت را برای خواص تکرار میکنم بخاطر اینست...
در صدر مشروطه هم علمایی بودند - که اینها ندیدند توطئهای را که آن روز غربزدگان و به اصطلاح روشنفکرانی که تحت تأثیر غرب بودند؛ توجه نکردند که حرفهائی که اینها دارند، در مبارزهی با اسلام است؛ این را توجه نکردند، مماشات کردند. نتیجه این شد که کسی که می دانست و می فهمید - مثل مرحوم شیخ فضلاللَّه نوری - به دار زده شد و اینها حساسیتی پیدا نکردند؛ بعد خود آنهائی هم که به این حساسیت اهمیت و بها نداده بودند، بعد از شیخ فضلاللَّه مورد تعرض و تطاول و تهتک آنها قرار گرفتند و سیلی آنها را خوردند؛۱۳۸۸/۱۲/۶ ...سید عبدالله بهبهانی را در خانهاش ترور کردند [همان جریانی که او از آنها حمایت می کرد!]...بعد از آن هم سید محمّد طباطبایی [درحالیکه سرخورده و افسرده شده بود] در انزوا و تنهایی از دنیا رفت... آنوقت مشروطه را هم [انگلیسی ها] به همان شکلی که خودشان میخواستند برگرداندند و مشروطه منتهی شد به حکومت رضاخانی! ۷۹/۷/۱۴
◽️مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری(ره)، قتل خود و سید عبدالله بهبهانی را پیش بینی کرده و گفته بود، والله!... مسلم بدان که هم مرا می کشند و هم تورا! بهبهانی در جواب گفته بود، نخیر چنین نیست! شیخ گفت: اکنون باشد تا معلوم شما خواهد شد!
شیخ در گفتگو با طباطبایی و بهبهانی در حرم حضرت عبدالعظیم(ع)، اظهار داشته بود: ... می دانم اگر دست شورشیان اشرار به من برسد، از هیچگونه بی آبرویی و افتضاح و هتک شرف مضایقه ندارند!این پیش بینی مع الأسف دو سال بعد به بدترین شکل محقق شد. پیکر شیخ بردارشد، پای آن رقصیدند و کف زدند، پس از پایین آوردن، با اسلحه و... فرو کوفتند و خدو افکنده و ادرار کردند و قصد سوزاندنش را هم داشتند ... گویی مقید بودند، شاهد صدقی بر کلام شیخ به بهبهانی و طباطبایی باشند، که قبلا" این وضع را برایشان پیش بینی کرده بود!
پس از قتل شیخ، همان کسانی که در مشروطه اول و فترت بعد آن، علیه شیخ در کشور فعالیت داشته و حمله شان را روی او متمرکز کرده بودند، دست به ترور و منزوی کردن علمای حامی خود از جمله بهبهانی و طباطبایی کردند! بهبهانی را یک سال پس از شهادت شیخ، در خانه اش کشتند!
◽️مرحوم آیت الله العظمی شیخ مهدی امامی مازندرانی(ره) از شاگردان مرجع شهید علامه نوری(ره) در خصوص تحصن مرجع شهید در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می گوید:🔰
آیت الله شهید حاج شیخ فضل الله نوری(رضوان الله تعالی علیه)، در ایام تحصن خویش در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام، هر شب منبر می رفت.جمعیت زیادی به آنجا می رفتند تا از سخنان ایشان استفاده کنند.ازدحام جمعیت چنان بود که تمام پشت بام اطراف امامزاده عبدالعظیم پر از جمعیت می شد. آیت الله شهید در شب پانزدهم، سر به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: خدایا، شاهد باش، من حرف آخر را به مردم زدم."سید کریم عظیم(حضرت عبدالعظیم) شما هم گواه باش"
ای مردم، می دانم مرا خواهند کشت، ولی بدانید آنان اسلام را هدف گرفته اند.گفتنی ها را گفتم و به وظیفه خویش عمل کردم. وای به حال کسانی که از کنار این مسئولیت، بی توجه بگذرند.
پس از پایان سخن، سید عبدالله بهبهانی[از علمای حامی مشروطه که به قصد منصرف کردن شیخ به حرم آمده بود]، به نزد شیخ آمد و گفت: آقا برگردید به تهران، تصمیم به قتل شما گرفته اند! آیت الله شهید فرمود: سید، یک ساعت تلاش کردی تا مرا بترسانی! تو فکر می کنی اینها با فضل الله، کار دارند؟اینها با من کار ندارند، با این کار دارند(اشاره به عمامه اش کرد)، امسال مرا می کشند، سال دیگر نوبت توست و بعد هم حیثیت علما، دین و روحانیت را به مسلخ می برند.[و همانطور که شیخ پیش بینی کرد، شد و سید عبدالله هم توسط همان هایی که سنگشان را به سینه میزد و حمایت می کرد در خانه اش کشته شد و...]
◽️وقتی مرحوم میرزا حسن آقا مجتهد تبریزی (مجتهد بزرگ آذربایجان) با مرجع شهید علامه نوری در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) متحصّن بود، سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی می آیند و از شیخ می خواهند تا برگردد. پس از این كه از بازگرداندن شیخ نا امید می شوند، از یاران وی از جمله مجتهد تبریزی می خواهند كه شیخ را تنها بگذارد! مجتهد تبریزی ضمن رد درخواستشان، به آنان می گوید «آیا حرف خلاف قاعده كه مخالف با شرع مقدّس و قرآن شریف باشد، از ایشان شنیده اید؟...عنوان و عبارات ایشان از آیات قرآن است.
🔸منابع: جهاد تبیینی، حوزه نت، ک، خانه بر دامنه آتشفشان، علی ابوالحسنی(منذر) و...
✳️ @ShahidRabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ به بهانه سالگرد کشته شدن سید عبدالله بهبهانی از روحانیون حامی مشروطه به دست حامیان مشروطه!!! (حذف درون گروهی!)/ ۱۲۸۹ ش، ۲۴ تیر
🎥 روایت مرحوم آیت الله محمد رضا مهدوی کنی (ره) از پیش بینی و پایمردی مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری اعلی الله مقامه، زعیم نهضت اسلام خواهی مشروطه(مشروعه)
و خسران یکی از روحانیون حامی جریان غربگرای مشروطه، یعنی سید عبدالله بهبهانی
✳️ @ShahidRabe
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ به بهانه سالگرد کشته شدن سید عبدالله بهبهانی از روحانیون حامی مشروطه به دست حامیان مشروطه!!! (حذف درون گروهی!)/ ۱۲۸۹ ش، ۲۴ تیر
🎥 مرحوم آیت الله شیخ مرتضی تهرانی (رضوان الله تعالی علیه):
سید عبدالله بهبهانی فهم الهی نداشت
تنها کسی که با نور توحیدی نگاه می کرد و آخر را می دید [شیخ فضل الله نوری (ره)] بود. بعد خود آنها [مخالفین شیخ] هم اعتراف کردند.
✳️ @ShahidRabe