eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌قولِ‌حاج‌مهدی‌رسولی: ماروکسی گردن‌نگرفت ولی‌توماروگردن‌بگیر!»'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌ ❤️‍🩹
شهید محمدرضا تورجی زاده
دل اگر یار نبیند، جگرش می‌سوزد 😢🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز قدم گذاشتن بر بال فرشتگان است ، نماز جنگ با نفس است نماز انتظار عاشق است ،✿⊱ ،نماز تسبیح خداوند بلند مرتبه است ، نماز آرامش بخش جان است نماز یعنی خشوع در برابر زیبایی مطلق ،✿⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🕊 ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم! حق نداریم با آن ها برخورد تند کنیم از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم.. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آری! تفاوت نمے ڪند که تو دانشجو هستے یا ڪارمند، ڪارگر هستے یا ڪشاورز، طلبہ هستے یا ڪاسب بازار... آنچہ از همہ این ها فراتر مے رود توست و انسان، اگر انسان باشد و بہ وجدان خویش رجوع ڪند، ندای «هل من ناصر» سیدالشهدا را خواهد شنید ڪہ را بہ او گوشزد مے ڪند.... 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت312 از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد. –سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم. مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم: –بچه‌ها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده. بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند. بلند شدم تا سر سجاده‌ام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد. –خانما این بچه‌ها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن. از خدا خواسته رو به مادر گفتم: –من برم بچه ها رو بیارم. بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم. به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم. بچه‌ها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند. ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم می‌چرخاندم و با خودم می‌گفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه. با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم. –تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی. مهدی بالا و پایین می‌پرید. –خاله دستشویی دارم. صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد. قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم. سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود. دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا می‌کرد. همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمی‌توانستم بغضم را کنترل کنم گفتم: –مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا. مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف می‌رفت و به همه جا سرک می‌کشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود. دیگر صبرم تمام شد. شماره‌‌ی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد. مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بی‌تابی می‌کرد. دلم می‌خواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور. صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت. سر مهدی داد زدم. –بیا بریم، فقط می‌خواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی. مهدی به طرف دستشویی دوید. –دارم، دارم، الان می رم. با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم. کفش مردانه‌ای را دیدم که از کنارم تکانم نمی‌خورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود. طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت. –می‌خواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟ در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم. خودش بود. با همان چشم‌های مهربان که دلم را زیر و رو می‌کرد. در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت313 با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم. با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم. خیلی غمگین به نظر می رسید. نگاهش دلتنگی‌اش را فریاد می زد. –علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشم‌هام شخم زدم ولی تو رو ندیدم. نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی می‌کرد نگاهم نکند، شاید نمی‌خواست غم چشم‌هایش بر ملا شود. با صدای رگ به رگ شده‌ای، مثل کسی که بعد از گریه می‌خواهد حرف بزند گفت: –شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت. دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم: –تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی. چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟ یک قدم جلو آمد. نجوا کرد: –حق داری ناراحت باشی. ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد: –از کجا می‌دونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه. سرم را به سینه‌اش چسباندم و بغضم را آزاد کردم. –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟ –ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم. با تعجب پرسیدم: –کِی؟! –همون روز که با هم خداحافظی کردیم. اشک هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقه‌ام رفت. ناله زدم. –ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی می‌ترسیم با هم حرف بزنیم. با لحن جدی گفت: –خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم. با دهان باز نگاهش می‌کردم. –آخه چرا؟! نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه‌اش کرد. –چون در آینده بچه‌های ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. –این حرفات بیشتر من رو می‌ترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت، طوری که انگار می‌خواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند. –هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا می‌ترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن. –مگه سگن؟ –آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟ سرم را کج کردم. –خب صاحب خونه رو. –درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین. همراه خونواده ت بمونی بهتره. از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود. لبخند نازکی زد. –حرفام یادت می مونه؟ مثل خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. لبخندی روی صورتش پهن شد. –تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که می‌کنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمی‌خوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره می‌خونم. بعد نفس عمیقی کشید. –خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم می‌کرد. دوباره بغضم گرفت. دستش را گرفتم و روی گونه‌ام گذاشتم. –من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟ لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯