eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
737 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 . . حجاب تا وقتے نباشد☹️🌹 تنها زیبایی های ظاهری دیده مے شود! اما همین کہ پوشیدہ شد🙃 جزء به جزء زیبایی های باطنے به چشم مے آید😉 رفتار اخـــــلاق و لطافت روح شخصی
☆∞🦋∞☆ ♥️🌱 وقتےبراۍدنیاۍبقیھ‌ازدنیاٺ‌گذشتی میشی‌دنیاۍیھ‌دنیا‌آدم...! ایـن اسـٺ﴿عزّٺِ‌بعدِشھادت﴾📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🕊•• ~♥ شَہید، دسݓ نِوشتہ خـُداست... درهمان لَحظہ ڪہ، مآ غافِل عݜقِ یاڔ بۅدیم؛ . ݜہدا عـٰاشق شدند، وخدا پاے عشقِشاݧ ایستاد♥️📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••|🌿🧡|•• • ° ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمتریݩ‌دلیل: وصیٺ‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌اسٺ! ومابایدباتمامـ‌تواݩ‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🏻🇮🇷
〘💛📿〙 خدایا ما بنده عاصی و گنهکار توییمـ ای داورِ بخشنده بما کن نظری..☘ ➜‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •‌°•°•°•°••••••••••••••••••••••••‌°•°•°•°••
🍃 طَعنہ‌ها دِلـ‌ سَردَت‌نکند بااِفتِخارقدم‌بِزَن بانو چہ‌کَسے میدانَد؟! پُشت‌آن‌پوشش‌سَخت .. پُشتِ‌آن‌اَخم‌عَمیق!
گفتندشهید‌گمنامہ پلاک‌هم‌نداشت؛ اصلاهیچ‌نشونه‌ای‌نداشت امیدوار‌بودم‌زیرپیرهنیش‌ اسمش‌رو‌نوشته‌باشه✍🏻 نوشته‌بود↯ “اگربرایِ‌خداست، بگذارگمنام‌بمانم 🥀:)”
هـرزمان‌بوۍخمینےبـہ‌سـرافتادمرا دورسیدعلےخامنـہ‌اۍمیگردم♥️ ⇢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- - •‹‌‏این‌ من‌ ِ ڪم‌ حرف.. دݪش‌ مےخواد‌ ساعتھا‌ تو حـرمت روبروے گـنبدت خیرھ بھ پرچمت بایستھ و با ‌‌شما حـرف‌ بـزنـھ :) 💔›• - السَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلیِّ بنِ موسَی الرِّضٰا ‌- -
༻﷽༺ میگفت: کسی که دوست نداشته باشه بیاد کربلا نیست ...😢 علامت مومن اینه،هرچند وقت یکبار برای بین‌الحرمین دلش تنگ میشه میگه نمیدونم برای چی ولی دلم می‌خواد برم کربلا ...💔 😭 🍃🌸
💢 شهید بیضایی: 🌀 خدا شهادت را همیشه به آدم‌هایی داده که در کار سختکوش بوده اند.
‹🖤🖇› ‌ - - دلتنگِ‌دیدنِ تو‌شـدیم آغوش‌خود‌وا‌ کنُ‌ جایے‌بہ‌ما بدهـ👣 ‌- - 🌪⃟📓¦⇢ ••
گر از من می پرسیدند برای چه در میان این همه آزادی خودت را اسیر یک چادر کرده ای مسلماً پاسخ می دادم : حجاب آرامشی دارد که هیچ چیز دیگر آن آرامش را ندارد راه می روم بی آن که جلب توجه شود حرف می زنم بی آن که به منظوری گرفته شود! در اجتماع حضور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد... پرسیدند: خب در آخر چه نصیبت می شود شفاعت حضرت زهرا(س) @yadmanshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 💞 . قسمت پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت.... ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود😞 و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد😢 بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت _ریحانه؟ چی شدی یهو؟!😟 . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😒 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯😳 . اما امروز واقعا همه پسرها هم کنارم حرف میزدن😌 و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم😂 . .ولی برای من بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.🙁 و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد.. راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم😕 . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧😞 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . ادامه دارد.... نويسنده✍ . منبع👇 💟Instagram:mahdibani72
💞 💞 قسمت . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . _به به عروس گلم😊 . _فدای قدو بالاش بشم😊 . _این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . _فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت _ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲😳 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم💓 داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی .. از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 . ادامه دارد.... . منبع👇 💟Instagram:mahdibani72
💞 💞 . قسمت آخر سر گفتم _اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑 . _بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐 . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 . بابام پرسید _خب دخترم؟! . منم گفتم : _نظری ندارم من😐😐 . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت _بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 . مادر احسانم گفت : _اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉 عیبی نداره😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم _لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 . مامان: _حالا چی شده مگه؟؟😕خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞 . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که _تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡 . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠 . -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😒 . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏 خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 . -نه چیزی نیست😕 . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄 . -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب 😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱 مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . _لا اله الا الله...آنتن نمیده 😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 . ادامه دارد.... . . . منبع👇 Instagram:mahdibani72
سه پارت تقدیم نگاه هاتون😍😍 شرمنده چند روز رمان نداشتیم 🙏
https://harfeto.timefriend.net/16210026904448 منتظر نظر هاتون هستیم 😍😊