💠 کامل شدن نورِ وجودی
هر وقت از ظلمت خود ناراحت شدیم، انجام این کارها باعث می شود تا نور قلب و نور وجود انسان کامل شود:
خواندن قرآن در دل شب
گریه به عشق خدا واهلبیت علیهم السلام
خواندن سوره توحید
آیت الله #تقوایی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت139
–چیشده؟ شماها اینجا چی کار میکنید؟
احتمالا ساره از ظاهر شدن ناگهانی امیرزاده شوکه شده بود.
امیرزاده با صدای بلندتر و نگران تری پرسید.
–با توام خانم، تلما چه بلایی سرش امده؟
شنیدن اسمم از دهان او و نگرانیاش برایم آنقدر شیرین بود که دوست داشتم برای همیشه به همان حال باقی بمانم و او صدایم کند.
با شنیدن صدایش همه چیز را فراموش کردم.
یادم رفت که من به خاطر او نقش زمین سرد شدهام.
ساره لکنت زبان گرفته بود. انگار خیلی به خودش فشار آورد که حرف بزند چون بعد از کمی من و من به یکباره جیغزنان گفت:
–تو رو خدا کمک کنید. نمیدونم چش شد یهو حالش بد شد افتاد.
احساس کردم امیرزاده در کنارم زانو زد و روی صورتم خم شد. صدای پای چند نفر دیگر که انگار دورمان جمع شده بودند هم به گوش میرسید. صدای پچ پچ هایشان اذیتم میکرد.
بعد صدای حرکتی آمد که نمیدانم چه بود، ولی بعد از آن رو انداز گرمی را روی خودم احساس کردم. همزمان عطرش در مشامم پیچید.
پالتواش را روی تنم انداخته بود. نمیدانم از بوی عطرش بود یا گرمای تنش که در پالتواش جمع شده بود و به یکباره به بدنم تزریق شد.
که در لحظه قلب یخ زدهام را گرم کرد و وادار به تپیدنش کرد.
صدای بهم خوردن چند کلید آمد که روی زمین افتاد.
–کمک کن این چادر و پالتو رو دورش درست بپیچیم تا من بتونم بلندش کنم. بعدش اون سوئچ رو بردار برو در ماشین رو باز کن.
ساره با گریه به گفتن یک چشم اکتفا کرد و کاری که امیرزاده گفته بود را انجام داد و هم زمان با بلند شدنش سَر و تن مرا به امیرزاده سپرد. همان چادر و پالتو حائلی بودند بین من و او...
صدای مردی را شنیدم که پرسید کمک میخواهید آقا؟
امیرزاده با صدایی که انگار لحن معترض و حق به جانبی داشت گفت:
–نه، مگه خودم مردم.
بعد یا علی گویان مرا از زمین جدا کرد و با لحن بغض آلودی زمزمه کرد.
–انگار از سرما یخ زده.
هر چه میگفت میشنیدم حتی تک تک نفسهایش را حس میکردم.
تن من روی دستهای امیرزاده بود. اینقدر نزدیک بودنش را باور نداشتم. تحملش برایم سخت بود.
دستهایش مثل دو گوی آتشین بودند.
با این کارش گویی در لحظه گرمای زیادی وارد بدنم شد. قلبم فریاد میزد، انگار میخواست صدایش را به گوش او برساند.
صدای بیوقفهی قلب امیرزاده را هم میشنیدم. گویا قلبهایمان برای رسیدن به هم خودشان را دیوانهوار به میلههای قفسهی سینهمان میکوبیدند.
دقیقا از زیر زانوهایم که دستانش قرار داشتند، خون در رگهایم شروع به حرکت کرد. کم کم تمام اعضای بدنم با هم برای بردن آبروی من دستشان را در یک کاسه کردند. انگار فقط منتظر بودند رئیسشان یک اشاره ایی بکند و آنها دست به کار شوند. چقدر بیرحمانه همه به جان من افتاده بودند.
هیچ کس فکر غرور من نبود.
امیرزاده به ساره گفت:
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت140
–برو کنار...
بعد خم شد و من در جای نرمی فرود آمدم.
خم شدنش را از حرم نفسهایش فهمیدم که با پوست صورتم برخورد کرد و به من جان تازهایی داد.
ساره کنارم نشست.
صدای روشن شدن ماشین را شنیدم.
امیرزاده گفت:
–یه کم از این آب معدنی به صورتش بپاش، یه کمم سعی کن تو حلقش بریزی.
بعد به چند ثانیه نرسید که صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای گریهی ساره درآمیخت.
–تلما، تو رو خدا چشمات رو باز کن. ماسکم را برداشت و کمی آب روی صورتم پاشید. آب سرد بود برای همین شوکی به بدنم داد.
امیرزاده گفت:
– بخاری رو روشن کردم، الان گرمش میشه.
کمکم پردهی چشمهایم کنار رفت و اولین تصویری که دیدم صورت خیس از اشک ساره بود که مضطرب نگاهم میکرد.
همین که نگاهش به نگاهم افتاد خنده و گریهاش یکی شد.
–خدایا شکرت، چشماش رو باز کرد. امیرزاده پایش را روی ترمز گذاشت و فوری به عقب برگشت.
از این که چند دقیقهی پیش در آغوشش بودم خجالت کشیدم و نگاهم را به زیر انداختم.
ساره دستم را گرفت.
–دختر تو که ما رو نصف عمر کردی. دستات گرم شدن، حالت خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
دوباره پرسید:
–میتونی راه بری؟ تا خواستم جواب بدهم امیرزاده پرسید؟
–چرا حالتون بد شد؟
ساره جای من جواب داد.
–چیزی نبود، یه لحظه شوکه شد. حالا دیگه خوبه، ما از همین جا یه ماشین میگیریم و میریم. پالتو امیرزاده را از خودم جدا کردم و تحویل ساره دادم.
اخمهای امیرزاده در هم گره خورد.
–باید ببریمش درمانگاه، رنگش پریده، دکتر باید..
ساره پا گذاشت داخل حرفش.
–نه بابا، هیچیش نیست، این کلا اینجوریه، غشیه، زودم خوب میشه. احتمالا یه لحظه خون به مغزش نرسیده.
چشم غریهایی به ساره رفتم.
امیرزاده مرموزانه هر دویمان را از نظر گذراند و رو به من گفت:
–اونقدری که رفیقت میگه حالت خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
زمزمه کرد.
–خدارو شکر، بعد رو به ساره کرد.
–اونوقت میشه بگی شما جلوی خونهی ما چیکار میکردید؟
ساره با دستپاچگی گفت:
–با مادرتون حرف میزدیم.
–با مادرم؟ پس کجا رفت؟ من که کسی رو جلوی در ندیدم.
–وقتی تلما حالش بد شد رفتن داخل خونه آب قندی چیزی بیارن.
امیرزاده پوفی کرد.
و با دلخوری گفت:
–نمیتونستی زودتر بگی؟
بعد از ماشین پیاده شد و شماره کسی را گرفت و مشغول صحبت شد.
با بغض به ساره نگاه کردم و با صدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–دیدی آبرومون رفت. برای چندمین بار، دیگه آبرویی پیشش ندارم.
اخه این از کجا پیداش شد؟
ساره سرش را تکان داد.
–نمیدونم، ولی اگر نبود که کارمون به بیمارستان میکشید و تو زنده نمیشدی. یه جوری رنگت پریده بود که زهره ترک شدم. باز خدا این امیرزاده رو خیر بده که مثل فرشتهی نجات پیداش شد.
به خدا تلما من باورم نمیشه زن داشته باشه، آخه وقتی تو اون حال دیدت یه جوری نگرانت شد و رنگ و روش پرید و هول شد که هر خنگی میفهمید که دوستت داره. تلما من آدمهای جور واجور زیاد دیدم به امیرزاده نمیخوره آدم بدی باشه.
به نظر من تنها گناهش اینه که عاشقت شده.
نگاهی به امیرزاده انداختم. مدام راه میرفت و با تکان دادن دستش با تلفنش صحبت میکرد.
گفتم؛
–حرفهات رو نمیفهمم ساره، بیا زودتر از اینجا بریم. من روم نمیشه تو روش نگاه کنم، این بار از خجالت غش میکنما.
لبخند مرموزی زد.
–از خجالت این که بغلت کرده؟ یا واسه این که در خونشون رفته بودیم؟
سرم را پایین انداختم.
–هر دو.
–تحقیق کردن که خجالت نداره، اونو من درستش میکنم. تو اصلا نگران نباش.
در مورد اون یکی موردم که به جای خجالت کشیدن ازش تشکر کن. اگه اون بلندت نمیکرد من دست تنها چه خاکی تو سرم میریختم؟
بغضم اشک شد.
–تشکر کنم؟ چی میگی تو؟ ساره، اون زن داره، چرا نمیفهمی، بچه هم داره، من به خاطر اون حالم بد شد حالا ازش تشکرم کنم؟ کسی که زن داره حق نداره عاشق بشه، حق نداره یکی دیگه رو...
✍لیلا فتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت141
به دور دستها نگاه کردم و ادامه دادم.
–منم حق ندارم عاشق مردی بشم که خودش خانواده داره.
–خب تو که نمیدونستی دیوونه.
اشکهایم پشت سر هم یکی پس از دیگری
روی گونههای سردم سرازیر میشدند.
–حالا که فهمیدم، حالا که مطمئن شدم. پس دیگه حق ندارم. باید تمومش کنم.
ساره بغض کرد.
–تقصیر اونم هست، چرا وقتی زن داره میاد...
با گریه گفتم:
–نه، تقصیر منه، همون روز که کپسول براش بردم فهمیدم زن داره ولی نتونستم ولش کنم، من باید تمومش میکردم، من نباید کشش میدادم. ولی حالام دیر نشده تمومش میکنم.
ساره با حیرت گفت:
–مگه میتونی؟
جوابم فقط اشکهای سیل آسایم بود. نفسم بالا نمیآمد. دلم میخواست تا شب گریه کنم. انگار این اشکها سوزش قلبم را کمی التیام میدادند.
امیرزاده در را باز کرد و بدون این که نگاهمان کند پشت فرمان نشست. معلوم بود حرفهای خوشایندی نشنیده. اخم داشت. سعی کردم گریهام را کنترل کنم و نگران به ساره نگاه کردم.
امیرزاده به به روبرو خیره شد و گفت:
–شماها چیکار کردید؟ چرا رفتین به مادرم اون حرفها رو زدین؟ دنبال چی بودید؟
وقتی سکوت ما را دید. به عقب برگشت و به چشمهایم زل زد. وقتی صورت از اشک خیس شدهام را دید تعجب کرد.
نگاهم را پایین انداختم و اشکهایم را پاک کردم.
صدایش لحن مهربانی به خودش گرفت
–چرا گریه کردید؟
ساره جواب داد:
–هیچی، از این که اینقدر مزاحم شما شدیم ناراحت شده، اگه اجازه بدید ما زودتر بریم و دیگه...
امیرزاده حرفش را برید.
–من از شما نپرسیدم. بعد رو به من گفت:
–همون روز اول بهتون نگفتم با ایشون دوستی نکنید؟ الان چرا شما رو کشونده آورده اینجا و به هر کاری وادارتون میکنه، دختر پاک و سادهایی مثل شما حیفه با همچین آدمهایی دوستی کنه، من وقتی حرفهای مادرم رو در مورد شماها شنیدم فهمیدم همه چی زیر سر این خانمه، حالا نیتش چی بوده فقط خدا میدونه.
ساره با شنیدن این حرفها کنترلش را از دست داد و با صدای بلندی گفت:
–نیت من چی بوده؟ من این دختر پاک و ساده رو گیر آوردم یا شما؟ شمایی که با احساساتش بازی میکنید و عین خیالتون نیست که چه بلایی سرش میاد.
اخم غلیظی به ساره کردم.
–بس کن ساره.
عصبانیتر شد.
–چرا بس کنم؟ اون فکر کرده کیه که تهمت میزنه؟ من نمیتونم مثل تو باشم تلما، نمینتونم اجازه بدم دیگران ازم سواستفاده کنن و بعدشم خودشون رو بزنن به اون راه. من نمیتونم لال باشم. حرمت و احترام و دلسوزی و این چیزام حالیم نمیشه.
امیرزاده مات و متحیر خیره به صورت ساره مانده بود.
ساره وقتی تعجب امیرزاده را دید شعله ور تر شد. دندانهایش را روی هم فشار داد.
–اصلا میدونید ما چرا اینجا بودیم؟ امده بودیم در مورد شما...
به اینجای جملهاش که رسید ضربهایی محکمی به پهلویش زدم و همزمان فریاد زدم.
–گفتم بس کن.
ساره در لحظه خاموش شد.
امیرزاده نگاهی به من انداخت.
–چرا نمیزارید بگه؟
سرم را پایین انداختم.
امیرزاده رو به ساره گفت:
–ادامه بدید. حرفتون رو بزنید ببینم شما اینجا چیکار میکردید؟ توضیح بدید ببینم من چطوری از احساسات دیگران سواستفاده کردم که خودم خبر ندارم.
ساره نگاهم کرد، جواب نگاهش را با چشم غره دادم.
ساره گفت:
–از خودش بپرسید. دلش نمیخواد من بهتون بگم.
بعد هم دستش را روی دستگیرهی در گذاشت و رو به من گفت:
–بیا بریم. من دیگه یک لحظه هم تو ماشین کسی که قضاوتم کرده نمیمونم. بعد هم از ماشین پیاده شد.
تا خواستم به دنبالش از ماشین پیاده شوم امیرزاده گفت:
–شما تا توضیح ندادید نباید برید.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ❣
🌹امام زمان عزیزم
✨صبحی که با نگاه تو
🌹آغاز شود بینظیر ترین
✨روز زندگیم خواهد بود.
دعای امروز 🌸
خدای خوب و مهربانم
امروز تمنا دارم
دل و زبان من و
دوستانم را پاک و زیبا کن
باشد که در سیمایمان، روشنی عشق
تو بدرخشد و دلمان را آرام و مملو از
عشق خودت گردان.
آمیـــن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
مثل خورشید کهاز رویتو رخصتگیرد
با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم
الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم
صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم
صبحتون مهدوی💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
17.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توسل به اما م رئوف
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯