✿ بـہ هر کـہ هرچـہ داشتـے
بخشیـدے حتـے
تیـرهـا هــم
از پیـڪرت خون نوشیدند🩸
گویند "حر بن يزيد رياحي"
اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد.
"عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کي ميداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود،
چهرهاي که گاهي خودمان را شگفتزده ميکند.
چطور ميشود در اين دنيا بر کسي
خرده گرفت و خود را نديد؟
ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد
تا بداني که نميشود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني.
خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان
که هستي بماني، نداده است
شايد به همين دليل است که سفارش شده،
وقتي حال خوبي داري و ميخواهي دعا کني،
يادت نرود "عافيت"
و "عاقبت به خيريات" را بطلبي
حاج محمد اسماعیل دولابی
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#شهید_پلارک
#بہ_شیوه_حــــر
●شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»
●نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
✍راوی: همرزم_شهید
#شهید_سید_احمد_پلارک🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
#خاطرات_شهید ●روز قبل شهادت رو به دوستش حسین میگوید ؛ اینجور شهادت که یک تیر به آدم بخوره ؛ آدم کش
💔👤
#شهید_نوید_صفری
همیشه میگفت:
«شهادت مِنو بازه! هر طوری که دوست داشته باشی میبرنت، میخرنت!»
#محرم
«بالاترین خیر رسانی» کدام است ؟!
مردم در روابط با دیگران سه گونه اند
یک. دسته ای نه تنها خیری نمی رسانند، بلکه شر می رسانند (با فکر با زبان با رفتار)
نمونههای از شررسانی مردم
( بدگمانی، تجسس،خیانت، فریب،حسادت، کینه، ظلم،غیبت سرقت،غصب ...)
دو. عده ی زیادی نه خیری و نه شری از آنها به دیگران نمی رسد(خنثی و خاموش اند چون سنگ و اشیاء)
سه. دستهای نه تنها شری ندارند و نمی رسانند بلکه خیر می رسانند (انبیاء، امامان، علماء، شهداء،صالحین)
نمونههایی از خیررسانی مردم
دعاگویی، تعاون، انفاق، کمک،رفاقت، عفو، مواسات ..)
قرآن. مریم/۳۱و۳۰
«٣٠» ﻗَﺎﻝَ ﺇِﻧِّﻲ ﻋَﺒْﺪُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ..
ﺁﺗَﺎﻧِﻲَ ﺍﻟْﻜِﺘَﺎﺏَ ..
ﻭَﺟَﻌَﻠَﻨِﻲ ﻧَﺒِﻴّﺎً .
(ﻋﻴﺴﻲ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ) ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﻢ ﺑﻨﺪﻩ ﻱ ﺧﺪﺍ ..
ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺘﺎﺏ (ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ) ﺩﺍﺩﻩ ..
ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
«٣١» ﻭَﺟَﻌَﻠَﻨِﻲ ﻣُﺒَﺎﺭَﻛﺎً ﺃَﻳْﻦَ ﻣَﺎ ﻛُﻨﺖُ ..
ﻭ ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺎﻳﻪ ﻱ ﺑﺮﻛﺖ(خیررسانی به دیگران) ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ..
بالاترین خیر رسانی چیست؟!
کمک به امام معصوم در هر سطحی
یک. دعای برای امام
دو. رساندن پیام او
سه. دفاع از جسم و جان او
و ..
چرا خیر رسانی و نصرت امام بالاترین خیر است؟!
یک. زیرا امام، سبب خلقت تمام انسانها ست .(حدیث کساء)
دو. بلاها به وسیله ی وجود او و دعای او از ما دفع می شود
سه. الطاف خداوند در زندگی مثل آمدن باران، رویش گیاهان، رسیدن میوهها و دسترسی به ذخایر زمین به واسطه ی او اتفاق می افتد
چهار. دین خداوند که سبب رشد ما انسانهاست به واسطه ی او یا وکلای او به ما میرسد .
پنج. دعاهای ما به واسطه ی او برای ما مستجاب می شود .
و ..
داستانی از تاریخ کربلا
سعید ابن عبدالله حنفی با حفظ جان امام حسین در نماز، خیرش به امامش رسید
وقتی هنگام نماز سپر امام در برابر تیرهای دشمن گردید و تمام تیرهای دشمن بر سر و صورت و سینه اش نشست، امام به بالین او آمد، سوال کرد:
أوفیتَ یا أبا عبدالله آیا من به عهدم با شما وفا کردم. ؟!
حضرت در جوابش فرمودند: أنت امامی فی الجنة. یعنی تو قبل از من وارد بهشت می شوی.
یعنی بله تو وفا کردی به من و خیرت به من رسید و به این واسطه در ورود به بهشت زودتر از من وارد بهشت می شوی .
روایت. «إرشاد» مفید ص 250
امام حسین (علیه السلام) در شب عاشورا خطاب به یارانشان فرمودند:
فَإنِّی لَا أَعْلَمُ أَصْحَابًا أَوْفَی وَ لَا خَیرًا مِنْ أَصْحَابِی ..
وَ لَا أَهْلَ بَیتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَیتِی ..
فَجَزَاکمُ اللَهُ عَنِّی خَیرَ الْجَزَآءِ ..
ترجمه:
من حقّاً اصحابی باوفاتر و بهتر از اصحاب خودم ..
و نه اهل بیتی نیکوکارتر و با صِله و پیوندتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم ..
پس خداوند شما را از طرف من به بهترین جزائی پاداش دهد ...
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🖤 او به چشم میبیند
روضههایی را که ما فقط میشنویم...!
✋ این شبها برای آرامش دل مهربانش صدقه بدهیم...
✋نشر دهیم
به_عشق_امامزمان
به_نیت_فرج
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🕊.....❤️
حسین جان؛🌱
مرا بگیر ۅُ بسۅُزان ۅُ اشڪ ۅُ آھم ڪن
مَن اَز تۅُ ھیچ نخۅُاھم؛ فقط نگاھم ڪن
عزیزم حسین..❤️
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
اے مجانینِ حسینے،حسنے گریہ ڪنید
روضہ امشب ز یتیم است،شبِ پنجم شد
#شب_پنجم #محرم💔🥀
#عبدالله_بن_الحسن_ع
برگردنگاهکن
پارت339
بالاخره مادر صدایش درآمد و رو به مادر علی گفت:
–حاج خانم شما که گفتین هر شرطی باشه قبول میکنید. اگر سختی و مشکلی هم باشه واسه دختر ماست، ما باید ناراحت باشیم نه شما.
شما شرایط ما رو هم در نظر بگیرید. کارایی که عروس قبلی شما کرده ما رو حسابی ترسونده. همین امروز یکی از کسایی که لطمه دیده بود از خونه مون رفته.
مادر علی گفت:
–بله درسته، من میدونم. اونا کاراشون واقعا ترسناکه! خبر دارم دوست تلما جان هم آسیب دیده و این جا بوده، ولی این دلیل نمی شه،
دیگه بدتر از دوست خواهر علی نشده که، اون بدبخت خودش رو کشته، ولی خانواده ش دارن زندگی شون رو میکنن نمی شه که همه رو از زندگی انداخت.
مادر هینی کشید.
–خودش رو کشته؟! یعنی یه نفرم این وسط جونش رو از دست داده؟!
در درون خودم هینی کشیدم و لبم را به دندان گرفتم و زمزمه کردم:
–الان آخه وقت این حرف بود. کار خراب تر شد که.
علی نگاهم کرد.
–خبر نداشتن؟!
سرم را تکان دادم.
–مامانم اگه می دونست که اصلا اجازه نمیداد شما بیایید.
علی لب هایش را در دهانش جمع کرد.
–اوه، اوه، خدا خودش رحم کنه. یه چیزی می گفتی که مطرح نشه.
–آخه فکر نمیکردم تو همچین مراسمی حرف مردن زده بشه.
مادر بعد از شنیدن این خبر در تصمیمش مصمم تر شد و چند بار در بین حرف هایش تکرار کرد.
–با شنیدن این حرف شما، من دوباره مردد شدم برای این وصلت.
مادر علی هم تا توانست روی حرفش ماله کشید و خواست هر طور شده اتفاق را ماست مالی کند ولی موفق نشد.
وقتی دید حرف هایش فایده ندارد برای این که کار خراب تر نشود از جایش بلند شد و رو به من گفت:
–تلما جان پاشو زیرزمینی که ان شاءالله قراره اون جا زندگی تون رو شروع کنید رو بهمون نشون بده ببینم چه طوریه.
علی همان طور که از جایش بلند می شد پچ پچ کرد:
–پاشو، پاشو، تا پشیمون نشدن.
دستپاچه و با شتاب بفرما گویان وارد حیاط شدم و بقیه پشت سرم آمدند.
خجالت میکشیدم زیرزمین را نشانشان بدهم.
سر پلهها که ایستادم علی پرسید:
–چراغ نداره؟
از پلهها پایین رفتن و چراغ را روشن کردم.
–اون بالا نداره، ولی این پایین داره.
مادر علی هن و هن کنان از پلهها پایین آمد و نگاهی به جعبهی مرغ و جوجهها انداخت که با روشن شدن لامپ صدایشان درآمده بود.
–این جا مرغدونیه که...
–نه، اینا رو چند روزه خریدیم.
علی خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد.
–ایول چه مرغ تپلی! صبحونههامون ردیفه، نیمرو با تخم مرغ رسمی.
نرگس خانم خندید.
–علیآقا چقدر دیدش مثبته!
علی نگاهش را در سقف چرخاند.
–نم داره انگار، گچش زرد شده. باید درست بشه.
سقف را نگاه کردم.
با خودم فکر کردم. چرا من تا به حال اصلا به سقف نگاه نکرده بودم؟ وقتی دقت کردم دیدم در گوشهی دیوارها چقدر تار عنکبوتهای ریز وجود دارد. نگاهم را به پنجرههای زنگ زده، به شیشهی در که گوشهاش ترک داشت و به آشغال هایی که پشت در جمع شده بودند دادم و در دلم نادیا و محمد امین را سرزنش کردم که چرا آشغال ها را جمع نکردهاند.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت340
با خودم فکر کردم بروم جارو بیاورم و آشغال ها را جمع کنم.
به طبقهی بالا رفتم و از نادیا سراغ جارو را گرفتم.
مادر وقتی فهمید میخواهم چهکار کنم گفت:
–حالا نمی خواد جلوی اونا بری آشغالا رو جمع کنی. ول کن فردا تمیز می کنی، الان برو پایین.
نادیا خندید.
–تلما نمی خواد حالا جلوی مادر شوهرت نقش عروس زرنگ رو بازی کنی، بابا زودتر برو پیشش تا برات حرف درنیاورده.
صورتم را برایش مچاله کردم و به طرف زیرزمین راه افتادم.
نزدیک پلهها که شدم صدای مادر علی میآمد.
–آخه وقتی خودشون نمیخوان، تو چه اصراری داری؟ وقتی تو کار خیر نه اومده نباید هی دنبالش رو بگیری.
علی جواب داد:
–مامان اون زنمه، مگه اومدیم خواستگاری که شما این جوری میگید؟ شما باید به اونا حق بدید. خودتون رو بذارید جای پدر و مادر تلما، مطمئن باشید اگر موقع خواستگاری همهی ماجراهای هلما رو میفهمیدن جوابشون منفی بود.
مادر علی با غضب گفت:
–کاش این جوری می شد، به جاش الان نمیومدی دوماد سرخونه بشی، من یه عمر این چیزا رو مسخره کردم حالا پسر خودم می خواد دوماد سرخونه بشه.
علی پوزخندی زد.
–خب، پس معلوم شد چرا این بلا داره سرم میاد. ریشهاش خود شمایید. از شما که همیشه می گفتین دنیا دار مکافاته بعیده...
هدیه کوچولو به طرف پلهها آمد و با دیدن من برگشت.
من هم تک سرفهای کردم و از پلهها پایین رفتم.
با دیدن من همه ساکت شدند.
هدیه خودش را به جوجهها رساند و شروع به آزارشان کرد.
مادر علی رو به عروسش کرد.
–نرگس مواظب هدیه باش، دست به اونا نزنه کثیفن. یه وقت مریض می شه.
به دیوار تکیه دادم و مثل کسی که غمهای عالم روی سرش ریخته باشد به زمین زل زدم. از این که مادر علی این حرف ها را زده بود ناراحت بودم.
علی کنارم ایستاد. این را از بوی عطرش فهمیدم.
نگاهم را از موزاییک های کج و کولهی آن جا برداشتم و به علی دادم.
لبخند زد.
–چیه؟ مگه من مُردم که این جوری غصه میخوری؟
نوچی کردم و ابروهایم را به هم چسباندم.
–خدا نکنه، این چه حرفیه؟
علی جدی شد.
–همین که موافقت کردن خیلی خوبه. حالا فوقش یه مدت کوتاه این جا زندگی میکنیم بعدش از این جا می ریم، این که این قدر ناراحتی نداره.
آقا میثاق جلو آمد و رو به علی گفت:
–مگه نشنیدی؟ آقای حصیری گفت تا وقتی که تکلیف هلما روشن نشه باید این جا بمونید. وقتی شرط شون رو قبول کردی نمی شه بزنی زیرش. دادگاه های ما یه شکایت ساده رو شش ماه طول می دن چه برسه به هلما که چندتا شاکی داره، هیچی نباشه دو سال رو شاخشه.
هینی کشیدم و به علی نگاه کردم.
علی دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با لحن مهربانی رو به من گفت:
–حتی اگر دو ساله م باشه چیزی نیست، چشم هم بذاری تموم می شه.
میثاق پوزخندی زد و رفت کنار زنش ایستاد و شروع به پچ و پچ کرد.
علی عاشقانه نگاهم کرد.
–من کنار تو که باشم مهم نیست کجا میخوام زندگی کنم.
هدیه دست علی را گرفت و پرسید:
–عمو شما می خوای پیش مرغا بمونی؟
همه خندیدند.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯