eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن قسمت 43 بعد از سکوت کوتاهی شیشه را بالا کشید و با کمی من و من گفت : –خانم حصیری. از آینه نگاهش کردم. –حجب و حیای خاصی در چشم‌هایش بود. کمی این پا و اون پا کرد. پرسیدم: –طوری شده؟ لحن صدایش تغییر کرد. مهربانتر شد. –نه، طوری که نشده، راستش می‌خواستم در مورد یه موضوعی با شما صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. نمیدونم الان موقعیت مناسبی هست برای حرف زدن یا نه. از طرز نگاهش از لحن حرف زدنش دلم گواهی میداد که چه می‌خواهد بگوید. می‌توانستم حدس بزنم. ولی با ابن وجود خودم را به نادانی زدم. –در مورد ساره و شوهرش می‌خواهید نظرم رو بدونید؟ دستش را تکانی داد. –کاری با اونا ندارم. می‌خواستم در مورد خودمون... همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه کردم. مادر بود. به امیر زاده نگاه کردم. –من اینو باید جواب بدم مامانم نگران میشه. با تکان سرش حرفم را تایید کرد. –سلام مامان. –سلام. دختر پس تو کجایی؟ من تازه پیامت رو خوندم. چه کار خیری رفتی انجام بدی؟ –مامان من میام براتون توضیح میدم. مادر نفسش را بیرون داد. –ناهار خوردی یا نه؟ حالا ما یه امروز رو ناهار نخوردیم تا تو بیای توام دقیقا همین امروز دیر امدی. –ببخشید مامان. شما ناهارتون رو بخورید، من اون روز شوخی کردم چرا نخوردید منتظر من موندید؟ –چه میدونم نادیا گفت حالا یه بارم منتظر بمونیم تلما بیاد با هم غذا بخوریم. اگر نزدیکی من کم‌کم سفره رو بندازم. نگاهی به خیابان انداختم. –من فکر کنم چند دقیقه دیگه برسم. تا مادر خواست حرفی بزند صدای نادیا پشیمانش کرد. –گوشی رو بده من مامان، کارش دارم. مادر غر زد. –چه خبرته بچه؟ خیلی خوب بیا بگیر. –بعد از شنیدن این صداها صدای پر هیجان نادیا از پشت خط شنیده شد. –تلما، تلما، اون امروز رفته موهاشو آبی کرده. تازه اونم نه همه‌ی موهاش رو. نگاهی به امیر زاده انداختم، به روبرو چشم دوخته بود. آرامتر گفتم: –رنگ آبی گذاشته؟ حالا چرا آبی؟ –نمی‌دونم لابد مد شده. –اینا خودشون همه چی رو مد میکنن، بقیه از اینا پیروی میکنن نه اینا از کسی. –یعنی الان موی آبی مد میشه؟ –اصلا شک نکن، باور نمیکنی بشین نگاه کن. بزار یه مدت بگذره اگه همه کله آبی نشدن. حالا آبی بهش میومد؟ –آره بابا، اون همه چی بهش میاد. خندیدم. صدای مادر می‌آمد که به نادیا می‌گفت: –نادیا قطع کن داره میاد خونه دیگه، وقتی امد تا شب حرف بزنید ببینید چی مد شده چی نشده. حالا تلما چند دقیقه دیرتر بفهمه موهای کی آبی شده کار مملکت لنگ میشه؟ –مملکت رو نمی‌دونم، ولی من اگه نگم دق میکنم. نادیا بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. عادتش همین طور بود وقتی حرفی در دلش مانده باشد تا نزند آرام نمی‌شود. گوشی را به داخل کیفم سُر دادم امیر زاده پرسید: –شما تا این ساعت ناهار نخوردین؟ کمی خجالت زده شدم. دلم نمی‌خواست بداند. –دیگه وقت نشد بخورم. ابروهایش بالا رفت. بعد نگاهی به اطراف انداخت. –الان یه چیزی براتون میگیرم تا... حرفش را بریدم. –باید زودتر برم خونه، خانوادمم به خاطر من ناهار نخوردن منتظرم هستن. الان همشون ضعف کردن. کمی بهت زده نگاهم کرد. نـویسنده رمان: لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 بگرد نگاه کن قسمت 44 – چه خانواده خوبی، معلومه خیلی هواتون رو دارن. با گفتن یک ممنون حرف را کوتاه کردم تا او ادامه‌ی حرفی که قبلا می‌خواست بگوید را بزند. کمی سرعت ماشین را زیادکرد. –پس من الان بهترین کاریکه می‌تونم براتون انجام بدم اینه که زودتر شما رو به مقصد برسونم. سر به زیر گفتم: –خیلی ممنون میشم. به پنج دقیقه‌ نکشید که سرعتش را کم کرد. –اینجا ایستگاه مترو هست. ولی من تا سر خیابون می‌برمتون که کمتر پیاده روی کنید و زودتر به خونتون برسید. نا امیدانه نگاهش کردم. انگار از حرف زدن منصرف شده بود. شاید هم فکر کرده بود وقت مناسبی نیست تا با آدم گرسنه حرف بزند. روی این را هم نداشتم که بگویم ادامه‌ی حرفش را بزند. ماشین متوقف شد. امیرزاده پیاده شد و در سمت مرا باز کرد. –بفرمایید. ببخشید خیلی دیرتون شد. من امروز خیلی اذیتتون کردم. از همه چی افتادید. پیاده شدم. –من که کاری نکردم. من فقط همراهتون امدم، همه‌ی زحمتها رو دوش شما بود. خیلی لطف کردید. صاف ایستاد. –تا باشه از این زحمتها، من سرم درد میکنه واسه اینجور کارا، اگه بازم از این موردا پیش امد، حتما بهم بگید. فقط شرطش اینه که خودتونم همراهم باشید. رنگ عوض کردن صورتم را حس کردم. یک آن انگار شعله‌ی آتش روی صورتم گرفته‌اند. برای رسوا نشدنم. کیفم را روی دوشم جابه‌جا کردم و فوری گفتم: –با اجازتون من برم. سرش را پایین انداخت. –اوم، درباره‌ی حرفی که می‌خواستم بزنم و نشد، انشاالله تو یه فرصت مناسبتر اگه بشه میخوام که باهاتون حرف بزنم. من هم سرم را پایین انداختم و برای جلوگیری از لرزش صدایم فقط توانستم بگویم. –بله، حتما، خداحافظ. بعد قدمهایم را به طرف خانه تند کردم. به خانه که رسیدم مادر و نادیا با کمک هم سفره را انداختند. آب نمک را که قرقره کردم رو به مادر گفتم: –غذا چیه؟ نادیا همانطور که کنار سفره می‌نشست زودتر از مادر جواب داد. –کوکو سیب زمینی. تازه اونم بدون گوجه. من نمیدونم اگه این سیب زمینی و از مامان بگیرن کلا چی میخواد درست کنه، فکر کنم از گشنگی بمیریم. محمد امین با خنده گفت: –همیشه پای یک سیب زمینی در میان است. کنار نادیا نشستم. نگاهی به سفره انداخت. –البته تخم مرغم نقش مهمی تو زندگی ما داره. محمد امین این بار صدایش را کلفت کرد. –همیشه پای سیب‌زمینی و تخم‌مرغ با هم در میان است. مادر همانطور که نان را سر سفره می‌گذاشت گفت: –مثل این که شماها گشنه نیستین. آدم گشنه سنگم می‌خوره. یک کوکو برداشتم و گازش زدم. –درست مثل من. –آخه دیگه اونقدر گشنمون شده و همش سیب زمین و مشتقاتش رو خوردیم احساس فامیل بودن با سیب زمینی بهمون دست داده. محمد امین پرسید. –فامیل نزدیک یا دور؟مثلا خواهر و برادر یا زن عمو زن دایی؟ مادر خندید و نادیا گفت: –خواهر دوقلو این طورا، محمد امین ابروهایش را بالا داد تحسین آمیز گفت: –چه انس و الفتی! نـویسنده رمان:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220427-WA0002.
4.14M
🔰 شرح و تفسیر ماه رمضان 💠 دعای روز بیست‌وپنجم ✨اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّاً لِأَوْلِيَائِكَ وَ مُعَادِيا لِأَعْدَائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ خدايا مرا در اين ماه دلبسته اوليا، و دشمن دشمنانت قرار ده، و آراسته به راه و روش خاتم پيامبرانت گردان، اى نگهدارنده دلهاى پيامبران✨ 🎤 با بیان شیرین آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله علیه ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴سردار دلها شهیدحاج قاسم سلیمانی: دفاع از فلسطین برای ما شرف و عزت است و ما این را با هیچ متاعی در دنیا معامله نخواهیم کرد. ـ•------✾-🌹🕊🌺🕊🌹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙راه قدس مرد جنگ می‌خواهد!❣ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا