eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸از آیت الله بهجت پرسیدند: 👤کسی هست که می‌گوید علاقه‌ای به خواندن قرآن ندارم؛ چه‌کارکنیم؟ 🔻جواب: به صلوات علاقه دارد؟ زیاد بفرستد؛ همان،هدایتش می‌کند. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
عید غدیر که میشد برای بچه‌هایش بهترین هدیه را میگرفت . یعنی بهترین هدیه ای که میخواست در طول سال به فرزندانش بدهد را در این ایام تهیه میکرد و به عنوان هدیه عید غدیر به آنها میداد . میگفت این کار سبب میشود بچه ها این روز را بالاترین عید بدانند و در این روز خیلی خوشحال باشن ،آخرین عید غدیر برای پسرش دوچرخه خرید سفارش داده بود برایش انگشتر عقیقی بسازند که روی رکابش این جمله به طور قرینه حکاکی شده باشد: «علی مع الحق و الحق مع علی» برای به دست کردن این انگشتر همیشه با وضو بود . این انگشتر تا لحظه آخر همراهش بود و دیگر برنگشت... 🌷شهید مدافع حرم 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💚این ذکر، مُهر قبولی نماز است... 🔻پیامبر صلی الله علیه وآله: 🔸هرکس نمازی بگزارد و در آن، بر من و اهلبیتم صلوات نفرستد نمازش قبول نخواهد شد. 🔹مَنْ‏ صَلَّى‏ صَلَاةً لَمْ‏ يُصَلِ‏ فِيهَا عَلَيَّ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِي لَمْ تُقْبَلْ مِنْهُ. 📚مستدرک الوسائل، ج۵، ص۱۵. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌾 وقتے خداوند می‌خواهد یه نفر خاص باشه ✨نام : شهید حاج علے کسایے ✨تولد : عید غدیر ✨ازدواج : عید غدیر ✨شهادت : عید غدیر ✨تخصص : استاد نهج البلاغه ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
از همسایه‌ها که همکارش بودند شنیده بودم به همین زودی می‌شود فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه. چند بار ازش پرسیدم طفره رفت و حرف را عوض کرد. شبی که حکمش را از تلویزیون خواندند، بهش گفتم: چرا نگفتی؟ گفت: مگه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که بتونم خدمت کنم. اینجا و اونجا نداره. این مقام‌ها مثل یه ورق کاغذ زیر پا می‌مونه. اگه یه روزی برکنارم کنن انگار یه ورق کاغذ رو از زیر پام کشیدند. هیچ احساسی ندارم. فقط باید بتونم بهتر خدمت کنم، همین. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
تا می توانی در جهان یکرنگ باش... قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است... ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ﷽ 🍃 «قُلْ لِعِبَادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلَاةَ وَيُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا بَيْعٌ فِيهِ وَلَا خِلَالٌ» به بندگان من که ایمان آورده‌اند بگو نماز را برپا دارند؛ و از آنچه به آنها روزی داده‌ایم، پنهان و آشکار، انفاق کنند؛ پیش از آنکه روزی فرا رسد که نه در آن خرید و فروش است، و نه دوستی! (نه با مال می‌توانند از کیفر خدا رهایی یابند، و نه با پیوندهای مادی!) 📗 سوره ابراهیم، آیه ٣١ ‎‎‌‌‎‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸ذکری که از جواهرها و مرواریدها قیمتی‌تر است از حضرت آیت‌الله العظمی بهجت قدس‌سره درخواست کردم: «یک ذکر خیلی بزرگ یادم بدهید.» گفتند: «ذکری یادتان بدهم که از جواهرهای همۀ کوه‌های دنیا و مروارید همه دریاها قیمتی‌تر باشد؟» گفتم: «بله!» و منتظر یک ذکر عریض و طویل خاص بودم؛ که گفتند: «استغفار... استغفار... استغفار» اگر بدانید در این استغفار چه گنج‌هایی نهفته است؛ روح را صیقل می‌دهد، راه‌ها باز می‌شود و حاجت‌ها برآورده می‌شوند.» 📚به شیوه باران، ص۵٩ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت299 وارد کوچه که شدیم سرعتش را کم کرد، ماشین خیلی آرام حرکت می‌کرد. هوا گرم بود و در کوچه پرنده پر نمی زد. علی یک دستش روی فرمان بود و آرنج دست دیگرش را روی لبه‌ی پنجره زیر چانه‌اش اهرم کرده و غرق در فکر بود. این طور پکر و بد حال ندیده بودمش حتی وقتی با هم در آن زیرزمین گیر افتاده بودیم. این همه ناراحتی‌اش را نمی‌توانستم ببینم. جلوی در خانه که رسیدیم، ماشین را متوقف کرد. محمد امین کوله را برداشت و با گفتن خداحافظ به خانه رفت. نگاهم را به چهره‌ی سرتاسر غمش دادم. به رو به رو خیره شده بود و پلک نمی زد. یک نفس عمیق کشیدم و سرم را زیر انداختم. –یادته اون روز که برات کپسول اکسیژن آوردم چی بهم گفتی؟ حرفی نزد. ادامه دادم. –اون روز که کرونا گرفته بودی، اوایل آشنایی مون رو می گم. خیلی زود منظورم را فهمید. بدون این که نگاهش را از رو به رو بردارد گفت: –آره یادمه، جلوی پنجره‌ی پاگرد ایستاده بودم و نگات می‌کردم. سینه م خیلی درد می‌کرد، نای حرف زدن نداشتم، اما به تو زنگ زدم تا صدات رو بشنوم. بعد از این که با تو حرف زدم خیلی بهتر شدم، اصلا احتیاج چندانی به کپسول پیدا نکردم. پشت تلفن بهت گفتم ببخش که نمی‌تونم تعارفت کنم بیای خونه. اون روز با الان یه فرق بزرگ داشت، اونم محرم بودنمونه منظور از تعارف اون روز احترام بود چون تو که هیچ وقت بالا نمیومدی، حتی اگه من کرونا هم نداشتم. این حجب و حیای تو بود که من رو به طرفت کشوند. نفسش را محکم بیرون داد و نجوا کرد: –برای یه مرد گنج بزرگیه. بغض کردم. –اون روز با اون شرایطتت ازم عذر‌خواهی کردی که نمی‌تونی بهم تعارف کنی، برای همین حالا من باید هزار بار از تو عذر خواهی کنم به خاطر این که با وجود محرم بودنمون، با این که تو خونه هیچ کس کرونا نداره، با این که تو زحمت کشیدی و من رو تا جلوی در خونه رسوندی، با این که نامزدم هستی ولی بازم نمی‌تونم تعارفت کنم بیای خونه حتی از روی احترام، چون اون جا بهت بی‌احترامی می شه. دیگر نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. با همان هق هق گریه ادامه دادم: –من معذرت می خوام به خاطر همه چی. به خاطر حرفای اون روز خونواده م که می‌دونم حسابی ناراحتت کردن. به خاطر همه‌ی حرفایی که تو این مدت شنیدی و چیزی نگفتی. به خاطر اشتباهاتی که شاید نا خواسته خودم کردم و تو رو به دردسر انداختم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت300 سرش را به طرفم چرخاند. نگاه پر از غمش را در جزء جزء صورتم سُراند. با انگشتش اشکم را گرفت و سرم را به طرف خودش کشید و به سینه‌اش چسباند. با صدایی که انگار تمام غم‌های عالم را یدک می کشید، گفت: –گریه نکن، تو کاری نکردی که نیاز به عذرخواهی داشته باشه. خدای ما هم بزرگه. تا وقتی تو رو دارم از حرف کسی ناراحت نمی شم. این جوری گریه می‌کنی فکر قلب من رو نمی‌کنی؟ حالم رو از این بدتر نکن. کاش دوباره کرونا می‌گرفتم و به خاطر اون چند روز از هم دور می شدیم و تموم می شد. دستم را روی لب هایش گذاشتم. –نگو...خدانکنه. برای چند لحظه سرش را روی سرم گذاشت و بوسه‌ای از روی شالم برداشت. بعد دستمال کاغذی مقابلم گرفت و از ماشین پیاده شد. پشتش را به من کرد و به ماشین تکیه داد. دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد و سنگ ریزه‌ای که زیر پایش بود را به بازی گرفت. بعد از چند دقیقه من هم پیاده شدم. پای رفتن به خانه را نداشتم. ماشین را دور زد. به طرفم آمد و دستم را گرفت. –می خوای بری؟ دستش را فشار دادم و نگاهم را به کفش هایم دادم. –حتما الان تو خونه منتظرم هستن، زودتر برم تا دوباره عصبانی نشدن و همه چی رو از چشم تو ندیدن. –حاضرم همه رو تحمل کنم ولی تو بیشتر بمونی. دستش را محکم‌تر فشار دادم و سرم را به بازویش تکیه دادم. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. صفحه‌اش را نگاه کردم. نادیا بود. فوری جواب دادم. –الو نادیا، دارم میام پشت درم. نادیا اعتراض آمیز شروع به صحبت کرد. ولی من فوری قطع کردم. –حتما کار دارن. دیگه باید برم. جوابش فقط نفس عمیقش بود و نگاهی که جگرم را آتش زد. تا جلوی در خانه هم قدم شدیم. زنگ در خانه را فشار دادم و در فوری باز شد. انگار کسی پشت آیفن منتظر ایستاده بود. –می‌بینی؟! وقتی آدم عجله داره و پشت دره، حالا حالاها کسی نمیاد در رو باز کنه ولی وقتی می خوای پشت در بمونی، انگار همه پشت آیفن منتظرن که تو در بزنی و در رو برات باز کنن. سرش را به تایید حرفم تکان داد و جوری نگاهم کرد که قلبم از جا کنده شد. انگار او بیشتر از من این جدایی را باور داشت، نگاهش قلبم را می‌ترساند. در حالی که سعی می‌کردم صدایم نلرزد نجوا کردم: –ببخش که بدون تو باید برم. به عادت همیشه چشم‌هایش را باز و بسته کرد و این اولین بار بود که بدون لبخند این کار را می‌کرد. حتی نتوانست لبخند ساختگی بزند. دست هایش را داخل جیبش برد و زمزمه کرد: –به سلامت. ولی نرفت، همان جا منتظر ایستاد. آرام جوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم: –همین که بری دلم برات تنگ می شه. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯