شهید محمدرضا تورجی زاده
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
💢 مثل لودر کار میکرد!
هفته ای چهار پنج بار بین نطنز و
کاشان و تهران می رفت و می آمد.
نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و
دوسال؛ هشت سال کارش همین بود.
ساعت چهار صبح می نشست توی
ماشین و راه می افتاد.
گاهی وقت ها تازه ساعت ۱۱ شب
جلسهاش شروع می شد.
بعد از آن راه می افتاد و می آمد
سمت تهران، هفت صبح توی تهران
جلسه داشت.
خستگی نمی شناخت؛
به قول بچه ها لودری کار می کرد!
یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این
مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفته
و آمده؛ ده برابر دور کره ی زمین.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_هستهای 🌷
@ShahidToorajii
#واااای_مادرم
این که دارد میرود از خانه، سامان من است
بسکه حیرانش شدم یک شهر حیران من است
نیست دیگر هیچ امیدی بر مداوای دلم
اینکه افتاده به جانش درد، درمان من است
#مظلوم_آقام
@ShahidToorajii
شهید محمدرضا تورجی زاده
◀️ می دانست از ساواڪی_ها مے باشند و مے خواهند براش پرونده سازی ڪنند.
◀️ از او پرسـیده بودند نظرت در مــورد #حجــــاب چیه؟ گفـته بود: مــن ڪە نظرے ندارم باید از روحانیت پرسید!
◀️ من فقط یه حدیث بلدم ڪە هرڪـس #همسـرش را بـےحجــاب در معــرض دید دیگران قرار دهد #بی_غیرت است و خـداوند او را #لعـنت می ڪند.
◀️ ساواڪی ازش پرسید شــاه را دارے می گی؟ خـندهای ڪــرد و گفـت من #فقط حـدیث خـواندم.
شهید #محمد_منتظر_قائم
@ShahidToorajii
#مادرم_زهرا💔
زهرا نفس نفس زدنت می کشد مرا
این رازداری حسنت می کشد مرا
زهرا خودت بگو چه کنم با نبود تو
حیدر فدای چهره ی زرد و کبود تو
#ای_وای_مادرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ShahidToorajii
شهید محمدرضا تورجی زاده
💢 چرا بیدارم کردی ...
همسر شهید برونسی میگوید:
«از خواب پریدم، کسی داشت گریه میکرد .
چند لحظهای درنگ کردم کمکم متوجه شدم صدا از راهرو میآید جایی که عبدالحسین خواب بود.
رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است،
دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (س) میگفت مادر،" حرف که نمیزد ناله میکرد؛
اسم دوستان شهیدش را میبرد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه میزد. نالهاش هر لحظه بیشتر میشد.
ترسیدم همسایهها را بیدار کند؛ هیجان زده گفتم عبدالحسین... عبدالحسین ... عبدالحسین... یک دفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود.
گفتم از بس که رفتی جبهه دیگه در خواب هم فکر منطقهای؟
گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت میکردی که صدایت همه جا می رفت.
پتو را انداخت روی سرش و گوشهای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.
ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛
آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصیاش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
@ShahidToorajii