eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسی‌که‌بخواد‌گناهی‌رو‌انجام‌بده‌حتی‌اگه‌ پسر‌نوح‌هم‌باشه‌‌بالاخره‌راهش‌رو‌پیدا‌میکنه‌. کسی‌هم‌که‌بخواد‌از‌گناه‌فرار‌کنه‌حتی‌اگه تو‌قصر‌زلیخا‌زندانی‌شده‌باشه‌،‌خدا‌در‌هارو‌ براش‌باز‌میکنه...🌿 یا ابا صالح به‌عشقت‌به‌گناه‌نه‌میگویم 🥰 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
-زیارت‌عاشورا‌قرائت‌کنیم:)💚 به نیابت از 💔 🌿
- 🪴 "رشد" تو در ارتباط گرفتن و تحمّل ڪسانی است ڪه با تو نیستند؛ امام باقر علیه‌السلام فرمودند: با صبر و تحمّلِ اطرافیانم، به خدا مُقرَّب می‌شوم✨
1624792824464229393254.mp3
3.46M
💚⚡️ای پادشاهم سلطان ای قبله گاهم سلطان تو اوج غم ها سلطان تنها پناهم طبیب بی دوا تویی امام با صفا تویی امام رضا ▶️ 🎊 🌟 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بد جوری زخمی شده بود رفتم بالای سرش نفس نفس میزد بهش گفتم: زنده‌ای؟ گفت: هنوز نه ! او زنده بودن را در شهادت می دید ..! ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی‌ دختر پرویز کرم پور موقع یاد گرفتن کلمه «بابا»‌ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
در اوج راحت و اَمنیَتیم در حصار شمــــا ... خدا ڪند ڪہ نباشیم شرمسار شمــــا ... 🌷 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت169 اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن، یعنی اونام ماها رو یه جورایی کم عقل می‌دونن که درست مثل یه بچه زود گول می‌خوریم. بعضی از اونها دقیقا از همین ضعف زن‌ها سوءاستفاده می‌کنن. چرا وقت حق و حقوق که میشه میگیم زن و مرد مساوی هستن، زنا هم مثل مردا باید کار کنن چون مثل اونا قوی هستن و هزار جور تساوی حقوق دیگه، ولی وقتی حرف عشق و عاشقی و مهر و محبت که میشه زنا میشن بدبخت و گدای محبت و وابسته و این وسطم مردها عامل همه‌ی این بدبختیها هستن چون با محبتهاشون ما رو وابسته‌ی خودشون کردن. هلما با دهان باز نگاهم می‌کرد. ادامه دادم: –حالا اگر ما دلمون واسه کسی بتپه و اون طرف واسه این که یه وقت بعدها برای این که ما رو وابسته‌ی خودش نکنه هیچ وقت محلمون نزاره می‌دونید چی میشه؟ تو رو خدا دیگه هیچ وقت هیجا از این حرفها نزنید. ما به جای اصلاح خودمون و به جای این که خودمون رو سرزنش کنیم می‌خواهیم یه جوری خودمون رو تبرئه کنیم. هلما با حرص گفت: –تو الان نمی‌فهمی، فقط کافیه شش ماه باهاش زیر یه سقف باشی اونوقت می‌فهمی من چی میگم، الان سرت باد داره. ساره که هنوز هم متفکر بود. با سرفه‌ای سینه‌اش را صاف کرد و رو به هلما گفت: –فکر کنم تلما درست میگه، باید همه چی پنجاه پنجاه باشه. اگر ما کسی رو دوست داریم تقصیر اون نیست، اگر به هر دلیلی ارتباطمون باهاش کم رنگ شد یا حتی قطع شد، تقصیر هیچ کس جز خودمون نیست. اگر این وسط عشق و عاشقی و محبتی بوده لذتی هم بوده دیگه، پس این که بگیم طرف مقابل با احساساتمون بازی کرده یه جورایی خودمون رو کوچیک کردیم. اونقدر این حرف رو از دخترا شنیدم که یادم رفته مردها هم احساس دارن حتما این وسط اونا هم احساساتشون جریحه دار شده، گفتم: –یادته ساره تو مترو هر روز چقدر از این دخترا می‌دیدیم که با گریه مدام همین جمله رو تکرار می‌کردن. "وابستم کرده حالا گذاشته رفته" ساره دستش را در هوا تکان داد. –بعضی از اون دخترا که کلا تعطیل بودن بابا، پسره یه جمله بهش می‌گفت زرتی وابسته میشدن. هلما رو به من پرسید: –شما تو مترو کار می‌کردی؟ ساره ابروهایش را تند تند بالا داد و با من و من جای من جواب داد: –نه... ما یه پژوهشی در همین موردا داشتیم که رفتیم تو مترو انجامش دادیم. الان همه‌ی حرفهای تلما علمیه، فکر نکنی همینجوری الکی میگه‌ها... ماتم برده بود از این حرفهای یهویی ساره. هلما شالش را روی سرش مرتب کرد. –من دیگه باید برم، بعد کارتی به ساره داد: –این کارتمه، حتما شده یک جلسه بیا کلاسامون رو شرکت کن. مطمئنم آرامش می‌گیری. کلاسامون مجازیه چند جلسه یه بارم جمعی وحضوری برگزار میشه. خصوصی هم میشه. ساره نگاهی به کارت انداخت. –شهریه‌اش زیاده؟ –نه زیاد، حالا تو بیا من بهت تخفیفم میدم. ساره خندید. –ببین تخیفم بدی باز من بوجه ندارم. هلما ماسکش را بالا داد و روی بینی‌اش فشار داد. –حالا یه ترم بیا، ببینم شاگرد خوبی هستی هواتو دارم. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت170 برای اولین بار دیدم که مادر برای خواسته‌اش به پدر اصرار می‌کند. پدر اول قبول نمی‌کرد ولی بعد رو به مادر کرد و گفت: –من با خواهرام حرف زدم هر دو راضی هستن. جلالم که فقط پولش رو میخواد میگه برام فرقی نمیکنه سهم من رو تو بخری یا یکی دیگه. دخترا هم وقتی فهمیدن خونه پدری فروخته نمیشه خوشحال شدن و تازه تشکرم کردن. میمونه فقط جور کردن پولش. مادر بزرگ گفت: –اونم درست میشه خدا بزرگه. همه‌ی ما خوشحال بودیم. بالاخره بعد از سالها با کمک مادر‌بزرگ صاحب خانه می‌شدیم. آن هم خانه‌ایی که یک حیاط نقلی قدیمی داشت. شب موقع خواب محمد امین وارد اتاق شد تا رختخوابش را بردارد. نگاهی به نادیا انداخت که هنوز هم مشغول کشیدن نقاشی بود گفت: –اگه بابا بخواد اون خونه رو بخره کمرش زیر بار قسط و قرض می‌شکنه. باید منم برم سرکار تا کمکش کنم. نادیا سرش را بالا آورد و با اعتراض گفت: –عه، اگه تو بری سرکار، سفارش‌ رو کی ببره تحویل پست بده. این همه خرید و کارای فروش نقاشیهای من چی میشه؟ –خب نقاشیهات رو اینترنتی بفروش. نادیا مدادش را بر روی زمین انداخت. –خب حالا اونو اینترنتی بفروشم، بقیه‌ی کارا چی، تو نباشی که نمیشه، اینم یه جور کاره دیگه مگه تلما بهت حقوق نمیده؟ نفسم را بیرون دادم. –نه تا حالا ندادم، یعنی خودش نخواست. محمد امین بی تفاوت به حرف من گفت: –اگه بتونم یه دوچرخه بخرم به همه‌ی کارای شما هم می‌رسم. با دوچرخه هم سرکار میرم هم کارای مربوط به خونه و خرید و کارای شماها رو راحت‌ انجام می‌دم. درسامم که مجازیه در هز شرایطی می‌تونم بخونم. نادیا پرسید: –پولش رو از کجا می‌خوای بیاری؟ محمد امین ژست مردانه‌ایی به خودش گرفت. –با اولین حقوقم و پس‌اندازی که دارم اول یه دوچرخه دسته دوم میخرم. از ماه بعدش دیگه همه‌ی حقوقم رو میدم به بابا. در دلم این همه غیرت و مردانگی‌اش را تحسین کردم. چقدر با پسرهای هم سن و سال خودش فرق داشت. پرسیدم: –به مامان و بابا گفتی می‌خوای بری سرکار؟ شاید موافقت نکنن. –هنوز نگفتم. مامان که میدونم اگه درسم رو هم در کنار کار بخونم حرفی نداره. بابا هم خودش از وقتی شماها این کار دوخت و دوز رو شروع کردید چند بار بهم گفت که تو دیگه بزرگ شدی در کنار درس خوندنت یه کار نیمه وقت واسه خودت دست و پا کن و یه حرفه‌ایی یاد بگیر. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: –آره، آره، همین چند وقت پیشم من شنیدم که بابا به مامان گفت به محمد امین بگو دنبال یه کار واسه خودش باشه. مامانم بهش گفت بچم اصلا وقت خالی نداره همش دنبال کارای دختراس بعدشم خب خودت یه کار نیمه وقت براش پیدا کن. محمد امین کنجکاو پرسید: –خب بابا چی گفت؟ –گفت خودش باید تلاش کنه واسه خودش کار پیدا کنه، اگه من براش پیدا کنم با کمترین سختی به یه بهانه‌ایی کارش رو ول می‌کنه، ولی اگر خودش زحمت بکشه و پبدا کنه سفت میمونه سر کارش. محمد امین زمزمه کرد. –بابا هنوز من رو نشناخته. فکری کردم و گفتم: –اگه بخوای دوچرخه دست دوم بخری من و نادیا می‌تونیم پولش رو بهت بدیم. هر وقت حقدق گرفتی بهمون بده. لبخند زد. –مگه اینقدر پول دارید؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. لبخندش عمیق تر شد. –سرمایه دار شدیدا... باشه، شما قرض بدید، من زود بهتون برمی‌گردونم. بعد از این که محمد امین از اتاق بیرون رفت گوشه‌ی اتاق نشستم و شروع به خواندن درسهایم کردم. امتحانهایم رو به اتمام بود. این روزها از بس سرم شلوغ بود جزوه هایم را با خودم همه جا می‌بردم تا بیشتر بتوانم از وقتم استفاده کنم. بر عکس بقیه‌ی دوستهایم من در هر شرایطی می‌توانستم درس بخوانم. هردفعه که سرم را از روی جزوه بلند می‌کردم نادیا را می‌دیدم که غرق تبلتش است. گاهی با اخم، گاهی با حیرت به صفحه‌ی تبلتش زل زده بود. –نادیا اون تو چه خبره؟ چیزی شده؟ نادیا لبش را به دندان گرفت. –وای تلما، می‌دونی چی شده؟ اگه بگم شاخ درمیاری. بی‌تفاوت گفتم: –الان تو شاخ درآوردی مگه طوری شده، خب بگو منم شاخ دارشم. تبلتش را کنار گذاشت. –اون دوستم یادته که خیلی ساچی رو دوست داشت. –خب، –دیوونه شده. جزوه‌هایم را کناری گذاشتم. –یعنی چی‌دیوونه شده؟ الان یکی از دوستای مشترکمون پیام داده میگه، رفته تو یه گروهی و کارای عجیب غریب میکنه، لباسهای عجیب غریب می‌پوشه. رو پروفایلشم عکس خودش رو گذاشته نوشته "من دختر شیطانم" لیلا فتحی پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯