eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
704 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 یک کُنج خرابه شام🥀 همش بونه میگیره ؛میگه بابامو میخوام میگه بابامو میخوام🥀 یک دختری با باباش؛ می رفت وکرد اشاره 🥀 ببین 🥀دیگه بابانداره دیگه بابانداره🥀 ❤️ 🤲
🌹 🌷 عزیزم..!❣ هرگاه خواستی از خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که اشک 💧را جاری می‌کنی 💔 به خون های پاکی 🌷که ریخته شد برای حفظ این وصیت می‌‌کنی به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگی‌اش یاری می‌کنی 🔥و فساد را منتشر می‌کنی⚡️ و توجه که صبح و شب سعی کرده را حفظ کند جلب می‌کنی🔥 به یاد آر حجابی که بر تو شده تا تو را در حصن حفظ کند🍃 تغییر می‌دهی، را از خودت بردار..:)🔥 ✨🌷
AUD-20210406-WA0006.mp3
11.88M
🎧💔 چه‌جوری‌بگم‌که‌این روزا ... خیلی کلافه ام حسین💔 نریمانی
سالگرد ولادت شهید گمنام ابراهیم هادی رسیده 😍😊💚 شعری که شهید همیشه زمزمه می کرد: اگر عالم همه با ما ستیزند اگر با تیغ خونم را بریزند اگر شویند با خون پیکرم را اگر گیرند از پیکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم ز خط سرخ برنگردم💖
.. ‌+شما‌یڪ‌تماس‌ازڪربلـادارید!!📞‌ ‌-جـــــانم‌حسین‌جــان؟🙂🌱‌ ‌+هل‌من‌ناصرِینصـرونے..‌ ‌-اگردرڪربلـابودم‌ تاپاےِجان‌براےِحسین"ع"تلـاش‌میـڪردم💔‌ ‌گفت.. ‌+یڪ،حسینِ‌زنده‌داریم؛نامش‌مهدے"عج"است! ‌تاحالـابرایش‌چہ‌ڪرده‌اے؟!! _عجیب‌سڪوت‌ڪردم🍃 • •
^^🌸 بھ‌بعضیام‌میگن‌بچھ‌هاے‌دهه 70  بھ‌بعضیام‌میگن‌بچھ‌هاے‌‌دهه 80  خوشبحال‌اونایے‌ڪھ‌بهشون‌میگݩ‌ بچھ‌هاۍدهہ‌ے‌ظهوࢪ‌(:🌿 ...🙂! 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید_علی_بیرامی شهید مدافع وطن پ.ن: شهید عزیز ....اقا علی ...همشهری شهیدم ....سلام ما را به ارباب برسان . پ.ن: شهادت هنر مردان خداست . همشهری شهیدم تو هنرمند خدایی
🥀نشانه های ضعف ایمان: 🍃سستی در نماز❗💔 🍃ترک تلاوت قران❗️💔 🍃ترک ذکر الله❗️💔 🍃ترک نماز جماعت❗️💔 🍃غیبت کردن❗️😕 🍃بی احترامی به والدین❗️😡😳 🍃رعایت نکردن حقوق دیگران❗️😏😪 🍃مشغول بودن به کارهای بیهوده❗️🤳 👈کدام یک از این موارد در ما وجود داره کمی فکر کنیم ⁉
میگفٺ؛ یھ‌کارۍکن‌آقا‌امام‌زمان‌بهٺ‌بگہ ٺو‌یکی‌غصہ‌نخور؛‌ٺو‌رو‌قبول‌دارم...
🌈💜 جالب است! زنی با روسریِ آب رفته… پیرزنی با کفش پاشنھ هفت سانتی… دختر جوانی با لباس های تنگ… . جـالب است!!! . میان این همہ رنگ و لعاب چشم آدم به دختری می افتد کھ رنگ ندارد، اما بیشتر میدرخشد… هی فکر می‌کنم این آدم علاوه بر ایمان، یک چیز دیگر هم دارد که بقیه ندارند و آن فقط کمی است... "حجاب + حیا"
مطالبی که به خاطر ان به کانال دعوت شدید😊 ●رمان از من تا فاطمه● ●چند دقیقه دلت را آرام کن● ●دام شیطان●
🍃🌺رمـــان ..🌺🍃 ؛ از ازمایشگاه که بیرون امدم لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس.. آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود. به در خانه رسیدم ٬کلید را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست. مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است. صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند. -سلام عه خوبید فاطمه جون ؟ -سلام گل دختر تو خوبی؟ -ممنون.ام من برم خیلی عجله دارم فعلا.. و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت. خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم. -عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟ -سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت.ام چیزه بیا بریم تو . -باشه٬بفرمایید داخل... بازهم همان پریشانی اما اینبار در چهره مادر نمایان شده بود.. چادرم را از سر دراوردم و روی کاناپه انداختم ٬سریعا شومینه را روشن کردم امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است . سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سرباز میکند و بوی برف داخل خانه می ٱید.دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند. رو به مامان ملیحه که برمیگردانم دورخود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود. -فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید ؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)میرفت. -مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم . دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد. اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سرداد.شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬نگران کنارش نشستم وگفتم: -مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو... حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید. صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند . هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را میفشرد و من تنها نگاه میکردم . زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود.اما٬در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود... -سلام علیکم خواهر٬اینجا منزل 🌷شهید نیایشه؟ افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت اقا نگوووو. تمام دنیا دور سرم میچرخید نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن میپیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده. مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین میگفت قلبم تیر کشید و تصویر علی من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق. -علیییییی.... 🍃🌺ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی @nahalnevesht 😅