eitaa logo
شهید صیاد شیرازی
131 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
👈به ڪانال#شهید_صیاد_شیرازی خوش آمدید @Shahidsayaad @esmaili422
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴رابطه بیکاری با فساد اخلاق ✍از رابطه كار با تهذيب اخلاق و رابطه بيكاري با فساد اخلاق و هرزگي روح‏ و فكر و احساسات نبايد غافل بود. آدم بيكار اگر غيبت نكند و به تعبير قرآن كريم اگر گوشت مردار نخورد پس چه بكند؟ روح آدمي نيز مانند معده‏‌اش غذا مي‏‌خواهد، اگر غذاي كافي نرسيد به هر چه رسيد سد جوع مي‏‌كند ولو با چيزي كه مستقذر و مورد تنفر باشد. در سالهاي قحطي و گرسنگي عمومي‏ ديده شده كه افراد گوشت يكديگر را خورده‏‌اند. اگر به روح آدمي نوبت به‏ نوبت به طوري كه اين نوبت‌ها قطع نشود غذاي كافي نرسد يعني چيزي كه روح‏ را سير و راضي و قانع نگه دارد، چيزي كه توجه روح را به خود جلب كند و انديشه‏‌ها و احساسات را متمركز سازد، در اين صورت روح گرسنه مي‏‌ماند و ناچار به گوشت برادر مؤمن در حالي كه مرده باشد تغذّي مي‌نمايد يعني غيبت‏ مي‏‌كند. زناني كه معمولا در خانه ها مي‏‌نشينند و هيچ كاري ندارند، بيش از هر طبق و طايفه ديگر به غيبت كردن مشغول مي‏‌شوند چون بيش از هر طبقه‏ ديگر از لحاظ روحي گرسنگي و بي غذايي مي‏‌كشند. 👈 به هر حال آدم بيكار به‏ انواع مفاسد اخلاقي و بيماري‌هاي رواني و عصبي مبتلا مي‏‌شود و زندگاني اش‏ سياه و تباه مي‏‌گردد. 📚حکمتهاواندرزها ، شهید مطهری (ره) ص۱۲۴ ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @shahidsayaad
🌺 امام علی (ع): هر که بر خدا توکل کند، دشواری‌ها بر او‌ آسان می‌شود. 📗 غررالحکم، ح۹۰۲۸ 🇮🇷 @Shahidsayaad
شهید صیاد شیرازی
‌. ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سیزدهم 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: @shahidsayaad
شهید صیاد شیرازی
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهاردهم 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: کانال مدافعان حرم @shahidsayaad
هدایت شده از زندگی مومنانه
فَصلِّ لَرَبّکَ 💌 برای پروردگارت نماز بخوان(کوثر آیه۲) ✍نعمت‌ها حتّى براى پيامبراسلام مسئوليّت‌آور است. در قرآن به نماز يا سجده شكر سفارش شده. در نعمت‌ها و شادى‌ها خداوند را فراموش نكنيم. آنچه مى‌تواند به عنوان تشكّر از كوثر قرار گيرد، نماز است. «فَصَلِّ»(نماز جامع‌ترين و كامل‌ترين نوع عبادت است كه در آن هم قلب بايد حضور داشته باشد با قصد قربت و هم زبان با تلاوت حمد و سوره و هم بدن با ركوع و سجود. مسح سر و پا نيز شايد اشاره به آن باشد كه انسان از سر تا پا بنده اوست. در نماز بلندترين نقطه بدن كه پيشانى است، روزى سى و چهار بار بر زمين ساييده مى‌شود تا در انسان تكبّرى باقى نماند. دستورات دينى، مطابق عقل و فطرت است. عقل تشكّر از نعمت را لازم‌ می‌داند دين هم به همان فرمان مى‌دهد. «فَصَلِّ لِرَبِّكَ» چون عطا از اوست: «إِنَّا أَعْطَيْناكَ» تشكّر هم بايد براى او باشد. «فَصَلِّ لِرَبِّكَ» ❤️ خدایا شکرت 💠: @momenane313🌷
هدایت شده از زندگی مومنانه
✨﷽✨ 🔴قاعده ۹۹ ✍پادشاه از وزیرش می‌پرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحال‌تر است در حالی که او هیچ‌چیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟ 🔸وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید! 🔹پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟ 🔸وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسه‌ای بگذار و شب آن را پشت درب‌ اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیه‌ایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ می‌دهد! 🔹پادشاه نقشه را آن‌طور که وزیر به او گفته بود، انجام داد. 🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکه‌ها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد! 🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانواده‌اش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند. 🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن‌ همه سکه‌های دیگر را در اختیار داشت. 🔹روز دوم خدمتکار پریشان‌حال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود. 🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهره‌ای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود. 🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست. 🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است. 🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده می‌گردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت می‌کنیم و فراموش کرده‌ایم که چه نعمت‌های دیگری را در اختیار داریم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/1284702208C7c11ed722e
هدایت شده از زندگی مومنانه
✍ شخصی از آیت الله بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا می‌توانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند. بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّ‌الناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند. و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّ‌الناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.» 📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨ 💠: @momenane313🌷
مجتبی عسکری؛ جانشین وقت واحد بهداری رزمی ۲۷ ؛ ضمن بازروایی خود از دوران دفاع مقدّس ، اشارات زیبایی به ماجرای مکان‌‌یابی همّت جهت انتقال ۲۷ از به غرب داشته است. او می‌گوید:👇 «... به دستور ، در دوکوهه یک‌سری کلاس‌های آموزشی رزمی برای تربیت کادرهای گردانی تشکیل شده بود و حال‌و‌هوای یک پادگان آموزشی بر دوکوهه حاکم بود. یک روز صبح، برای انجام کاری عازم ستاد لشکر شدم. همان جلوی درگاه ورودی ساختمان ستاد،ناغافل با حاجی مواجه شدیم. تروتمیز بود و مرتب، با پیراهن خاکی کره‌ای و شلوار استتاری کهنه‌ی دوخت‌ وطن به تن، موهای سر‌وریش به تازگی از زیر دست سلمانی درآمده و لبخندی که دیدنش، روح تو را جلا می‌داد.در سلام به من پیش‌دستی کرد و گفت: به‌به؛ برادر عسکری، کجا با این عجله؟ گفتم: مخلصیم، با بچّه‌های ستاد کار داشتم. گفت: از اسفند پارسال که به لشکر آمدی، مجال نشد با هم بنشینیم دو کلام اختلاط کنیم. الآن این کاری که داری، فوری‌فوتی است یا بعداً هم می‌توانی به آن برسی؟ از خداخواسته گفتم: مطلب مهمی نبود، در خدمتیم.گفت: پس با من بیا.ماشین خاکی‌رنگ تویوتا لندکروزِر استیشن فرماندهی، همان بغل ستاد پارک بود و راننده داشت شیشه‌ها را پاک می‌کرد، حاجی به او گفت: صد بار به تو گفتم شیشه‌هایش را برق نینداز😕، داریم می‌زنیم به بیابان، هم زحمتت هدر می‌رود، هم اگر سمت خط برویم، با انعکاس نور خورشید روی شیشه‌ها، این ماشین را دیده‌بان‌های دشمن از شش فرسخی می‌بینند و به طرفش گلوله خمپاره روانه می‌کنند! زودتر آتیش کن برویم، که خیلی کار داریم. راننده - که اسمش یادم رفته - خندید😁 و جلدی پرید پشت رُل و استارت زد. آمدم درِ طرفِ شاگرد را برای حاجی باز کنم که آن را بست، مچ دستم را گرفت دنبال خودش کشید. در عقب را باز کرد و با هم سوار شدیم. از دروازه دژبانی پادگان که بیرون می‌زدیم، به راننده گفت: برو سمت پلدختر. بعد هم؛ همان‌طور که شانه‌به‌شانه‌ی همدیگر نشسته بودیم، سرش را به صورتم نزدیک کرد و با صدایی زیرتر از حد معمول و‌ لحنی خودمانی گفت: خب؛ برادر مجتبی، من اوصاف تو را از و چراغی و ممقانی زیاد شنیده‌ بودم. با آن‌که می‌دانستی ما در بهداری لشکر چقدر به کادرهای قوی و با سابقه احتیاج داریم، باز برای آمدن از مریوان به لشکر ، یک سال دست به دست کردی؟! گفتم: نه به خدا؛ وقتی قرار شد بچّه‌ها برای تشکیل تیپ از مریوان به جنوب بروند، این بود که ممقانی را انتخاب کرد و به من هم تکلیف شرعی کرد بالای سر تشکیلات بهداری در مریوان بمانم. او به من ولایت داشت، نمی‌توانستم خلاف امرش رفتار کنم.☝️ حاجی با شنیدن اسم ، یک آه سردی کشید و گفت: هنوز هم معتقدم اگر بعد از گرفتاری ، اجازه یک عملیات محدود در لبنان را به ما ‌می‌دادند، می‌توانستیم او و همراهانش را از چنگ فالانژیست‌ها آزاد کنیم، امّا چه کنیم، نگذاشتند... چند دقیقه‌ای ساکت بود و از شیشه پنجره، با آن چشم‌های درشتش در سکوت به بیابان زل زده بود...😢 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی سرد ، نوشته گلعلی بابایی ، صفحه ۸۷ 🌹 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
✨﷽✨ 🌷تفسیر آیه انتخابی امروز🌷 ✍وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى‌ ضُرٍّ مَسَّهُ كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ «12» وهنگامى كه ضررى به انسان برسد، در حالى كه به پهلو خوابيده يا نشسته و يا ايستاده است، ما را مى‌خواند، ولى چون ضرر را از او برطرف ساختيم، چنان به راه خود مى‌رود كه گويى هرگز ما را براى گرفتارى كه به وى رسيده بود، نخوانده است! اين‌گونه براى اسرافكاران، عملكردشان زيبا جلوه مى‌كند. 💥 نکته ها بارها خداوند متعال از ناسپاسى انسان گِله كرده كه در هنگام اضطرار و سختى خدا را مى‌خواند، ولى پس از حلّ مشكل، از خدا غافل مى‌شود و او را فراموش مى‌كند. 📚 برگرفته از تفسیر نور (محسن قرائتی) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @shahidsayaad
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
▪️سلام بر پیامبر عاشورا... ▪️بازمانده‌ی ذبحِ عظیم... شاگردِ عقیله‌ی بنی هاشم و پرورده‌ی دامانِ رباب، که کلامش، ذوالفقاری دیگر است... همانقدر بزرگ که حسین"ع" در توصیفش قلم میزند؛ ” سکینه غرق در ذات الهی‌ست...” 💫السلام علیکِ یا بِنتَ اَبی‌الأحرار #یا_سکینة_بنت_الحسین سلام‌الله‌علیها وفات حضرت سکینه سلام الله علیها تسلیت باد @Modafeaneharaam
شهید صیاد شیرازی
راز خاص بودن شهید سید علی حسینی چیست ؟! برادر شهید اقرار میکند 👇👇 معجزه شهید این هست که بعد ازعملیلات پیکر ایشان به مدت۴ ماه زیر افتاب سوریه ودر منطقه تحت تصرف داعش بوده که انها سید علی را ندیده بودن . وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا (س) وحضرت زینب (س) توسل کردیم ۱۱ بار دیگ نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند....سید علی را حضرت زهرا(س)به ما برگرداند سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر ومادر رضایت نمی دادند اما اخر رضایت را گرفت ورفت😊 وقتی سید علی را درمعراج شهدا در مشهد اوردند تمام پیکرش سالم بود فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود وقتی سید علی را باز کردند یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود وباهمان لباس خونی اوردند💔 @shahidsayaad