eitaa logo
شهید رجایی_روستای فخره (گروه جهادی عمار)
99 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
441 ویدیو
38 فایل
درج اخبار و اطلاعات مربوط به پایگاه و مسائل مربوط به کتابخانه شهید مطهری ارتباط با ادمین: @Labayk313r
مشاهده در ایتا
دانلود
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🔸🔹🔸🔹 و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوم»» روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد. چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند. صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول. کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی! صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه. کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی. صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم. کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو! مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره. کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟ اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود. صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم. مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه. کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟ صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن. مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه. کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟ مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش. اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد. کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟ اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟ کاک رسول: سلام. اره. اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم. اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم. اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم. اکانت5: سلام. ندیدیم. اکانت6: ندیدیم. کاک رسول: سالوادور کجاست؟ سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات. 🔸🔹🔸🔹 محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت. محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم. مجید: چشم. داشتم چک میکردم. محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟ مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن. محمد: سعید رفته یا هست؟ مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه. محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم. مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟ محمد: نگفتی تا الان؟ مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم. 🔸🔹🔸🔹 کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد. کاک رسول: زیر سایه ام؟ سالوادور: بله کاک. کاک رسول: نزدیکه؟ سالوادور: دور نیست. کاک رسول: دیدیش؟ سالوادور: خودم نه. کاک رسول: چیزی هم گفته؟ سالوادور: نمیدونم. نشنیدم. کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟ سالوادور: چرا. بابک! 🔸🔹🔸🔹 این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت. محمد: چی شد؟ مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین. محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن. محمد: مجید چه خبر؟ مجید: آقا پیام جدید داریم. رییس: کدنویسی شده؟ مجید: آره. از طرف مهدیه. محمد: بفرستش رو مانیتور 1 مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است. محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن. مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد. 🔸🔹🔸🔹
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن. شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده! راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند. شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی! شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟ بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ... شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟ اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه... ادامه دارد...
🌐⭕️ 📝 | ◀️ افراطی‌تر از آل سعود ‼️ ⚠️ ذکر این نکته بسیار اهمیت که طراحی فرماندهی اتاق آشوب سعی فراوان دارد تا گروه‌های سیاسی و اجتماعی و به طور کلی مردم ایران را در داخل کشور به جان یکدیگر بیندازند. این ملاحظه و رعایت آن از اهمیت بالایی برخوردار است. اما از آن سو با برخی چهره‌های سیاسی که مواضع ضدامنیت ملی می‌گیرند و ممکن است عده‌ای را در داخل تحریک به آشوب بکنند، چه باید کرد ⁉️ ♨️ با وقوع حادثه دلخراش شاهچراغ بلافاصله برخی عناصر تندروی اصلاحات با رسانه تروریستی آل سعود در یک جبهه قرار گرفته و هم‌داستان شدند و صراحتا عاملین این رخداد را نیروهای نظامی کشور معرفی کردند! بخش عجیب و غریب ماجرا آن زمانی بود که داعش رسماً مسئولیت این حادثه را بر عهده گرفته بود و حتی رسانه تروریستی ایران اینترنشنال از ادعای غلط اولیه خود کوتاه آمده بود، اما برخی از افراطیون اصلاح‌طلب حاضر به تصحیح گفته‌ها و نوشته‌های خودشان نشدند! 🙄 🛑در مقاطع مختلف وقایع اخیر و علی‌رغم مواضع تحریک‌آمیز برخی چهره‌های سیاسی، کسی و نهادی پیدا نشد به این افراد بگوید که بر اساس کدام شواهد نیروهای نظامی را مسبب این اقدام دانسته و معرفی کرده‌اید؟!! ❌حالا در ماجرای حادثه تروریستی ایذه نیز دقیقاً همان وضعیت رخ داده و برای رادیکالیست‌های اصلاح‌طلب، بر همان پاشنه سابق در حال چرخیدن است. در حالیکه هنوز چیزی معین نشده و مجدداً برخی چهره‌های معروف و تندروی اصلاحات که عضویت هیأت علمی دانشگاه‌های مطرح تهران را نیز به همراه دارند، عاملین به شهادت رساندن تعدادی از مردم ایذه را نیروهای نظامی اعلام کردند! 😐 💯برای مواجه شدن با این مواضع مخاطره‌آمیز که به صورت مستمر از سوی عناصر اصللاح‌طلب مطرح می‌شود، راهی ساده و منطقی وجود دارد؛ از آن‌ها خواسته شود تا مدارک و مستندات لازم برای ادعایشان را ارائه کنند. به هر حال ادعای بدون سند و حجت، آن هم در این سطح و در این شرایط مهم، از هیچ فردی مخصوصاً اساتید دانشگاه پذیرفته شده نیست. 🚨اما چنانچه روشن گشت که علت واقعه دردناک ایذه چیزی دیگری بوده است، بایستی بی هیچ مسامحه‌ای برخورد لازم با آنان صورت گیرد. این‌ها به مجازات سزاوارتر از عده‌ای جوان غافل اغتشاشگر در خیابان هستند. مع‌الاسف مدتی است در کشور حرف مفت زدن هیچ هزینه ای ندارد چون احساس می‌کنند نیازی نیست به جایی بخاطر اظهارنظرهای غلطشان پاسخ دهند ‼️😔 | |
🌐⭕️ 📝 | ◀️ این درد را کجا ببریم... ♨️ مصی علی‌نژاد از ناتو خواسته است که به ایران حمله نظامی کند. تا اینجای ماجرای هیچ؛ روشن بود که اینها حتی به براندازی حکومت هم راضی نیستند و دنبال نابودی این خاک‌اند. به همین دلیل است که تجزیه کشور را دنبال می‌کنند. اما نکته تأسف‌برانگیز اینجاست که برخی کاربران داخلی برای این تقاضای شوم، جاهلانه سوت و کف می زنند‼️ 👈 واقعا چطور ممکن است؟! یعنی افرادی هستند که دریوزگی ناتو را می‌کنند تا قاتل جانشان شود؟ این بیماری مشترک در این جماعتِ اندک، اما پرسر و صدا نامش چیست؟ عمقش کجاست؟... ⭕️ درباره چه کسانی حرف می زنیم؟ آنها که... 🔹بعد از باخت ایران با پرچم انگلیس به خیابان آمدند و شادی کردند و رقصیدند... 🔸حمله داعش به شاهچراغ را دیدند و اعترافش را شنیدند و باز هم گفتند: "کار خودشونه". 🔹کیان را کنار دیگر شهدای امنیتی دیدند، اما حسابش را جدا کردند و گفتند کار جمهوری اسلامی است؛ بماند که برای باقی شهدا به هم تبریک گفتند. 🔸از شنیدن دروغ لذت می‌برند و با حداقل 40 کشته‌سازی مضحک در رسانه‌های جاعل، حس مظلومیت گرفتند. 🔹پرچمی که هویتشان است، آتش زدنند و دورش کل کشیدند و پایکوبی کردند. 🔸با تجزیه طلبان همدلی کردند و برایشان سفره چیدند. 🔹بدون وجدان درد، برای اوباش قداره‌کشی که حافظان امنیت را سلاخی کردند، هورا کشیدند...  پیوند اشرار و اوباش و اراذل جهانی و تروریست‌ها و جمیع خبائث عالم را علیه جمهوری اسلامی دیدند و باز برای این جرثومه‌های نجاست آغوش رایگان باز کردند. 🔸دست آخر اینکه حضور میلیون‌ها مردمِ عاشقِ انقلاب و خاک را در خیابان دیدند و بازهم به آتش بازی چند ده نفر در گوشه و کنار شهر دل خوش کردند. ✅ با دستکاری و شست و شوهای ذهنی آشنائی دارید؟ این همانست. سالها پیش در آمریکا بیش از 900 نفر در یک فرقه انحرافی، چنان مسخ شدند که با دستور رهبر سادیست و دیکتاتورشان یکجا خودکشی کردند. ⭕️مسخ چنین است. 👈اکثریت آنها که این روزها دستگیر شدند می‌گویند با رسانه‌های اجتماعی هیپنوتیزم شدند و اراده‌شان از دست رفته است. جامعه شبکه‌ای شبیه کمپ‌های منافقین رابطه فرد با واقعیت را قطع می‌کند و چشم و گوش و قلب او را مشحون و مملو از اغوا و القاهای یک‌سویه رسانه‌ای می‌کند. این سطح از جنون چنان می‌کند که اساساً فرد برایش صدق و کذب اخبار مهم نیست و غوطه‌ور در یک خلسه رسانه‌ای، چنان دچار حیوان وارگی می‌شود که ممکن است دستش به خون پاک‌ترین‌های روی زمین نیز آغشته شود. ✅ اینهمه گفتیم و نوشتیم اما اینها مقصر نهائی نیستند؛ اصل حرف اینجاست. 🔴آقایان مسئول متوجه‌ایم با ساده‌نگری و فهم ظاهرگرا از رسانه‌های جدید چه بلائی سرجامعه آوردیم؟ راهکارتان چیست؟ نشستن و نظاره آتش؟ 🔴پلتفرم محل زندگی واقعی است نه صرفاً یک پیامرسان مجازی؛ هیچ جای عالم اداره شهر و دیارشان -بخوانید ذهن‌ها- را به دشمن نمی‌سپارند؛ اما ما با خوش‌خیالی چنین می‌کنیم و ژست مردمی هم می‌گیریم. این درد را کجا ببریم... splus.ir/mahdianمحسن مهدیان/ روزنامه همشهری |
گردهمایی بسیج ناحیه آران و بیدگل با حضور بسیجیان پایگاه شهید رجایی و دهیار محترم روستای فخره
🌐⭕️ 📝 | ◀️ رمز پیروزی؛ عبور از حواشی 🔻 فضای حاکم بر بازی ایران و انگلیس نشان داد که بازیکنان مقهور جنگ روانی و ادراکی دشمنان شدند... خیلی روشن است؛ بازیکنان سنگ و فولاد نیستند همه آن‌ها انسان‌هایی هستند که عواطف و احساسات بر جسم‌شان غلبه دارد. راه حلش نیز مدارا و گفتگو بود که به صورت صحیح از سوی افراد گوناگون مخصوصاً کادر فنی انجام شد. خاصه نقش کیروش سرمربی در آوردن بازیکنان تیم ملی در مسیر آرامش و اعتمادبه‌نفس نقشی تعیین کننده بود. ⭕️ البته خوشحالی و پایکوبی پس از بازی با انگلیس نیز که برخی افرادی که در دوره اخیر شعار زن زندگی آزادی داده بودند، در متنبه شدن بازیکنان بی‌تأثیر نبود. بچه‌های تیم ملی به چشم خویش دیدند که کسانی و رسانه‌هایی که تا دیروز این‌گونه می‌نمایاندند که طرفدار بچه‌های تیم ملی هستند، حالا در کمال تعجب از باخت آن‌ها سور و سات به راه انداخته و بساط شادی و شور پهن کرده‌اند! ⭕️این دوره از جام جهانی فوتبال در نهایت با هر نتیجه‌ای برای تیم ملی ایران تمام خواهد شد اما عبرت‌های آن باقی می‌ماند. عبرت آن اما این است که‌ چه بخواهیم و چه نخواهیم سلیبریتی‌ها در جامعه اثرگذار هستند و اگر نبودند برخی رفتارهای نادرست آن‌ها در این مقطع اخیر نبایستی برای ما اهمیت داشته باشد، که به وضوح دیدیم اهمیت داشت. چقدر هم از حرف‌ها و اقدامات غیرصحیح آن‌ها دلمان گرفت و حالمان بد شد. ⭕️ حال که فهمیدیم در جامعه موثر هستند، پس جامعه انقلابی و ارزشی کشور در نحوه نگاه خودشان به این‌ بخش از جامعه تجدیدنظر کند. از آن سو حاکمیت نیز راه تعامل و جذب آن‌ها را همواره در دستور کار خود قرار دهند. سلبریتی‌ها آن‌طور که جایی مطالعه می‌کردم در بسیاری از کشورها به هسته مرکزی قدرت متصل هستند و کلیت حاکمیت برای آن‌ها برنامه دارد. در ایران نیز چنین باید باشد. 🔺 این روزها در بسیاری از نشست‌هایی که در آن‌جا تصمیماتی ساخته و یا گرفته می‌شود گفته‌ام که روش مواجهه ما با سلبریتی‌ها باید تغییر کند. توجه به این موضوع و اتخاذ و اجرایی کردن راهکارهای لازم در این زمینه، یکی از مهم‌ترین عبرت‌های این مقطع حساس کشور می‌تواند باشد. ✍ عزیز غضنفری ||🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدایا پای این کلیپ چی بنویسم که مردم ببیند و کمی به خود بیایند! ❌فقط بگم این بابا نه آخوند نه پاسدار.ِ نه بسیجیه بلکه شهرام همایون از مخالفان و دشمنان خونی و آشتی ناپذیر جمهوری اسلامیه 🖲حتما ببینید.
گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».  معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) هفتم آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای : ♥️شهید محسن فخری زاده♥️ گرامی باد. •┈┈[••✾•«🌿🇮🇷🌿»•✾••]┈┈• •.🥀➺@shohada_gomnam_iauk 💠 روبیکا : https://rubika.ir/basijiau 💠 تلگرام : https://t.me/basijiau 💠 آیگپ : https://iGap.net/basijiau 💠 ایتا : https://eitaa.com/basijiau
🌱بسمه تعالی🌱 🍃🌸ختم سراسری حدیث شریف کساء🌸🍃 🍃🌹 در آستانه میلاد با شکوه حضرت زینب علیه السلام، ثواب ختم را هدیه میکنیم به محضر شریف ایشان و امام زمانمان،حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه شریف ،ان شالله ❤️ به نیت سربلندی و اقتدار عزیزمان با پیروزی در مقابل تیم آمریکا در . روی لینک زیر زده و تعداد ختم خود را ثبت نمایید. 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/s0peoi
اسلام علیک یا زینب کبری (س) امشب علی ولیمه به خلق جهان دهد امشب زمین فروغ به هفت آسمان دهد امشب خدا تجلّی خود را نشان دهد با خطّ نور، بر همه خطّ امان دهد میلاد شیر دخت علی، شیر داور است سر تا قدم حقیقت زهرای اطهر است 🔴باسمه تعالی قابل توجه برادران و خواهران محترم باتوجه به فرارسیدن میلاد با سعادت دخت امیرالمومنین حضرت زینب کبری سلام الله علیها، امشب جلسه ای به شرح زیر برگزار میگردد: سخنران: حجت‌الاسلام خزایی مدیحه‌سرا: کربلایی مصطفی ستایش پور مکان و زمان: بعد از نماز مغرب و عشا ، مسجد صاحب الزمان روستای فخره به همراه پذیرایی
اسلام علیک یا زینب کبری (س) امشب علی ولیمه به خلق جهان دهد امشب زمین فروغ به هفت آسمان دهد امشب خدا تجلّی خود را نشان دهد با خطّ نور، بر همه خطّ امان دهد میلاد شیر دخت علی، شیر داور است سر تا قدم حقیقت زهرای اطهر است 🔴باسمه تعالی قابل توجه برادران و خواهران محترم باتوجه به فرارسیدن میلاد با سعادت دخت امیرالمومنین حضرت زینب کبری سلام الله علیها، امشب جلسه ای به شرح زیر برگزار میگردد: سخنران: حجت‌الاسلام خزایی مدیحه‌سرا: کربلایی مصطفی ستایش پور مکان و زمان: بعد از نماز مغرب و عشا ، مسجد صاحب الزمان روستای فخره به همراه پذیرایی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📊 اطلاع‌نگاشت | قهرمانانِ بسیجیِ ایران‌زمین 👈🏻 مروری بر برخی شخصیتهای دارایِ روحیه‌ی بسیجی در تاریخ معاصر ایران 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ا‌‌ی در دیدار بسیجیان ظرفیت بسیج‌پروری در ملت ایران را دارای سابقه در تاریخ معاصر ایران دانستند و با برشمردن برخی از مصادیق آن فرمودند: «روحیه‌ی بسیج‌پروری ... [مثل] ورود در میدان، نترسیدن، با دشمن سینه‌به‌سینه شدن، در دوران حکومتهای طاغوتی و در دورانهای گذشته هم بود... تقریباً همه‌ی اینها ... یا سرکوب شدند یا کمک نشدند یا دولتها برایشان مانع ایجاد کردند.» ۱۴۰۱/۰۹/۰۵ 🏷 📥 نسخه قابل چاپ👇 https://khl.ink/f/51433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود ولادت زينتِ آسمان و زمين، حضرت زينب(سلام الله عليها) و روز پرستار مبارك💚🍃 @heyiathmrah تولید محتوی از پایگاه بسیج شهید منتظری نوش آباد 💐💐💐💐💐💐
🌱 آن روز 💗حــاج قاسـم💗 آمده بود خانه شهید‌ محرابی. سر حرف را باز کردم و از حاج قاسم خواستم برای آرشیدا اسم جدید انتخاب کند. سردار گفت: «پیامبر اسم "زینب" را برای دختر حضرت زهرا(س) انتخاب کرد. حضرت زهرا(س)هم به دلیل علاقه پیامبر، اسم "زینب" را گذاشت روی دخترش. شماهم همین نام را بگذارید روی دخترتان♥️.» خم شد "زینب" را بوسید.😊 اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود. حاجی خندید و گفت: «"زینب" ها زیاد شدند.»😇 بعد دست کرد توی جیبش و انگشتر عقیقی درآورد و داد دستم.🦋 گفت: هر وقت "زینب" بزرگ تر شد بدهید به او تا دست کند. هنوز آن انگشتر را دارم گذاشتم اش کنار. یادگاری حاجی است!💔 به یاد حـاج قـاســم💫 در سالروز ولادت عمه سادات ♥️حضرت زینب سلام الله علیها♥️ ____________ 🥀https://eitaa.com/shohada_gomnam_iauk 👉🆔 @basijiau
+وقتی حتی بازیکن امریکا با اینکه برده و صعود کرده، از باخت ایران و ناراحتیِ ایرانی ناراحته، تویی که رفتی تو خیابون بوق زدی و رقصیدی را تاریخی کردی ؛ تو انقد بی‌ریشه‌ای که حتی هم نیستی! •┈┈[••✾•«🌿🇮🇷🌿»•✾••]┈┈• 💠 روبیکا : https://rubika.ir/basijiau 💠 تلگرام : https://t.me/basijiau 💠 آیگپ : https://iGap.net/basijiau 💠 ایتا : https://eitaa.com/basijiau
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای: 🔺کف خیابون ۱ 🔺کف خیابون ۲ 🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳) اکنون انتشار مستند داستانی 🇮🇷 به نام داستان داستان پسری است که علی رغم تولد و تربیت در یک خانواده شهید، اما راه مناسبی در پیش نگرفت و پس از تشکیل باند، اقدام به زدنِ یکی از صرافی های بزرگ شیراز کردند. با تدبیر نیروی انتظامی این باند متلاشی و هادی متواری شد اما این پایان ماجرا نبود و امام حسین علیه السلام برای او جور دیگری رقم زد. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🕙 شب‌های پاییزی 1401 لینک جهت مطالعه در کانال: https://eitaa.com/basijiau •┈┈[••✾•«🌿🇮🇷🌿»•✾••]┈┈• 💠 روبیکا : https://rubika.ir/basijiau 💠 تلگرام : https://t.me/basijiau 💠 آیگپ : https://iGap.net/basijiau 💠 ایتا : https://eitaa.com/basijiau
پس از انتشار و استقبال بی نظیر از کتابهای: 🔺کف خیابون ۱ 🔺کف خیابون ۲ 🔺اردیبهشت (کف خیابون ۳) اکنون انتشار مستند داستانی 🇮🇷 به نام داستان داستان پسری است که علی رغم تولد و تربیت در یک خانواده شهید، اما راه مناسبی در پیش نگرفت و پس از تشکیل باند، اقدام به زدنِ یکی از صرافی های بزرگ شیراز کردند. با تدبیر نیروی انتظامی این باند متلاشی و هادی متواری شد اما این پایان ماجرا نبود و امام حسین علیه السلام برای او جور دیگری رقم زد. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🕙 شب‌های پاییزی 1401 لینک جهت مطالعه در کانال: @shahidrajaiebase 🆔 @shahidrajaiebase
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت اول» سال 67 بود. محدثه بعد از اینکه دو تا از پسرهایش در جبهه، سالهای 65 و 66 شهید شده بودند، باردار شد. هنوز جای زخم دو تا پسری که غریبانه شهید شده بودند و هنوز جنازه هاشون برنگشته بود، رو دل این مادر مونده بود. در ظرف کمتر از یک سال، تمام موهاش سفید شد. چون دو تا نوجوانی که در سنین 13 سالگی شهید بودند، تمام هست و نیست و زندگیش بودند. تا اینکه خدا مقدر کرد که حدودا ده ماه بعد از شهادت پسر دوم، دختری به دنیا بیاد که همون روز اول اسمش رو مرضیه گذاشتند. دختری در نهایت زیبایی و سپیدرویی. اینقدر که زن های همسایه میگفتند محدثه خانم چرا اسم دختر خوشکلش رو خورشید نگذاشت؟ از بس زیبا و تو دل برو بود. اوس مصطفی که شوهر محدثه خانم بود، اوستای بنا بود. از اون اوستاهای بسیار جدی و ساکت. از اونا که زیادی مهربونن اما نمیخندند. از اونا که اگه قیافشون ببینی، میگی برج زهر مارن اما وقتی نزدیکشون میشی و باهاشون حرف میزنی، دوس نداری از کنارشون جُم بخوری. اوس مصطفی چون داشت ساختمون های ادارات شیراز که بر اثر بمباران خراب شده بودند، تعمیر و بازسازی میکرد، نتونست به جبهه بره. اما با جبهه رفتن پسرای نوجوانش هم مخالفت نکرد. اونا رفتند و شهید شدند. اوس مصطفی موند و یه عالمه غم رو سینه اش و یه محدثه خانم افسرده ... و البته یه دختر ناز و خوشکل تو گهواره. وقتی میومد خونه، به خنده های کوچولوی دخترش پناه میبرد. وقتی دلش خیلی غَنج میرفت، یه نگا به این ور و اون ور مینداخت و تا موقعیت رو مناسب میدید، لباشو غنچه میکرد که بذاره رو لپای کوچولوی مرضیه، که یهو صدای محدثه درمیومد که میگفت: «نکن ... بوسش نکن ... لبت بو سیگار میده ... لُپ دختر که نباید بو سیگار بگیره!» اوس مصطفی بیچاره هم که لب غنچه اش تو هوا مونده بود، همون هوایی یه بوس واسه مرضیه میفرستاد و چشم تو چشم با مرضیه، به هم میخندیدند. محدثه خانم خیلی شیر نداشت. همش هم نگران بود. اضطراب بدی داشت. دست راستش هم از بعد از خبر پسر دومش میلرزید. از بر و رو هم افتاده بود. دیگه هیچ جلسه ختم انعام و روضه ای هم نمیرفت. نه اینکه نخواد. نمیتونست. اما افسردگیش اونجایی اوج گرفت که فهمید باز هم حامله است. هنوز مرضیه سه ماهش نشده بود که متوجه شد یکی دیگه تو راه داره و باید خودش رو برای خیلی مسائل آماده کنه. اینجوری بگم که بدترش شد. افتضاح شد. شد مثل مرده ها. حتی دیگه غذا و پخت و پز هم نمیتونست بکنه. خیلی از روزا کارای خونه مونده بود که اوس مصطفی از راه میرسید و یه چایی دم میکرد و یه دو تا تخم مرغ میشکست و دو تا لقمه میخوردند. بعضی وقتا هم مادر اوس مصطفی میومد آب و جارویی میزد و دستی به سر و روی مرضیه و محدثه خانم میکشید و میرفت. والا خیلی هم پیرزن خوبی بود که زبونش به قربون صدقه نوه و عروس افسرده اش میچرخید و آخر سر، یه دو قرون میذاشت زیرِ گهواره مرضیه. شاید اگه کسی دیگه بود، یه زن دیگه واسه پسرش میگرفت تا اون بپزه و بشوره و بذاره و برداره و خودش و پسرش رو خلاص میکرد. روزها گذشت و گذشت تا اینکه مرضیه جون حدودا ده ماهه شد. محدثه خانم هم شش هفت ماه بود که حامله بود و دو سه ماه دیگه مونده بود که بچه آخر به دنیا بیاد. چند روز بود که وقتی اوس مصطفی میومد خونه و بعد از اینکه دست و صورت و گردنش میشست، میرفت کنار گهواره مرضیه و قربونش میشد، اما یه کم ابروهای درشت و مردونه اش تو هم میرفت. یه روز که مادرش(ننه مصطفی) اونجا بود، مادرش رو آورد کنار گهواره. هردوشون حواسشون بود که محدثه خانم حواسش نباشه و حرفاشون نشنوه. تا اینکه اوس مصطفی موقعت رو مناسب دید و به مادرش گفت: ننه! مادرش: جان. اوس مصطفی در حالی که به قیافه مرضیه زل زده بود، با تردید گفت: یه چی ... یه جوری ... نمیدونم ... بچه یه جوری نیست ننه؟ مادرش که انگار نمیخواست حرفی بزنه گفت: نه عزیزُم... چشه؟ بچه مثل پنجه آفتاب! اوس مصطفی: به خدا ... نگا ... چشماش یه جوریه! مادرش گفت: نه ... هیس ... هیچ چیش نیست ... میخوای محدثه دق کنه؟ اوس مصطفی که دیگه با این حرف مادرش مطمئن شد یه چیزی هست، رنگش شد مثل ادویه. صورت از گهواره به طرف مادرش چرخوند و گفت: تو رو به امام حسین اگه چیزی میدونی بگو! چشه بچه؟ مادرش نزدیکتر شد و در حالی که حواسش بود که صداشون بیرون نره گفت: هیس ... گفتم هیچی ... چرا قسم میدی؟ وقتی میگم هیچی، ینی هیچی! اوس مصطفی دست به دامن مادرش شد. محکم گرفت. گفت: تا نگی ولت نمیکنم. تو رو امام حسین بگو چرا چشم راست بچه ام داره روز به روز چپ تر میشه؟ چرا لبش اینطوری باز میکنه؟ چرا سرش بزرگتر از ... مادرش نذاشت ادامه بده. گفت: هیس ... یواش تر ... انگار سر آورده ... هر چی گفتم نذار محدثه شیرش بده، نذار خیلی به سینه مادرش بچسبه، نکردی ... گوش ندادی ... گفتنم نشدی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی شرافت یک آمریکایی ، از یک ایرانی نمای برانداز آمریکالیس، بیشتر است.... البته اگر نگن اون آمریکایی هم کار خودشونه و نفوذی سپاه بوده😆
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 مؤمنان به اندازه شرکت و سبقت گرفتن در اقامه نماز جمعه وارد بهشت می شوند. امام باقر علیه السلام برنامه نماز جمعه این هفته شهر ابوزیدآباد وبخش کویرات 11 آذر ماه ۱۴۰۱ به شرح ذیل اعلام می گردد: 🔵 خطیب : حجت الاسلام و المسلمین محمد عرب امام جمعه موقت شهر ابوزیدآباد وبخش کویرات 🔵 مجری: آقای حسن رجبی 🔵 قاری: آقای عباس صادقی 🔵 مؤذن: آقای حسین کیانی 🔵مکبر : آقای غلامرضا هاشمیان ⏰شروع مراسم: ساعت ۱۱:۳۰ برای کودکان فعال می باشد روابط عمومی ستاد برگزاری نماز جمعه 📌عضو کانال ایتایی نهاد امامت جمعه ابوزیدآباد و بخش کویرات شوید : 🆔HTTP://EITAA.COM/ABOZEIDABAD
اوس مصطفی با بغض و استرس گفت: چه شده حالا؟ درست حرف بزن ننه! مادرش نشست و سرش رو نزدیکتر آورد و دستش کنار دهانش گرفت و آهسته گفت: شیرِ هول! اوس مصطفی با شنیدن این دو کلمه برقش گرفت. گفت: یا صاحب صبر! ینی مرضیه شیرِ هول خورده؟ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی مادرش که داشت گوشه چشمش پاک میکرد گفت: هر چی گفتم ندینِش ... نذار شیر محدثه بخوره ... پسرت که شهید شد، محدثه غمباد کرد. مگه میذارن زن غمباد کرده، دوباره حامله بشه؟ مگه میذارن اگه حامله شد، شیر بچه بده؟ نمیذارن ... نمیذارن ... گوش ندادی ... همیشه حرف، حرف خودته ... از کوچیکیت همین طوری بودی. اوس مصطفی داشت پس میفتاد. یه نگاه به تیکه ای از خورشید خوشکلی که تو گهواره افتاده بود و یه لبخند کوچولو کنج لبش بود انداخت. و یه نگاه هم به تو حیاط انداخت. دید محدثه خانم بازم حامله است و دیگه شکمش بزرگ شده و دو سه ماه دیگه، یه بچه دیگه ... یه بچه عقب مانده ... با شیر هولِ زن افسرده اش ... قراره به دنیا بیاد و بیچاره تر بشن. ننه مصطفی گفت: هیچی نگو! همین جا حرفی که زدم، دفنش کن. به گوش محدثه برسه، بیچاره ات میکنه. فقط ... ارواح خاک بابات ... ارواح خاک دو تا پسر شهیدت ... نذار بچه بعدی که به دنیا اومد، محدثه شیرش بده. وگرنه دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه! اوس مصطفی دنیا رو سرش خراب شد. گریه امونش نداد. برای اینکه محدثه خانم نفهمه و صداش بیرون نره، انگشتش گذاشت لای دندوناش و به شدت فشار داد. ننه مصطفی تا این صحنه رو دید، فورا به طرف مصطفی دوید و تلاش کرد به زور، انگشت مصطفی رو از لای دندوناش بیرون بیاره. با کف دست راستش به پیشونی مصطفی و با دست چپش تلاش میکرد دستش رو از لای دندوناش نجات بده. همه اش با چشم گریه میگفت: ولش کن عزیزُم ... انگشتت ول کن پسر ... ول کن الهی بمیرم ... ول کن به امام حسین ... مصطفی ارواح خاک بابات آرومتر ... مصطفی آرومتر ... از اون روز تا آخر عمرِ اوس مصطفی، دیگه هیچ کس خنده رو لب مصطفی ندید. قبلا یه حالت جدیت خاصی داشت. اما از اون روز، جدیت با نوعی غم عمیق و مردونه، وسط چشمای کم سو و سیبیل سفید و پر پشت و صورت پر از چین و چروک بابای مرضیه آمیخته شده بود. مرضیه هم روز به روز بزرگتر شد. اون دو سه ماه هم گذشت و محدثه خانم، زانوی خیر زمین گذاشت. اما ... نه چندان خیر ... چون متاسفانه وقتی قابله از اتاق به بیرون آمد و یک پسر تپل مپل و سالم گذاشت تو بغل اوس مصطفی، داشت گریه میکرد. اوس مصطفی وقتی قنداق پسرشو بوسید، سر بلند کرد و چشمش به صورت پر از اشک قابله افتاد. با تعجب پرسید: چی شده معصومه خانم؟ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی سرِ زایمان زنِ زائو نباید گریه کنی؟! معصومه خانم که حاضر بود اون لحظه بمیره اما حرفی که میدونست نزنه ... به زور به حرف اومد و گفت: عمرت دراز باشه اوس مصطفی ... محدثه خانم ... محدثه خانم ... اوس مصطفی با وحشت پرسید: محدثه چی؟ حرف بزن زن؟ حرف بزن! معصومه خانم گفت: همنشین حضرت زهرا باشه ... عمرش داد به شما ... عمرش داد به پسرت و دخترت ... دیگه مصطفی نفهمید چی شد. داشت بچه از بغلش می افتاد که ننه مصطفی فورا رسید و بچه رو گرفت. اوس مصطفی زانوهاش شل شد و به زمین خورد. نمیفهمید دور و برش چه خبره؟ چشماش میدید اما گوشاش نمیشنید. فقط میدید که دو سه تا زنی که اونجا بودند میدویدند و آب به صورت مصطفی میزدند و ننه مصطفی هم تو یه دستش پسره بود و با یه دست دیگه اش تند تند به سر و صورت خودش میزد. مرضیه هم ... گردالی مثل یه توپ صورتی کوچولو ... با یه کلیپس وسط موهاش ... با همون چشمِ راستِ منحرف به چپ ... و چهره معصومِ عقب مانده ... نشسته بود یه گوشه و هاج و واج به این و اون نگاه میکرد و نمیدونست اون لحظه چه خبره! و داداشش ... هادی ... که الهی هیچ وقت به دنیا نمیومد ... ادامه دارد ... 🆔 @shahidrajaiebase