💌 روز و شب فکر من این است بیایم حَرمت
دعوتم کن به فدای تو و لطف و کَرمت...🥰
#امام_رضا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#جرعهای_از_معرفت
🔸فشار زندگی را تحمل کنید که این از گنجهای بهشت و از گنجهای خوبی است؛ دنیا سختی دارد فشار دارد، پس صبر کنید
مرتب پیش این و آن ننشین و شکایت نکن
از خدا گله و شکایت نکن که «خدایا چرا مرا اینجوری کردی؟!چرا سنگ به درِ بسته می بارد؟!»
✨صبر و ظفر هردو دوستان قدیمند
✨بر اثر صبر ، نوبتِ ظفر آید
#آیت_الله_مجتهدی (ره)
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
زشت است آدم جلوی امامش کم
بیاورد و بگوید: ازم بر نمیآید!
آن وقت امام زمان نمیگوید این همه
سال، صبح تا شب داشتی دعای فرج
میخواندی، بهتر نبود کنارش میرفتی
کار هم یاد میگرفتی که وقتی آمدم،
عصای دستم باشی؟!
شهیدمدافعحرم🕊🌹
#صادق_عدالت_اکبری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
وَقتی درونَت پاڪ باشَد
خُدا چِهرهات را گیرا میڪُند
این گیرایی از زیبایی و جَوانی نیست..
این گیرایی از نورِ ایمانی است
ڪه دَر ظاهِر نَمایان میشَود..
#شهیدمحمدرضادهقانامیری..
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌷🌻 #شهید حسن سربندیفراهانی
از ایمانی قوی و اخلاقی پسندیده برخوردار بود و بدلیل عشق و علاقه وافرش به ثامن الائمه امام رضا(ع) به ادامه تحصیل در شهر مقدس مشهد پرداخت.
وی گفته است: رسول اکرم (ص) فرمودند که جهاد دری از درهای بهشت است که بر روی بعضی از بندگان خاص خودش باز میکند.
این نکته تعصب عجیبی بر روی این حقیر گذاشت، زیرا خودم را از بندگان خاص و مخلوص خدا نمیبینم و با گفتهای که مادرم به من گفتی (هیچ کدام شما شهید نمیشوید) دلم عجب سوخت.
⚘️به پیش آقا ثامن الحجج علی بن موسی الرضا(ع) رفتم قصد کردم که چهل روز روزه بگیرم و چهل روز از صبح تا غروب در حرم مطهر آقا بمانم تا حاجتم را که شهادت است از ایشان بگیرم،
آری اگر شهادت نصیبم گشت از برکات امام رضا (ع) میباشد.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
🌷🌻 #شهید حسن سربندیفراهانی از ایمانی قوی و اخلاقی پسندیده برخوردار بود و بدلیل عشق و علاقه وافرش ب
2️⃣ چند باری نصیحتش کردم که سراغ درسش برود. به خیال خودم می گفتم :"حیف داداش حسن است که درس نخواند! حیف هوش و استعداد حسن است"
وقتی دوباره گفتم که برود سراغ درسش عصبانی شد و گفت :
" داداش! تو که در شهر زندگی مرا دیده ای. من به خاطر معشوقم چهل روز بدون سحری روزه گرفتم و قبل از افطار پای برهنه از حوزه المهدی مشهد تا حرم پیاده رفتم و از #امام_رضا (ع) شهادت خواستم. آن قدر این جا می مانم تا مزدم را بگیرم !"
حسن سرانجام در بیست و هفتم بهمن شصت و چهار در عملیات والفجر هشت در فاو مزدش را گرفت....
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت179
–مهم نیست، گذشته تموم شد رفت. من به خاطر تلما خانم همون روز که بهم زنگ زد و گفت میخوای بیای مغازه بخشیدمت. دیگه حرفشم نزن.
ساره تشکر کرد و رو به من گفت:
–گوشیم رو جا گذاشتم. گوشیاش را به طرفش گرفتم و پرسیدم:
–ساره میدونستی این آویز گوشیت از نمادهای شیطان پرستیه.
لبهایش را بیرون داد.
–واقعا؟
–آره، بندازش دور؟
نگاهش را به آویز گوشیاش داد.
–چیچی بندازمش دور، پول دادم خریدمش. حالا باشه مگه چیه؟ من که نمیخوام...
امیرزاده حرفش را برید.
–تاثیرات منفی داره، هم برای خودت هم زندگیت. مدام دیدن و نگاه کردن به این جور نمادها انسان رو دچار افسردگی و وسواس فکری و اضطراب میکنه. حالا بگذریم از تاثیرات ماوراییش...
ساره گوشیاش را داخل کیفش انداخت.
–اوووه، نه بابا من اونقدر بدبختی دارم وقت ندارم دچار این چیزا بشم.
امیرزاده پوزخندی زد.
–اتفاقا دچار سیاه نمایی و بدبینی هم میشی. همین حرفهایی که میزنی، مدام فکر کردن به بدبختیا،
تا حالا فکر کردی چرا وارد یه گل فروشی میشی یا یه جایی که پر از رنگهای شاد و پر نور و بوهای خوب هست احساس خوبی پیدا میکنی؟ انگار کلی انرژی به سراغت میاد.
ساره سرش را تکان داد.
–آره خب.
امیرزاده ادامه داد:
–دقت کردی وقتی چشمت به جایی میخوره که تو همین شهر خودمون پر از آشغال و لجن و بوی بد و کثیفی و تاریکی هست چقدر حالت بد میشه؟ فقط میخوای زودتر از اونجا عبور کنی، تا دیگه نبینی.
–اهوم.
امیرزاده رو به من ادامه داد:
–خب، پس چیزهایی که میبینیم صد در صد توی جسم و روح ما تاثیر داره، حالا گاهی بعضیها سعی میکنن اون قسمت لجن و آشغال و بوی بد رو با رنگهای مصنوعی بپوشونن تا ببیننده متوجه نشه ذاتش چیه، مثل همین نمادها...
ساره با حیرت گفت:
–شما دیگه زیادی پیچیدش کردید اینجورا هم نیست.
امیرزاده به من اشاره کرد.
–اون پوشه رو بده.
پوشه را که کمی هم سنگین بود به طرف امیرزاده گرفتم.
امیرزاده پوشه را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. یک صفحه که داخلش پر از عکس نمادهای مختلف بود را به ساره نشان داد.
–باید اینا رو یاد بگیری و حواست باشه هر چی میخری هیچ کدوم از اینا رو نداشته باشه، از فردا روزی چند صفحه ازش بخون. من اینو برای یکی از دوستام که گوشی هوشمند نداره آورده بودم. بخونه و برای چاپش نظر بده. حالا بعدا بهش میدم. همهی مطالبش هم از منابع معتبر هست.
ساره بیتفاوت گفت:
–این همه ورق رو فقط در مورد چهارتا نشونه نوشتید؟
امیرزاده پوشه را به من داد.
–در مورد خیلی چیزاست، فقط یه قسمت کوچیکش در مورد نمادهاست.
این چیزا رو باید تو مدرسهها به بچهها آموزش بدن و آگاهشون کنن.
ساره به من نگاه کرد.
–من که حوصله خوندن ندارم. تلما تو بخون واسه من توضیح بده. نه که کلا به درس خوندن علاقه داری... بعد هم لبخند زد و رو به امیرزاده کرد.
–راستی شما از اون آقا شکایت کردید.
–از کی؟
–همون که با چاقو شما رو زد.
امیرزاده یک ابرویش را بالا داد.
–چطور؟
–آخه نامزدش امده بود اینجا به تلما التماس میکرد که ببخشیش و ازش شکایت نکنی.
بعد رو به من پرسید:
–تلما مگه بهشون نگفتی؟
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت180
از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم.
امیرزاده از من پرسید:
–چرا چیزی نگفتید؟
با من و من گفتم:
–من هم به ایشون هم به ساره گفتم نمیتونم این کار رو کنم. چرا باید دخالت کنم. شما خودتون بهتر میدونید.
ساره فوری گفت:
–خب حالا نمیخواستی ازش بخوای شکایت نکنه حداقل در جریان قرارش میدادی.
از حرفهای ساره حرصم گرفته بود. اصلا دلم نمیخواست امیرزاده این حرفها را از دهن او بشنود. برای همین جدی گفتم:
–اصلا چرا باید بگم، اتفاقا باید مجازات بشه تا دیگه از این کارا نکنه، مگه شهر هرته تو روز روشن بیاد هر کاری دوست داره انجام بده بعدشم واسه خودش بگرده.
امیرزاده شاکی نگاهم کرد.
نامزدش همون هلماست دیگه درسته؟
ساره جای من جواب داد.
–آره دیگه، چند بار امده اینجا که رضایت بگیره.
امیرزاده رو به ساره گفت:
–دفعهی دیگه که امد بهش بگو اگر خودش بیاد دلیل این کارش رو توضیح بده من کاری باهاش ندارم و شکایتم رو پس میگیرم. اون روز همش ناموس، ناموس میکرد من اصلا منظورش رو نفهنیدم. حالام که فراری شده.
ساره با تعجب پرسید:
–جدی میگید؟ یا میخواهید بیاد گیرش بندازید.
امیرزاده مرموز به ساره نگاه کرد.
–نه، جدی گفتم. من فقط چندتا سوال ازش دارم، جواب که داد دیگه کاری باهاش ندارم. حالا تو چرا اینقدر سنگ اونا رو به سینت میزنی؟
ساره فوری گوشیاش را درآورد و بی توجه به سوال امیرزاده گفت:
–اتفاقا شمارش رو گرفتم الان زنگ میزنم بهش میگم.
امیرزاده متعجب نگاهم کرد.
توضیح دادم:
–کارت و شمارش رو داد به ساره، برای شرکت تو کلاساش.
ساره همانطور که گوشی را روی گوشش میگذاشت خداحافظی کرد و رفت.
امیرزاده ابروهایش بالا رفت.
–اونوقت اینم میخواد بره شرکت کنه؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
امیرزاده دلخور نگاهم کرد.
–چرا تا حالا چیزی نگفتید؟ اون هر روز میومده اینجا اونوقت شما یک کلمه حرف نزدید؟
سرم را پایین انداختم.
–مگه مهمه؟
اخم ریزی کرد.
–آره، خیلی مهمه، من باید از دهن این دختره این حرفهارو بشنوم؟
وقتی سکوت مرا دید اخم ریزی کرد.
–نمیخواهید جمع کنید بریم.
همان لحظه دوتا خانم وارد مغازه شدند و دو بسته مداد رنگی و دو عدد دفتر نقاشی خریدند.
نگاهی به امیرزاده انداختم هنوز در هم بود. از یک طرف دلم نمیخواست از دست من ناراحت باشد از طرف دیگر روی عذرخواهی نداشتم، یعنی اصلا نمیدانستم چطور باید حرفش را پیش بکشم.
برای همین بیحرف شروع به جمع و جور کردن وسایلم کردم که پرسید:
–راستی اون دفعه مجانی چند تا از تابلوها رو دادید به اون آقا که ببره خونه و نشون زنش بده، برات آورد؟
از این که شروع به حرف زدن کرده بود خوشحال شدم.
–بله. البته پولش رو آورد چون همهی تابلوها رو خرید. با لحنی که حس حسادت را در آن حس کردم گفت:
–اگه میخواست بخره چرا برد؟ خب همون موقع پولش رو حساب میکرد.
کیفم را روی دستم انداختم.
–اولش که نمیخواسته بخره، به خاطر این که بهش اعتماد کردم خرید.
انگار حسادتش را شعله ور کردم چون گفت:
–مردم بیکارن.
برای التیام حسی که خودم برافروخته بودمش گفتم:
–بله واقعا، وقت آدمم میگیرن،
با شک پرسید:
–از اون روز به بعد دوباره امده؟
"پس حدسم درست بوده،"
–نه دیگه، برای چی بیاد؟
موضوع را عوض کرد.
–ریموت رو بدید به من، شما برید سوار شید من چراغها رو خاموش میکنم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯