برای #صدقه دادن
توی جیبمون
دنبال کمترین
مبلغ میگردیم
و از خداوند بالاترین درجهی
نعمتها را میخواهیم...
چه ناچیز میبخشیم
و چه بزرگ تمنا میکنیم
✨💫🌿💫✨
چهره هایشان
حتی در پسِ خاک،
سرشار از نور بود..!
چنان نوری که شب رنگ باخت
و جشنوارهای از حماسه آفریده شد
جادهی اهواز - خرمشهر
اردیبهشت ۱۳۶۱، منطقه کوشک
مرحله دوم عملیات بیت المقدس
عکاس: سعید حاجی خانی
#رزمندگان_ابهر
#فاتحان_خرمشهر
#عملیات_بیت_المقدس
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔹ذکر خدا بزرگترین خیریست که ممکن است به یک انسان برسد چون ذکر خدا کلید همه خیرات است.
🎙علامه #طباطبایی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت142
بیتوجه به حرفش دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم.
–آقای امیرزاده برای همه چیز ممنونم. برای همهی محبتهایی که در حق من و ساره کردید ممنونم. به خصوص در مورد آقای غلامی، من واقعا نمیتونستم حقم رو ازش بگیرم. خیلی لطف...
اخم کرد و گوشهی آستین پالتوام را گرفت و با جدیتی که همراه با عتاب بود نگذاشت ادامه دهم.
– شما باید بمونید، باید بگید برای چی امروز اینجا بودید؟ چرا حالتون بد شده بود؟ چرا از من فرار میکنید؟
دلیل همهی این کاراتون چیه؟
نگاهی به دستش که گوشهی پالتوام را گرفته بود انداختم.
اصلا فکر این قلب بیچارهام را نمیکرد.
غرورم اجازه نمیداد حرفی بزنم، از طرفی اگر از متاهل بودنش حرفی میزدم دیگر دوست داشتنش، حتی از دور دیدنش برایم ممنوع میشد. تکلیفم را با خودم نمیدانستم، ساره راست میگفت من تواناییاش را نداشتم...
ساره چند متر آنطرفتر ایستاده بود و منتظرم بود.
–ببخشید ساره منتظر منه، باید برم.
با یک حرکت ماشین را روشن کرد و زمزمه کرد.
–چند لحظه صبر کنید الان اونم میاد. من هی میگم اون رو ولش کنید...
حرفش را نبمه گذاست و دنده عقب رفت و کنار ساره روی ترمز زد. شیشه را پایین کشید و با صدای بلند رو به ساره گفت:
–مگه کوله پشتیهات رو نمیخوای؟ منم دارم میرم مغازه، هم مسیریم، بشین برسونمتون.
پرسیدم:
–ببخشید کولههای ما مگه پیش شماست؟
از آینه نگاهم کرد..
–یکیش مال شماست؟
نگاهم را به خیابان دادم.
–بله.
ابروهایش بالا رفت و به طرفم برگشت.
–مگه شما هم تو مترو چیزی میفروشید؟
سرم را زیر انداختم.
–بله.
همان موقع ساره با حالت قهر کنارم نشست و رویش را برگرداند. چقدر زود کوتاه آمد. احتمالا پول کرایهی ماشین را نداشت که برگردد. پس چطور میخواست پول آن زن جادوگر را بدهد. چه خوب شد که از آنجا امدیم.
نگاه سنگین امیرزاده اذیتم میکرد.
سرم را بالا آوردم. نگاهش دلخور بود. از این همه نزدیکی صورتم داغ شد و با گوشهی چادری که هنوز دورم بود بازی کردم.
سکوت بینمان، ساره را کنجکاو کرد. سرش را به طرفمان چرخاند.
امیرزاده نگاه چپی به ساره انداخت و زمزمه کرد.
–همه چی زیر سر توئه، بعد برگشت و پایش را روی پدال گاز گذاشت.
با عصبانیت رانندگی میکرد.
دست ساره را گرفتم و با اخم نگاهش کردم و پچ پچ کنان پرسیدم:
–چرا کولهها رو بردی گذاشتی مغازهی این؟
ساره موضوع را عوض کرد و پرسید:
–تو چرا از ماشین پیاده نشدی؟ میخوای ما رو به کشتن بده؟
امیرزاده با صدای دورگهایی گفت:
–ساره خانم چرا دست از سر این دختر برنمیداری؟ چرا این کارارو میکنی؟
ساره با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، بعد رو به امیرزاده گفت:
–شما دوباره تهمتهاتون رو شروع کردید. نگه دارید من پیاده میشم.
–تهمت؟ مگه نبردیش مترو مثل خودت فروشندگی کنه؟ چطور دلت امد؟ میدونی چه رشته ایی و تو کدوم دانشگاه داره درس میخونه؟
بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید:
–یعنی فروشندگی تو مترو بهتر از فروشندگی تو مغازهی من بود؟
ساره اجازهی حرف زدن به من نداد.
–اولا که من نبردمش خودش خواست. بعدشم فروشندگی تو مغازه شما ارتباط تنگاتنگی داره با رشته تحصیلیش نه؟ مگه فروشندگی تو مترو عیبه؟
شما ببین باهاش چیکار کردین که حتی حاضر نشده بیاد تو مغازتون...
این بار ضربهی محکمی به پای ساره زدم و او در جا ساکت شد.
امیرزاده پوفی کرد.
–این که پاشید بیایید جلوی در خونهی ما و آمار ما رو بگیرید رو هم ایشون گفتن؟
ساره حرفی نزد و نگاهش را به بیرون داد.
امیرزاده ادامه داد:
–با این کارات اونقدر بهش استرس دادی که حالش بد شده، واقعا تو دوستشی یا دشمنش؟ از اونورم بیچاره مادر من ترسیده، خوب شد زود زنگ زدم همه چی رو براش توضیح دادم.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت143
چادری که در دستم بود را داخل کوله گذاشتم و نگاهم را به پایین دادم.
–آقای امیرزاده من واقعا ازتون معذرت میخوام. از مادرتونم از طرف من حلالیت بگیرید، امروز اذیت شدن.
سرم را که بالا آوردم دیدم خیره نگاهم میکند و لبخند نازکی روی لبش است. دیگر از آن عصبانیتش خبری نبود. آرام بود. اینبار نگاهش نفسم را بند نیاورد. دلخوریام را یادم آورد.
آهی کشیدم.
–با اجازتون من دیگه برم.
نوچی کرد و برگشت و ماشین را روشن کرد.
–میرسونمتون خونتون.
با دلخوری گفتم:
–نه، ممنون، خودم میرم،
اخم تصنعی کرد و از آینه نگاهم کرد.
–هنوز رنگ و روتون کمی پریدس. اینجوری برید نگران میشم. شمام که جواب تلفن ما رو نمیدید آدم زنگ بزنه حداقل از نگرانی دربیاد.
حالام که با این ساره خانم دعوامون شد نمیتونم برم در خونشون بگم به شما تلفن کنه.
حرفهایش مرا یاد لطفی که در حقم کرده بود انداخت.
بعد از مکثی ادامه داد.
–و اما حلالیتی که ازم خواستید بگیرم. از آینه مکثی روی صورتم کرد و پرسید:
–واقعا میخواهید براتون حلالیت بگیرم؟
–بله،
–یه شرط داره.
اصلا فکر نمیکردم شرط و شروط بگذارد. با تعحب پرسیدم:
–شرط؟
–اهوم.
–فقط یه راه داره، اونم اینه که بیاید تو مغازهی من کار کنید. حالا که دیگه مترو هم نمیتونید برید.
از حرفش جا خوردم.
وقتی تردیدم را دید گفت:
–من قبلا گفته بودم چند ماه، ولی حالا میگم فقط یک ماه، من خودم یه کار خوب که در شأنتون باشه براتون پیدا میکنم.
آخه فروشندگی تو مترو...
حرفش را نیمه گذاشت و سرش را تکان داد.
–حالا چی میفروختین؟ دلخور بودم ولی نمیدانم چرا دلم نمیآمد بیشتر از این دلخوریام را بروز دهم و ناراحتش کنم.
دوتا از تابلوها را از کولهام بیرون کشیدم.
–اینا رو، البته بیشتر فروشمون اینترنتیه.
با ابروهای بالا رفته دستش را دراز کرد و تابلو را گرفت و دقیق نگاه کرد.
–اینا همون تابلوهایی هستن که قبلا گفته بودید با خانوادتون درستش میکنید؟
–بله.
–واقعا اینا رو خودتون میدوزید؟
سرم را تکان دادم.
یکی از تابلوها تصویر یک عقاب با بالهای پیچ و تاب خورده بود و آن دیگری هم که کمی بزرگتر بود یک بیت شعر بود که حاشیهاش با گلهای خیلی ریز ساتن دوزی و تزیین شده بود.
پشت چراغ قرمز متوقف شد.
تابلوی عقاب را روی صندلی جلویی گذاشت و تابلوی شعر را جلوی چشمش گرفت.
–از اینا کدومش رو خودتون دوختید؟
–تابلوی شعر رو، تو خونه کسی به جز خودم قبول نمیکنه تابلوی شعر بدوزه، چون هم سختره، هم بزرگتر. کارشم بیشتره
سرش را تکان داد.
–با این حساب گرونترم هست چون بزرگتره.
–بله خب، نسبت به تابلوهای دیگه قیمتش دوبرابره. فروشش هم کمتره.
به عقب برگشت.
–واقعا شما این تابلوهای به این با ارزشی رو، کار دست خودتون رو، میبرید تو مترو میفروشید؟
نگاهم را به پایین دادم و آرام گفتم.
–بله خب.
نوچ نوچی کرد.
–آخه ارزششون میاد پایین، اینا کار دسته، خیلی قشنگ هستن. کسی قدر اینا رو متوجه نمیشه.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–من میتونم یه کار دیگه هم بکنما، یه گوشه از ویترین مغازه رو خالی میکنم و از این تابلوها میزارم، اینجوری هم شما تابلوهاتون رو میفروشید، جدا از اون توی مغازه هم کمک من هستید.
بوق ممتدی که ماشین پشتی زد باعث شد فوری پایش را روی پدال گاز بگذارد.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت144
به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از کارش به خصوص جملهی آخرش خیلی ناراحت شده بودم.
یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد.
امیرزاده با حرفش مرا از غمهایم بیرون کشید.
–فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار.
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم.
نزدیک خانه که شدیم پرسید:
–از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟
خیلی دلم میخواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازهاش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز میدیدمش و بهتر از این چه از خدا میخواستم.
با من و من گفتم:
–ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم.
با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
با اخم از آینه نگاهم کرد.
–چرا؟
با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه.
–فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن.
پوزخند زد.
–چطور اجازه میدن تو مترو...
– اونا نمیدونن.
با تعجب گفت:
–نمیدونن؟
گفتن این حرفها برایم سخت بود.
–نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام میفروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چارهایی نداشتم.
سرش را تکان داد.
–چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد:
–شایدم مغرورید.
حرفی نزدم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشیاش زنگ خورد. فوری جواب داد.
–سلام مامان جان. بهتر شدی؟
...
–آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده.
بعد خندید.
–نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص.
از آینه با لبخند نگاهم کرد.
–زن داداش امد پایین؟
...
–آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه.
....
–هدیه چی میگه؟
...
–عیبی نداره گوشی رو بهش بدید.
–سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟
...
–نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن...
بعد از این که گوشی را قطع کرد.
با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت:
–این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره.
کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم:
–پیش مادرتون میمونن؟
–نه، برادرم اینا طبقهی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد.
آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم.
حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد...
از خوشحالی نمیدانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم.
ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه میشود. خدایا نکند من اشتباه میکنم.
آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچهمان ماشین را متوقف کرد.
گفتم:
–عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید.
مرموزانه نگاهم کرد.
–اگر میگفتید هم اثری نداشت.
بعد هم دستش را به پشت دراز کرد.
میشه اون کوله رو بدید.
با تعلل کوله را به طرفش گرفتم.
–این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید.
بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت.
–این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟
–خواهش میکنم، بفرمایید.
–از این تابلو شعرها بازم دارید؟
–بله، یکی دوتا دیگه هست.
با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت.
–بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلوی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
سلام حضور شما همسنگرهای عزیزمون❣
📨 بزرگواران همواره نظرات و پیشنهادات و انتقادات ارزنده شما، باعث پیشرفت و خدمت رسانی بهتر ما بوده است.
💌 از این رو مشتاقانه منتظر ارسال ایده ها و نظرات صمیمانه شما عزیزان هستیم.
💐 عزیزان لطفا از طریق آیدی زیر با ما در ارتباط باشید.
@hamid_barzkar
#حرفاتون
#انتقاد
#پیشنهاد
دعای امروز 🌹
الهی
امروز تمامی بیماران
را لباس عافیت بپوشان
الهی شفای
جسم وروح وفکر،
به ماعطاکن🌷
پروردگارا 🙏
دوستان خوبم همیشه
شاد ، سلامت و خوشبخت باشند 🌷
آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏
ای زنده ، ای پاینده 🙏
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
✋سلام امام زمانم
❤️اَلسَلامُ عَلَیکَ یاصاحِبَ ال٘زَمان
مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند،
همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند...
چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم،
شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند...
#اللّهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیِّکَ_ال٘فَرَّج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
باز دلتنگ حسینم که دلم شور
گرفت
دلِ عاشق ز فراقِ حَرم
از دورگرفت...
#ماروبرگردونپیشخودت
#حسین_جـآنم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯