eitaa logo
🌹شهید ابوالفضل راه چمنی🌹
116 دنبال‌کننده
500 عکس
350 ویدیو
4 فایل
شادی روح شهید راه چمنی صلوات ولادت :1364/12/2 شهادت:1395/1/18 #محل_شهادت: سوریه. استان حلب مزار مطهر: پاکدشت روستای ارمبو.گلزار شهدای ارمبو
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهید بزرگوار ابواافضل راه‌چمنی🌹 📜صفحه ۱۲۹-۱۳۰ ابوالفضل را اکثراً من به فرودگاه میبردم، اما نمی دانستم از آن فرودگاه به کجا می رود. یک روز دل به دریا زدم و از او پرسیدم: «داداش! کجا می روی؟» گفت: «مأموریت» پرسیدم: «کجا؟» گفت: «لب دریا، زاهدان، همین جاها دیگه.» گفتم: «آخه داداش فرودگاه امام مگر برای سفرهای خارجی نیست؟» ابوالفضل گفت :« حالا نپرس علی جان نمی توانم بگویم. در آینده ی نزدیک برایت می گویم.» هر زمان که می رفت همه را دعوت میکرد و مهمانی می داد. سری آخر، متوجه رفتن اش نشدم. یک هو دیدم یک پیام برایم آمد که: «خدا حافظ! من رفتم.» پیام از یک شماره ی غریبه بود گفتم نکند ابوالفضل رفته باشد؟ تمام تن و بدنم لرزید. این اواخر میدانستیم که به سوریه میرود. سریع بهش زنگ زدم و با هم صحبت کردیم پرسیدم چرا با گوشی خودت پیام ندادی؟ چیزی نگفت. متوجه شدم که معذوراتی داشته و نتوانسته با خط خودش تماس بگیرد. هر زمان که می رفت سوریه من دویست تا غذا نذر می کردم تا به سلامت برگردد. وقتی می رفت دلم آشوب میشد اما این سری آخر، هیچ دل شوره ای نداشتم و غذا هم نذر نکردم نمیدانم چرا؟ آرامش خاصی داشتم. زمانی که خبر شهادتش را شنیدم یک لحظه دل تنگش شدم اما برای من اتفاق چندان عجیبی نبود. منتظر چنین روزی بودم آرزویی بود که ابوالفضل بارها از آن برایم حرف زده بود؛ مدام دغدغه ی شهادت داشت و آرزویش این بود که در راه حرم بی بی عليها السلام شهادت نصیبش شود. حقیقتاً لایق این شهادت هم بود. به روایت از: برادر شهید هجدهم فروردین ۱۳۹۵ مشغول کار بودم که یکی از دوستانم که سالها بود از او خبر نداشتم به من زنگ زد و از حال و احوال ابوالفضل پرسید؛ گفت: مگر ابوالفضل سوریه است؟ نمیخواستم بگویم که ابوالفضل چکاره است و کجاست. گفتم: «نه!» گفت:« ای بابا خاطر جمعی؟ الآن توی تمام فضای مجازی پرشده که ابوالفضل راه چمنی در سوریه شهید شده است.» از شنیدن این حرف خیلی یکه خوردم؛ مثل این بود که تمام توان و رمق بدنم را یک باره از دست دادم انگار بندبند رگهایم پاره شدند زنگ زدم به برادرم علی اصغر که گفت: «پاشو بیا ابوالفضل مجروح شده» این را که گفت، فهمیدم ابوالفضل شهید شده است. نمی دانستم از این که ابوالفضل بالاخره به آرزویش رسیده خوشحال باشم یا از این ناراحت باشم که دیگر کنار ما نیست. توی این یک ماهی که نبود اصلاً دل تنگش نشده بودم اما همان لحظه که خبر شهادتش را شنیدم دل تنگی عجیبی به سراغم آمد. گمان می کردم سال هاست او را ندیده ام. حال و هوای عجیبی بود. کفش هایم را پوشیده و نپوشیده، با عجله آمدم بیرون سوار یکی از ماشین های عبوری شدم راننده نواری گذاشته بود که هم ناجور بود و هم صدایش زیاد بود من هم داشتم گریه میکردم به راننده گفتم:« آقا اگه می شود صدای ضبط را کم کنید؟» گفت:« نه آقا! نمیشه. اگر ناراحتی پیاده شو! » نگه داشت و من هم پیاده شدم و با یک ماشین دیگر آمدم، مسیر برایم تمامی نداشت گویی هر چه میرفتم مقصد دورتر میشد وقتی به خانه رسیدم، دیدم چه جمعیتی آمده است از سپاه زنگ زدند که «ابوالفضل راه چمنی مجروح شده.» مسئولین می خواستند خبر شهادت را آرام آرام به ما بدهند تا مبادا پدر و مادرم شوکه شوند. غافل از اینکه همه ما از شهادت ابوالفضل خبر داشتیم. یکی از دوستان ابوالفضل میگفت داعش می دانست ایام عید نیرو کم داریم؛ حملات شان بیش تر و سنگین تر شده بود چندین بار مورد حمله های سختی از طرف تکفیری ها قرار گرفتیم و نزدیک بود شهید شویم. ابوالفضل می گفت: «اگر شهادتی در سرنوشت ام باشد دوست دارم بعد از سیزده بدر باشد.» پرسیدم چرا؟ مگر چه فرقی میکند. گفت: «دوست دارم دید و بازدیدها به اتمام برسد، مبادا شادی خانواده و اقوام خراب شود نمی خواهم شادی شان با شهادت من به عزا تبدیل شود.» همان طور هم شد که ابوالفضل دوست داشت، او هجدهم فروردین شهید شد. زمانی که همه ی مردم برگشته بودند سر خانه و زندگی شان و تشییع جنازه اش هم بی نظیر بود. جمعیت زیادی آمده بود. هرازگاهی که ابوالفضل از شهادت حرف میزد می گفت: «داوود جان! از خدا خواسته ام اگر شهادتی در سرنوشت ام باشد، شهادت از ناحیه ی سر، روزی من شود.» یده همین شکل شهادت هم روزی اش شد؛ ابوالفضل از ناحیه ی سر گلوله خورد و به شهادت رسید. می هم زمان شهادت و هم شکل شهادت مطابق خواسته ی ابوالفضل از دل پروردگارش بود و دقیقاً به همان ترتیب اتفاق افتاد که خودش دوست داشت. به روایت برادر شهید 🔸️ادامه دارد... ✍️نويسنده:هاجر پورواجد صندوقچه گل رُز https://eitaa.com/shahidrahchamani
☘شیخ رجبعلی خیاط ✨شیخ به شاگردان خود مکرّر می فرمود: " همه کارها باید برای خدا باشد، حتی خوردن و خوابیدن." و می افزود: " هرگاه این استکان چای را به قصد خدا بخوری، دل تو به نور الهی منوّر می شود، ولی اگر برای لذت نفس خوردی، همان می شود که خواسته بودی." ✨آنقدر ضمن فرمایشاتش تکرار می کرد که:" کار برای خدا بکنید، کار برای خدا بکنید" که برای شاگردانش " کار برای خدا" حالت ملکه پیدا می کرد. به کفاش می فرمود: وقتی کفش می دوزی، اول برای خدا سوزن را فرو کن و بعد آن را خوب و محکم بدوز. به خیاط می گفت: هر درزی که می دوزی به یاد خدا بدوز و محکم. می گفت: در تمام زوایای زندگی انسان باید خدا باشد...حتی اگر چلوکباب خوردی به این قصد بخور که نیرو بگیری و در راه خدا عبادت کنی... می فرمود:" انسان مؤمن همه کارهایش باید نشان خدا را داشته باشد." 💠تعجیل در امر فرج امام زمان صلوات💠 🌷🌷 @shahidrahchamani
🌹گفت: نیروی تفحص بودم... غروب نزدیک بود و ناامید شدیم... خیلی گشته بودیم... کنار استخوان‌ها چیزی نبود... نه پلاکی... نه کارتی... چیزی همراهش نبود... فقط می‌دانستیم ایرانی است... چون لباس فرم سپاه به تنش بود... چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله‌ای حک شده. خاک و گل‌ها رو پاک کردم…. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم… روی عقیق نوشته بود: 🌷🌷 @shahidrahchamani
📖صندوقچه گل رز 📜صفحه ۱۳۱-۱۳۲ همسرم معمولاً حدود ساعت پنج بعد از ظهر به منزل می رسید اما آن روز که خبر شهادت ابوالفضل را دادند ساعت دو آمد من از هیچ چیز خبر نداشتم فقط از این زود آمدن همسرم تعجب کردم خودم کمی ناخوش احوال بودم. پرسیدم: «چرا زود آمدی؟ همسرم گفت حالم خوش نبود، زود آمدم.» خانه ی ما در بلوار ابوذر بود و منزل مادرم در مامازن. همسرم گفت: «آماده شو برویم خانه ی پدر و مادرت.» گفتم:« دخترمان ملیکا مدرسه است و هنوز تعطیل نشده اند». گفت: «اشکالی ندارد، باید برویم. کار دارم.» و حسابی نگران شدم که چه اتفاقی افتاده است؟ کمی وسایلم را جمع کردم؛ بعد همسرم که دید توی بهت هستم گفت:« شنیدم ابوالفضل مجروح شده و بیمارستان بستری است. باید برویم ملاقاتش.» این را که گفت به شک افتادم که ابوالفضل مجروح شده یا شهید؟ زدم زیر گریه، همان لحظه همسرم شروع کرد با داداشم علی اصغر صحبت کردن و از او پرسید: «ابوالفضل را کی میآورند بیمارستان؟» خاطرم جمع شد که ابوالفضل زنده است و فقط مجروح شده وقتی رفتیم خانه ی مادرم، زن داداشم گریه می کرد. گفتم: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» گفت: «ابوالفضل به آرزویش رسید.» از زمانی که همسرم گفت ابوالفضل مجروح شده، دو ساعت طول کشید تا خبر شهادتش را بشنوم در این دو ساعت با خودم کلنجار می رفتم که ابوالفضل شهید شده یا واقعاً مجروح شده؟ برای همین تا خبر شهادتش به من برسد، کمی آماده شده بودم اما خواهرم طفلک خیلی اذیت شد. چون یک هو از این خبر تلخ، مطلع شد و تمام بدنش قفل کرد. از اینکه ابوالفضل نیست غصه نمیخورم چون شهادت آرزوی والایی بود که داداشم از خداوند خواسته بود اما دل تنگم. همه ی ما دلتنگیم، پدرم، مادرم، همسرش، خواهرها و برادرها و همه ی بچه های فامیل به نظرم در و دیوار پاک دشت، حیاط، مسجد و پرنده ها و کوچه ها و خیابان ها هم همه و همه دل تنگ ابوالفضل هستند. هر زمان سر مزارش میروم گمان میکنم به خانه اش می روم. مزار ابوالفضل برای من حکم خانه ای را دارد که برادرم در آن زندگی می کند و من وظیفه خودم میدانم که بروم و مرتب به او سر بزنم. یک شب خواب دیدم آمده و یک سری وسایل ورزشی عجیب و غریبی هم دستش هست. پرسیدم: «ابوالفضل! اینها چیه دستت گرفته ای؟» یکی از آنها را به من داد و گفت: «بیا این هم برای تو باشد، نرجس جان!» انگار می دانستم که شهید شده. پرسیدم: «آنجا پیش امام حسین علیه السلام خوش می گذرد؟» اول سکوت کرد انگار نمی خواست راز آنجا را بگوید؛ بعد گفت: «مگه میشود بد بگذرد آبجی خانم؟» به قدری به حال ابوالفضل غبطه خوردم که نگو و نپرس! وقتی بیدار شدم طوری گریه ام گرفت که نفسم بالا نمی آمد. خاطرات شهید بزرگوار مدافع حرم: ابوالفضل راه‌چمنی🌹 به روایت از : خواهر شهید ✍️نویسنده:هاجر پورواجد ادامه دارد... @shahidrahchamani
هدایت شده از 
باسلام و احترام /‌ خدمت شما بزرگواران. مراسم جشن امضا کتاب پسررنج، روز یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۷:۳۰ " پنج و سی دقیقه" غرفه انتشارات ۲۷ بعثت برگزار خواهد شد. نشانی غرفه: شبستان اصلی، راهرو ۲۶، غرفه ۶۷۱ با حضور خود قدم بر دیدگان ما بگذارید🌸 https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شوخی عجیب و معنادارِ یک شهید با حجّة الإسلام و المسلمین حاج علی اکبری واقعا دنیا چیه ؟؟ غیر کشکه ؟؟ کل دنیا در سی ثانیه معنا شد الله اکبر شب‌تان شهدایی🌹 @shahidrahchamani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: خانه‌داری به معنای خانه‌نشینی نیست! رهبر انقلاب: 🔹اصلی‌ترین نقش یک زن از نظر اسلام همین نقش خانه‌داری است اما خانه‌داری به معنای خانه‌نشینی نیست. بعضی این‌‍‌ها را باهم اشتباه می‌کنند وقتی می‌گوییم خانه‌داری، خیال می‌کنند می‌گوییم در خانه بنشینید هیچ کار نکنید، هیچ وظیفه‌ای انجام ندهید، تدریس نکنید، مجاهدت نکنید، کار اجتماعی نکنید، فعالیت‌های سیاسی نکنید، معنای خانه‌داری این نیست. 🔹خانه‌داری یعنی خانه را داشته باشید در کنار داشتن خانه هر کار دیگری که از عهده‌ شما برمی‌آید و میل به آن و شوق به آن را دارید می‌توانید انجام بدهید؛ منتهی همه در ذیل خانه‌داری است.‌‌ 🌷🌷 @shahidrahchamani
یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی‏ لِی فِی الْجَنَّةِ سالروز ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها و روز دختر مبارک باد. 🌷🌷 @shahidrahchamani
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم سلام و درود خدمت شما مخاطبان بزرگوار که رنگ و بوی شهدای به خود گرفته‌اید امشب بخش دیگری از خاطرات شهید بزرگوار ابوالفضل راه چمنی را تفدیم شما می‌نماییم
📖صندوقچه گل رز 📜صفحه ۱۳۳-۱۳۴ نزدیک آمدن دایی از سوریه بود و همه چشم به راه بودیم. دایی ابوالفضل زنگ زد و به مادرم گفت که گوشی را بده امیر حسین از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم: «دایی! کجایی؟» گفت: « دارم زیارت میکنم.» گفتم: «دایی! می دانم سوریه هستی!» گفت: «اینجا هم می جنگم و هم زیارت میکنم.» ضدایی توی همان سفر شهید شد. خبر را اول به پدرم داده بودند. دیدم پدرم رنگ چهره اش سرخ شد اما خودش را کنترل کرد که پیش ما گریه نکند چشمانش پر از اشک شد؛ رفت توی اتاق و خودش را با مرتب کردن لباس ها مشغول کرد که ما متوجه نشویم. بعد من را صدا کرد میخواست خبر شهادت دایی را به من بگوید، اما گریه اش شدت پیدا کرد با صدایی خفه طوری که مادرم نشنود، خبر شهادت دایی را به من داد. خیلی خبر تلخی بود اصلا نمی توانستم باور کنم بغض گلویم را گرفت و اشکم سرازیر شد به حیاط رفتم صورتم را لای دستانم پوشاندم و گریه کردم. دنیا برای من خیلی بی ارزش شده بود. داغدیده و گیج و منگ مانده بودم که چه کنم نیم ساعت نشد که زن عمویم آمد. مادرم متوجه قضیه شده بود. گریه می کرد. نمی دانستم باید چکار کنم رفتیم خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ تا برایم ممکن بود از گریه خودداری کردم ولی بغض وحشتناکی گلوی ام را فشار می داد. تحمل سکوت را نداشتم دلم میخواست فریاد بزنم و دایی ابوالفضل را صدا کنم. شب خانه ی پدر بزرگ ماندم و تازه فرصت پیدا کردم درست و حسابی گریه کنم. سرم را گذاشتم روی پای پدرم و زارزار گریه کردم انگار همه منتظر یک تلنگر بودند. که دوباره گریه کنند یک هو دیدم صدای همه ی اهل خانه بلند شد؛ همه زدند زیر گریه، دایی من برای ما دری از درهای بهشت و الگوی همه مان بود. امیر حسین طالبی راد خواهر زاده شهید همسرم تلفن زد و گفت توی فضای مجازی جست و جو کن؛ ببین ابوالفضل طوری اش شده؟ میگویند مجروح شده و او را به مسجد آورده اند.» با خودم گفتم اگر مجروح شده پس چرا آورده اند مسجد؟ شکی توی دلم به وجود آمد. دلم شور افتاد. یاد سیزده فروردین افتادم آن روز ابوالفضل زنگ زد، ولی رفتارش مثل همیشه نبود. هر زمان تماس میگرفت در حد یک احوال پرسی ساده، صحبت می کردیم اما آن روز که زنگ زد خیلی صحبت کردیم. بعد گفت: «گوشی را بده به امیر حسین با پسرم هم خیلی صحبت کرد بعد به او گفت: «گوشی را دوباره بده به مامان.» از این کارش جا خوردم دوباره با من حرف زد. حس مبهمی به من می گفت که اتفاقی دارد می افتد؛ و لابد ابوالفضل دلیلی دارد که این طور صحبت را طولانی میکند بعدها که دوستانش آمدند گفتند که گرفتار شده بودیم و نزدیک بود همان روز شهید شویم. ابوالفضل گفته بود دعا کنیم امروز شهید نشویم تا تعطیلی و شادی خانواده ها به هم نخورد. مات و مبهوت بودم که همسرم آمد و یکراست رفت توی اتاق در اتاق را آرام باز کردم دیدم در کمد را باز کرده اما ندیدم دارد چه کار می کند. امیر حسین را صدا زد. او هم رفت داخل اتاق بعد بلند بلند گفت: « مرضیه آماده شو برویم ملاقات ابوالفضل.» جرأت نمی کردم توی فضای مجازی خبری از ابوالفضل بگیرم. چند دقیقه که گذشت امیر حسین در حالی که دستانش را روی صورتش گذاشته بود رفت توی حیاط، آماده شدم و سوار ماشین شدیم رفتیم منزل پدرم. اما چشمان همسرم و امیر حسین هر دو قرمز شده بود شستم خبردار شد که چیزی را دارند از من پنهان میکنند؛ در زدیم یادم نیست کی در را باز کرد پدر و مادرم هم رفته بودند مشهد و آن موقع توی راه بازگشت بودند آرام و بی صدا روی مبل نشسته بودم که زنگ زدند. امیر حسین در را باز کرد زن داداشم بود تا به من رسید بغلم کرد و های های گریه کرد. اول متوجه نشدم که برای چه دارد گریه میکند. پرسیدم مگر ابو الفضل مجروح نشده است؟ گفت: «نه! شهید شده!» یک آن انگار تمام بدنم را زنجیر بستند همه ی بدنم به هم قفل شد. فقط نگاه می کردم یکی یکی اقوام، آشنایان و همسایه ها آمدند. ساعت دوازده نیمه شب هم پدر و مادرم با زن ابوالفضل از راه رسیدند. چه غوغایی شد! هیچ جوری نمی توانستم به خودم بقبولانم که داداش ابوالفضلم دیگر نیست. اصلا نمیخواستم به شهادتش فکر کنم. شدت این مصیبت داشت دیوانه ام می کرد. فردا که شد جمعی از مسئولین از سازمانهای دولتی آمدند؛ بعد رفتیم معراج شهدا داداش را تحویل گرفتیم و دفن کردیم وقتی خاک روی بدنش ریختند تازه متوجه شدم که دیگر داداش ابوالفضل را نخواهم دید. تازه بغضم راهش را پیدا کرد. نشستم و زارزار گریه کردم حالم خیلی بد شد، طوری که خانواده، نگران سلامتم شدند. خاطرات شهید بزرگوار مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی🌹 به روایت از: «خواهر شهید» 🔸️ادامه دارد... ✍️نویسنده:هاجر پورواجد صندوقچه_گل_رز @shahidrahchamani
خدمت مخاطبان بزرگوار و همیشه همراه عرض سلام و ادب دارم. کتاب: "صندوقچه گل رُز" خاطرات شهید بزرگوار مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی در نمایشگاه کتاب موجود است آدرس: مصلی، شبستان اصلی، راهروی ۲۶ غرفه ۶۷۱ نشر ۲۷ بعثت. مشتاق حضور گرم شما هستیم🙏 @shahidrahchamani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🌹🥀 ممد،یعنی میشه یه روز مردم بفهمند ما چیکار کردیم😔 😭😭😭خدا یا به حق این شهیدان بصیرتمان را زباد وعملمان را خالص بگردان🤲 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.🤲 @shahidrahchamani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ بمیرم واسه اشکای مردونه‌ات 😔 تو باید بمونی و در نبرد نهایی، جشن بگیری پیروزیتون رو... 🌷🌷 @shahidrahchamani
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید نادر دیرین ✅ این نوای جان سوز شهید است که نه داد زد نه بالا پایین پرید نه دستی تکان داد فقط تمام عشق و ارادت پاک خود را از نای حزین خود سر داد. ببینید مجلس چگونه محو نوای جانسوز اوست. پیوند زیبای انقلاب خمینی با حماسه حسینی در مجالس شهیدان دیدنیست. این صداهای دلنشین بخش اعظمی از رسالت انقلاب را حفظ نمودند روحش شاد یادش ماندگار🌹 https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 | لحظاتی از بازدید امروز رهبر انقلاب از نمایشگاه کتاب حضور آفتاب در نمایشگاه کتاب🌻 جای ما خالی 😔 https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ..? ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ بشقاب... 🌷🌷 @shahidrahchamani
هدایت شده از 
🌸🌿🌺🌿💐🌹🌿🌸 به نام خدا سلام دوستان فردا پنج شنبه غرفه نشر ۲۷ فروش با تخفیق پنجاه درصدی دارد. سه کتاب خیلی خوب هم جشن امضا دارد. بهترین فرصت است تشریف ببرید هم کتاب‌های بنده را😍تهیه کنید هم کتاب هدیه بگیرید. کتاب های بنده عبارتند از: پسر رنج پسران طلعت صندوقچه گل رُز https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
هدایت شده از 
نمایشگاه کتاب: مصلی، راهروی ۲۶، غرفه شماره ۶۷۱ نشر ۲۷ بعثت نویسنده هاجر پورواجد https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
هدایت شده از 
نمایشگاه کتاب: مصلی، راهروی ۲۶، غرفه شماره ۶۷۱، نشر ۲۷ بعثت نوبسنده هاجر پورواجد https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
هدایت شده از 
نمایشگاه کتاب: مصلی، راهروی ۲۶، شماره غرفه ۶۷۱، نشر۲۷ بعثت نویسنده هاجر پورواجد https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
سر دو راهی گناه و ثواب... به حب شهادت فکر کن... به نگاه امام زمانت فکر کن... ببین میتونی از گناه بگذری...؟! از گناه که گذشتی از جونت هم میگذری... 🌷🌷 @shahidrahchamani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
🍃دلبری کن برای امام زمانت او یقینن خریدار هر طنازی‌ست🍃 سلام علیکم بزرگواران صبح آدینه شما به خیر لحظات‌تان سرشار از دعای زیبای امام زمان عجل‌الله ان‌شاالله🌿 https://eitaa.com/joinchat/1531904647Ccc1c0abfbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا