#یک_خط_روضه🥀
یک #دخترسه_ساله کُنج خرابه شام🥀
همش بونه میگیره ؛میگه بابامو میخوام میگه بابامو میخوام🥀
یک دختری با باباش؛ می رفت وکرد اشاره 🥀
ببین #دختریتیمه🥀دیگه بابانداره دیگه بابانداره🥀
#یارقیه_جان ❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#شهیدانه🌹
#شهیدعلاحسن_نجمه🌷
#خواهر عزیزم..!❣
هرگاه خواستی از #حجاب خارج شوی
و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که
اشک #امامزمانت 💧را جاری میکنی 💔
به خون های پاکی 🌷که ریخته شد برای
حفظ این وصیت #خیانت میکنی
به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگیاش
یاری میکنی 🔥و فساد را منتشر میکنی⚡️
و توجه #جوانی که صبح و شب سعی کرده
#نگاهش را حفظ کند جلب میکنی🔥
به یاد آر حجابی که بر تو #واجب شده
تا تو را در حصن #نجابت_فاطمی حفظ کند🍃
تغییر میدهی، #هویت_شیعه را از خودت بردار..:)🔥
#شهید_علاحسننجمه✨🌷
AUD-20210406-WA0006.mp3
11.88M
#نـوای_عاشقی 🎧💔
چهجوریبگمکهاین روزا ...
خیلی کلافه ام حسین💔
نریمانی
سالگرد ولادت شهید گمنام ابراهیم هادی رسیده 😍😊💚
شعری که شهید همیشه زمزمه می کرد:
اگر عالم همه با ما ستیزند
اگر با تیغ خونم را بریزند
اگر شویند با خون پیکرم را
اگر گیرند از پیکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگیرم
ز خط سرخ #رهبر برنگردم💖
#تلنگرانہ..
+شمایڪتماسازڪربلـادارید!!📞
-جـــــانمحسینجــان؟🙂🌱
+هلمنناصرِینصـرونے..
-اگردرڪربلـابودم
تاپاےِجانبراےِحسین"ع"تلـاشمیـڪردم💔
گفت..
+یڪ،حسینِزندهداریم؛نامشمهدے"عج"است!
تاحالـابرایشچہڪردهاے؟!!
_عجیبسڪوتڪردم🍃
•
•
^^🌸
بھبعضیاممیگنبچھهاےدهه 70
بھبعضیاممیگنبچھهاےدهه 80
خوشبحالاونایےڪھبهشونمیگݩ
بچھهاۍدهہےظهوࢪ(:🌿
#خوشبحالمون ...🙂!
👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید_علی_بیرامی
شهید مدافع وطن
#شهید_پارس_ابادی
#مزار_شهدا
پ.ن: شهید عزیز ....اقا علی ...همشهری شهیدم ....سلام ما را به ارباب برسان .
پ.ن: شهادت هنر مردان خداست . همشهری شهیدم تو هنرمند خدایی
#تلنگر
🥀نشانه های ضعف ایمان:
🍃سستی در نماز❗💔
🍃ترک تلاوت قران❗️💔
🍃ترک ذکر الله❗️💔
🍃ترک نماز جماعت❗️💔
🍃غیبت کردن❗️😕
🍃بی احترامی به والدین❗️😡😳
🍃رعایت نکردن حقوق دیگران❗️😏😪
🍃مشغول بودن به کارهای بیهوده❗️🤳
👈کدام یک از این موارد در ما وجود داره کمی فکر کنیم ⁉
#تلنگر
میگفٺ؛
یھکارۍکنآقاامامزمانبهٺبگہ
ٺویکیغصہنخور؛ٺوروقبولدارم...
🌈💜
#چــادرانـہ
جالب است!
زنی با روسریِ آب رفته…
پیرزنی با کفش پاشنھ هفت سانتی…
دختر جوانی با لباس های تنگ…
.
جـالب است!!!
.
میان این همہ رنگ و لعاب
چشم آدم به دختری می افتد کھ رنگ ندارد، اما بیشتر میدرخشد…
هی فکر میکنم این آدم علاوه بر ایمان، یک چیز دیگر هم دارد که بقیه ندارند
و آن فقط کمی #اعتماد_به_نفس است... "حجاب + حیا"
#درآرزوےشهادتـ
مطالبی که به خاطر ان به کانال دعوت شدید😊
●رمان از من تا فاطمه●
#پارت_اول_رمان_از_من_تا_فاطمه
●چند دقیقه دلت را آرام کن●
#پارت_اول_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#عکس_دیده_نشده_از_شهید_حججی
●دام شیطان●
#رمان_دام_شیطان
🍃🌺رمـــان #از_من_تا_فاطمه..🌺🍃
#پارت_اول_رمان_از_من_تا_فاطمه
#هوالعشق
#جان_به_لب_رسیده؛
از ازمایشگاه که بیرون امدم
لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس..
آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود.
به در خانه رسیدم ٬کلید را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست.
مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است.
صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند.
-سلام عه خوبید فاطمه جون ؟
-سلام گل دختر تو خوبی؟
-ممنون.ام من برم خیلی عجله دارم فعلا..
و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت.
خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم.
-عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟
-سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت.ام چیزه بیا بریم تو .
-باشه٬بفرمایید داخل...
بازهم همان پریشانی اما اینبار در چهره مادر نمایان شده بود..
چادرم را از سر دراوردم و روی کاناپه انداختم ٬سریعا شومینه را روشن کردم
امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است .
سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سرباز میکند و بوی برف داخل خانه می ٱید.دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند.
رو به مامان ملیحه که برمیگردانم دورخود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود.
-فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید ؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)میرفت.
-مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم .
دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد.
اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سرداد.شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬نگران کنارش نشستم وگفتم:
-مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو...
حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید.
صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد
زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند .
هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را میفشرد و من تنها نگاه میکردم .
زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود.اما٬در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد
دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود...
-سلام علیکم خواهر٬اینجا منزل 🌷شهید نیایشه؟
افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت اقا نگوووو.
تمام دنیا دور سرم میچرخید
نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن میپیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده.
مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین میگفت قلبم تیر کشید و تصویر علی من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق.
-علیییییی....
🍃🌺ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
@nahalnevesht
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه
#بیقراری_های_یک_جامانده✋
#اصلااا_اونی_نمیشه_که_الان_در_ذهنتون_هست😅
#تو_ارزوی_بلند_منی_و_دست_های_مون_کوتاه