eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام 🗳🇮🇷🗳 امروز همه موقع رفتن برای 💠وضو بگیریم 💠۱۹ بار بسم الله الرحمن الرحیم بگوییم 💠موقع نوشتن صلوات بفرستیم 💠موقع انداختن رای 👇🏻 اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان بگوییم ان شاءالله خدا به رای هامون برکت بده به برکت نام مبارک آقا جانمون🌱💚 ✍️ضمنا ترجیحا خودکار از خونه ببرید فقط بنویسید دکتر یا جناب ننویسید به امید پیروزی ان شاءالله✌🏻
حاج‌حسین‌یکتا: هر جا توسل به حضرت فاطمه (س)شد پیروز شدیم «یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ أَغیثینى» 🔸سهم شما ۱۴ مرتبه 🔰اللهم لاَ تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لاَ يَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ‌🔰 خدایا کسیکه بر ما رحم نمیکنه بر ما مسلط نکن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اين متن واقعا دلتنگ کننده است! وقتی پشت سر پدرت از پله ها پايين می روی و می بينی چقدر آهسته می رود تازه میفهمی چقدر پير شده ! وقتی مادر بعد از غذا، پنهانی مشتی دارو را می خورد ، تازه میفهمی چقدر درد دارد اما چيزی نمی گويد.. در 10 سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم در 15 سالگی : ولم کنين در 20 سالگی : مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم در 25 سالگی : بايد از اين خونه بزنم بيرون در 30 سالگی : حق با شما بود در 35 سالگی : ميخوام برم خونه پدر و مادرم در 40 سالگی : نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! در شصت سالگی: من حاضرم همه زندگيم رو بدم تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ... و اين رسم زندگی است.... چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هيچ زمانی دير نيست حتی همين الان قدر پدر مادرتو بدون💚 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍒••• هیچ‌ کس نمی‌تواند برنامه‌ای که خدا برای زندگیتان دارد را متوقف کند😌♥️ امیدت به خدا ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا جانم یا بن الحسن در این غروب شما، برای دل‌های بيمار ما حمد شِفا بخوانید 😢
1_12175561763.mp3
2.82M
♦️روضه‌خوانی فاطمی ! 💔 این چیزیه که دیگه تو این ساعت ها کار رو تموم میکنه کم نذارید نذر روضه حضرت صدیقه طاهره کنید که کار به نفع جبهه انقلاب تموم بشه ‌‎‌╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
یا صاحب الزمان غروب جمعه شد آقا نیامدی😭 بیشتر از همه ی جمعه ها دلتنگت هستیم آقاجان... آقا بیا و جهان را از این آشفتگی نجات بده 🤲 یاصاحب الزمان ادرکنی یاصاحب الزمان اغثنی 😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔹° گوشھ‌نگاھ به دخترش می‌گفت: وقتی گره‌هاے بزرگ به کارتون افتاد از خانم فاطِمه‌زهرا(س)♥️ کمک بخواید گره‌هاے کوچیک رو هم از بخواید براتون باز کنند... 🍃 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت326 دوستش خداحافظی کرد و رو به علی گفت: –کنار ماشین منتظرم. بعد از رفتنش از علی پرسیدم: –بازم میای؟ با لبخند پهنی چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –اگه مادربزرگ بتونه رضایت بگیره دفعه‌ی بعد میام خونه تون. بعد به داخل ساختمان اشاره کرد. –می گم یه وقت لو ندن من این جا بودم. –نه نادیا این طوری نیست. ساره هم که اصلا نمی‌تونه حرف بزنه. وارد ساختمان که شدم دیدم مادر بزرگ وسایلش را برداشته که برود. –تلما مادر تو نمیای خونه؟ لبخند زدم. –من رو تا از این جا بیرون نندازن هستم. شما چرا زود می رید مامان بزرگ؟ –زودتر برم ببینم می‌تونم مامانت رو راضی کنم. بذار ساره هم پیشت بمونه، من با نادیا می رم. چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ رو به ساره گفتم: –پاشو بریم خونه، دل تو دلم نیست. می خوام زودتر بدونم جواب مامان چیه. همین که وارد حیاط شدیم صدای بلند بلند حرف زدن مادر می‌آمد که به مادربزرگ می‌گفت: –اگر شما تمام مسئولیتش رو بر عهده می‌گیرید من حرفی ندارم. تو این چند روز داشتم به این فکر می‌کردم که همین که علی آقا حرف ما رو گوش کرده و کاری به کار تلما نداشته، پس معلومه برای اونم آینده‌ی تلما مهمه... نادیا در حالی که به مرغ ها غذا می‌داد پرسید: –چرا زود اومدید؟ ساره به داخل خانه اشاره کرد. پرسیدم: –می خوای بری داخل خونه؟ بدون این که جواب من را بدهد به عصایش تکیه کرد و به طرف داخل ساختمان رفت. کنار نادیا نشستم. –می‌خواستم زودتر بدونم مامان چی به مامان بزرگ می گه. نادیا پوزخندی زد. –می‌بینی که مامان همه ش داره از خوش قولی علی آقا صحبت می‌کنه، خبر نداره طرف همین چند دقیقه‌ی پیش سر قرار بوده. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم. –هیس، اتفاقا علی زیر قولی که داده نزده. ناگهان صدای فریاد مادر به گوش رسید. –چی؟ مگه علی آقا هم اون جا بود؟ من و نادیا با چشم‌های گرد شده به هم نگاه کردیم. نادیا سرش را کج کرد. –فکر کنم ساره لو داد. از جایم بلند شدم. –یعنی ساره دهن لقی کرده؟ به طرف داخل ساختمان دویدم. با دیدن چیزی که جلوی چشم‌هایم بود خشکم زد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت327 ساره تند و تند روی تخته‌اش جملات رو پشت سر هم می‌نوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش می‌کرد. مادر چشمش به تخته‌ی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد. با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم. –ساره! مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد. –آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟ دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بی‌معرفتی کند. ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت. صدای مادر بالاتر رفت. –با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟ با عجز گفتم: –نه مامان، علی اصلا نمی‌دونه من تو مترو فروشندگی می‌کنم، بهش نگفتم. ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد. –بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون. سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بعد اشاره به مادربزرگ کرد. –من نمی‌دونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده. مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقه‌ی بالا رفت. من هم چشم غره‌ای به ساره رفتم و گوشه‌ای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم. مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت. نادیا وارد شد و پچ پچ کرد. –کی لو داده؟ با نگاهم به ساره اشاره کردم. نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد. –چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟ ساره زود روی تخته نوشت. –خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم. به طرفش چرخیدم. – مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت می‌کنی؟ این یه مسئله‌ی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمی‌دادی. ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقه‌ی بالا رفت. نادیا کنارم نشست. –اگه ساره کارا رو خراب نمی‌کرد مامان داشت راضی می شد. بغض کردم. –بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه. نادیا حرصی شد. –شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه. نوچی کردم. –این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصمم‌تر می شه. آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم. هر دو از دستش دلخور بودیم. روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم. نادیا گفت: –دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته. در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد: –اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمی‌کنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده. نیم خیز شدم. –می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟ او هم نیم خیز شد. –کدوم پیشنهاد؟! –همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن. لب هایش را بیرون داد. –آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگه‌ها. دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم. –ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم. او هم سرش را روی بالشت گذاشت. –اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار داره‌ها. حسابی به هم ریخته س. –آره می‌دونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯