eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شب تو خواب دیدمش بهش گفتم محمدرضا اینقدر از حضرت زهرا(سلام الله علیها) دم زدی آخرش چه شد؟! گفت همین که تو بغلِ فرزندش مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) جان دادم، برایم کافیست..! 😔 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقوق بشر کجاست؟ همسر محمدرضا نوری معروف به ابوعباس از شکنجه‌های سختی که آمریکایی‌ها بر سر همسرش آورده‌اند می‌گوید. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
✔️سخن بزرگان گریه بر امام حسین علیه السلام این قدرت را دارد که موانع برای رسیدن به مقامات والا را برطرف کند. 🎙آیت الله ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
💌 اگر دنیا با شما نبود، شکر نعمت کنید و به خاطر خدا صبر کنید. لحظه‌ای از خدا غافل نباشید و ذکر خدا بگوید و امام زمان (عج) را دعا کنید. دنیا محل گذار است، دل به دنیا نبندید و برای آخرت توشه جمع کنید. شهید سید رحمان هاشمی🌹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
☄️ روایت شجاعت شهیدی که آمریکایی‌ها بدنش را با میخ‌های آهنین سوراخ کردند #شهید_نادر_مهدوی پس از اسا
✨ تولد ۱۴ خرداد ۱۳۴۲ شهادت ۱۶ مهر ۱۳۶۶ فرمانده ناوگروه دریایی ذوالفقار محل دفن: گلزار شهدای روستای بحیری، بحیری سال‌های خدمت: ۱۳۶۰–۱۳۶۶ ✨در خانوده‎ای مستضعف امّا متدیّن و پرهـیزکار در روستای نوکار، در شهرستان دشتی” واقع در استان بوشهر” دیده به جهان گشود. او ششمین فرزند خانواده بود. هنگامی که پیکر مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتّی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🖤شهید دکتر داریوش رضایی نژاد 🖤 شهادت در صبح چهارشنبه 29 بهمن سال1356 در شهرستان آبدانان استان ایلام به دنیا آمد. 💔در تاریخ اول مرداد 1390 توسط سرویس جاسوسی اسرائیل (موساد) به شهادت رسید. با وجود این که در برخی از رشته های مهندسی در دانشگاه های معتبر تهران، اصفهان، شیراز و... پذیرفته شده بود، اما بنابر انتخاب خود وارد دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان شد. با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار توانا بود. با داشتن چنین توانایی هایی، توانست در مدت هفت ترم و با رتبه اول، به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه خود فارغ التحصیل شود. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡...🦋 فاصله ما تا فقط یک صدا زدن است! یک صفحه ! یک ! یک ! یک ! ویک ! وگاهی با کنار گذاشتن همین یکی ها، چقدر دور میشویم از تو ای مهربان!!
برگردنگاه‌کن پارت365 بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم. –ولی مرگ و میر از کرونا زیاد شده‌ها. لعیا نوچی کرد. –الان که فقط کرونا نمی کُشه، یه جمعی دست به دست هم دادن مرگ و میر رو اتوماتیک و بدون دخالت کردن. کرونا می کشه، سیل غسل مي ده و زلزله هم دفن می کنه. لبم را گاز گرفتم. –ببین! پس من حق دارم زودتر عروسی کنم، حادثه خبر نمی کنه. –تو که خیلی، اصلا همین که تو این اوضاع این قدر امید به زندگی داری شاخص آمار کشور رو یه تکون اساسی دادی. بعد از خوردن چایی‌ام از لعیا پرسیدم: –هلما کجا رفت؟ ساره اشاره که در پله‌ها نشسته. لعیا به طرف پله‌ها رفت و از هلما پرسید: – چیزی شده؟ هلما از پله‌ها پایین آمد و با سرش اشاره کرد که چیزی نشده. بعد به طرف من آمد و کارش را ادامه داد. معلوم بود گریه کرده و هنوز هم میل به گریه دارد. ساره که انگار چیزی یادش آمد رفت و از کیفش کتاب کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد. لعیا رو به ساره گفت: –اونو صبحا بعد از نمازت بخون، اثرش بیشتره. نگاهم را به هلما دادم. انگار غم تمام وجودش را گرفته بود و چشم‌هایش برای اشک ریختن بی قراری می کردند. سعی داشت با پلک زدن ابرهای چشم‌هایش را کنار بزند ولی گاهی موفق نمی شد و اشکش قطره قطره روی ماسکش می‌چکید. با عذر خواهی می گفت که چشم‌هایش گاهی این طور می شوند و خود به خود ریزش اشک دارند. رو به ساره گفت: –واسه منم دعا کن. بعد از آن دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد متوجه می شدم که گاهی دست هایش می لرزد و به زور می تواند آن ها را کنترل کند. بعد از ربع ساعت کارش تمام شد. از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –تموم شد. بعد آمپول دیگری از کیفش خارج کرد و رو به من گفت: –بذار اینم بهت بزنم بتونی راحت بشینی تا موهات رو درست کنه. بعد از تزریق آمپول کادوی کوچکی از کیفش خارج کرد و به طرفم گرفت. –ببخشید که زود باید برم قابل تو رو نداره، ان شاءالله مبارک باشه. بعد هم به سرعت باد رفت. همه به هم با تعجب نگاه کردیم. از ساره پرسیدم: –نفهمیدی چش بود؟! مثلا تو رفیق صمیمیش هستی. ساره نوشت. –جدیدا نمی‌شناسمش خیلی عوض شده، تودارتر شده. –به نظر من خیلی ناراحت و داغون بود. انگار به زور خودش رو نگه داشته بود. لعیا گفت: –خب زنگ پیام بده ازش بپرس. ساره نوشت: –رفتم خونه بهش پیام میدم الان بپرسم میدونم نمی گه. پرسیدم: –یعنی به خاطر من نمی گه؟ ساره سرش را به علامت تایید تکان داد. لعیا سشوار را روشن کرد. –عروس خانم، حالا فعلا بیا این جا رو صندلی بشین، یه مدل خیلی آسون و شیک می خوام موهات رو درست کنم که زیاد زیر دستم نشینی خسته بشی. روی صندلی که نشستم ساره فوری رفت و کادوی هلما را باز کرد. لعیا گفت: –دیگه زیادی خودمونی شدیا! یه اجازه‌ای، چیزی. وقتی پلاک و زنجیر سنگینی را از داخل جعبه بیرون کشید همه‌مان نگاهمان خیره ماند. لعیا سشوار را خاموش کرد. –نگاه کن، چه ولخرجی کرده بدبخت. حتما کلی پول پاش داده. نمی‌دانم چرا آن لحظه این فکر به ذهنم آمد و زمزمه کردم: –حالا به مامانم بگم این رو کی بهم هدیه داده؟ ساره به خودش اشاره کرد. لعیا فوری گفت: –وا! تو گور داری که کفن داشته باشی؟ بعد بگه تو خریدی؟ اگر بگه ساره داده که بیشتر شک می کنه. ساره پشت چشمی نازک کرد و به لعیا و خودش اشاره کرد. لعیا خندید. –عزیزم، من جعبه‌ی اونم نمی تونم بخرم چه برسه به خودش. می دونی اون الان چند گرمه؟ هیچی نباشه پونزده الی بیست گرم وزنشه، تو نیم گرمشم نمی‌تونی بخری. مادر تلما بشنوه شاخ در نمیاره؟ به نظر من تلما فعلا قایمش کن به مادرت نشون نده. ساره با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و جعبه را داخل کشوی پا تختی گذاشت. لعیا زیر گوشم آرام گفت: –از من می شنوی به شوهرتم نشون نده. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯